• امروز : پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۳

دفاع مقدس - خاطرات رزمندگان

من آن روز شما را بردم عقب ،حالا من را ببر به عقب
میخواهم اشاره کنم به شهید مرتضی محبوب مجاز

من آن روز شما را بردم عقب ،حالا من را ببر به عقب

میخواهم اشاره کنم به شهید مرتضی محبوب مجاز که در گردان کمتر از ایشان یاد می شود . ایشان در پایین آوردن من از قله 1150 خیلی زحمت کشیدند . تا شبی که عملیات والفجر 8 که من یک جایی رسیدم بالای سر ایشان که ترکش بدجو رخورده بود به سرشان . ایشان گفتند یادت […]

من خیلی کم توفیق پیدا می‌کردم واسه‌ی نماز شب امّا …
تجربه همنشینی با شهید پیام پوررازقی

من خیلی کم توفیق پیدا می‌کردم واسه‌ی نماز شب امّا …

من یه بار توی مرخصی سوار مینی‌بوس شدم و به سمت تهران می‌رفتم که پیام رو دیدم که یه لباس آبی رنگی هم تنش بود . آبی سرمه‌ای ولی نه خیلی سیر ، اما سرمه‌ای بود . کنار هم نشستیم توی مینی‌بوس ولی نمی‌دونم چجوری توصیف کنم! دیدید که یه موقعی توی نماز یا توی […]

اعزام مجدد به گردان تخریب
آقای شمس گفت : نمی شود

اعزام مجدد به گردان تخریب

شهید حاج عبدالله نوریان و شهید سید محمد زینال حسینی به بچه های گردان می گفتند که هر وقت به تهران رفتید و مجددا خواستید بیایید ، به همین گردان برگردید . معمولاً بچه های تهران را به ساختمان لانه جاسوسی می بردند و از آن جا به شهرهای مختلف می فرستادند . حاج عبدالله […]

وقتی یقه ی شهید نوریان رو گرفتم
یه لحظه دسته خودم نبود

وقتی یقه ی شهید نوریان رو گرفتم

توی قصر شیرین ، برادر موسی طیبی زخمی شده بود . اون مقر گردان توی سر پل ذهاب و سراب گرم بود . من با موسی رفاقتمون صمیمی شده بود . شهید حاج عبدالله به ما میگفت زیاد صمیمی نشید که مثلا اگر یکی شهید شد تاثیر نذاره .. اونجا من دنبال موسی بودم که […]

بیست و یک روز محاصره ، بدون آب و غذا و مهمات
شهیدامونو همونجا خاک میکردیم

بیست و یک روز محاصره ، بدون آب و غذا و مهمات

سال پنجاه و هشت بود که وقتی وارد سنندج شدیم دیدیم درگیری اوج پیدا کرده بود . یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ، تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم . عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی بلند بود […]

شهید بسطام خانی بجای من رفت که معبر بزند …
پاکسازی میدان مین سومار

شهید بسطام خانی بجای من رفت که معبر بزند …

برای پاکسازی میدان مین سومار رفته بودیم و قرار بود تیم من کار بکنن . یکی از تیم ها تیم من بود و من سرتیم بودم . یکی از تیم ها هم تیم شهید بسطام خانی بود که شهید بسطام هم سر تیم بود. ایشون نمیخواد تو بری ! من جای تو میرم ! هر […]

برادر میسوری مگر من میگذارم تو شهید یا اسیر شوی ؟!
می خواست من را کول کند که گفتم نه اشتباه کردم

برادر میسوری مگر من میگذارم تو شهید یا اسیر شوی ؟!

حاج عبداله به نماز شب خیلی اهمیت می داد .  من هم خیلی آدم پرخوابی بودم و همچنان هستم. اخیراً امیکرون گرفتم و 90 ساعت خوابیدم که حدود 5 روز شد. یک ساعت بیدار می شدم و نماز و غذا می خوردم اما دوباره می خوابیدم. زن و بچه ام هم نبودند و به شهرشان […]

شوخی به سبک شهید امیرمسعود تابش
همه لباس هایم خیس شد

شوخی به سبک شهید امیرمسعود تابش

شهید تابش هم آدم مَشتی و باحالی بود . آن شبی که برای عملیات والفجر 8 به منطقه ام الرصاص آمدیم ، با چند نفر از بچه ها در قایق بودیم و شهید امیرمسعود تابش با غواص های دیگر جلوتر از قایق می رفتند . شهید تابش همان طور که در آب بود به من […]

آخرین باری که به مرخصی آمدم
تا اینکه فرای آن روز مجروح شدیم

آخرین باری که به مرخصی آمدم

آخرین باری که به مرخصی آمدم به مادرم گفتم من می روم و دیگر برای مرخصی نمی آیم. حس کرده بودم که آخر جنگ است چون طولانی شده بود و زمان گذشته بود و ما شهید نشده بودیم . می خواستم با خدا لج بازی کنم. گفتم : می روم و دیگر به مرخصی نمی […]

شش ماه شهادتان عقب افتاد
فقط ما صبحانه با عسل می خوردیم

شش ماه شهادتان عقب افتاد

واحد تدارکات ، یک بار عسل با دبه آورده بودند و به بچه ها نمی دادند . بچه ها رفته بودند و تک زده بودند و عسل را برداشتند و آوردند و صبحانه با عسل می خوردیم. ما اکثرا سهمیه پنیر و کره داشتیم و گاهی هم تخم مرغ می دادند  .تا زمانی که آن […]

عراق می دانست که می خواهیم عملیات داشته باشیم
می توانم بگویم که عملیات زوری بود

عراق می دانست که می خواهیم عملیات داشته باشیم

در عملیات کربلای 8 ، حاج مجید مطیعیان سومین و آخرین فرمانده گردان تخریب گفته بود به آقای معصومی بگویید که طبق لیست ، یک سری افراد را با ماشین به خط مقدم بیاورد . عملیات شروع شده بود و بزن بزن شدیدی بود ، ادامه عملیات کربلای 5 بود. عراق می دانست که می […]

ماموریت پاکسازی میدان مین در منطقه پنجوین
شرح اشتباهاتی که گاهی رخ میداد

ماموریت پاکسازی میدان مین در منطقه پنجوین

شهید حاج عبدالله نوریان در یک بعدازظهر ، بچه ها را به خط کرد و یک لیستی را از جیبش بیرون آورد. ما فهمیدیم که خبری است . حاج عبدالله میخواست ما را به منطقه پنجوین بفرستد برای پاکسازی میدان مین و مین گذاری در منطقه . اسم یک تعدادی را خواند که اسم من […]

یک دستی برای سید مرتضی بلند کنید
شوخی شهید بهرامی با پدرم

یک دستی برای سید مرتضی بلند کنید

در گردان رسم بود بعد از عملیاتی که انجام می دادیم به بچه ها مرخصی می دادند . ما هم با شهید بهرامی به مشهد میرفتیم . بعد از مشهد هم بچه ها به خانواده شهدا سر می زدند و بعد از آن بچه ها همدیگر را به خانه دعوت می کردند . یک بار […]

وقتی تویوتای حاج احمد چپ کرد
اعزام مجدد بعد از مجروحیت

وقتی تویوتای حاج احمد چپ کرد

من بعد از عملیات کربلای چهار ، در کربلای پنج مجروح شدم و تا بیست و شش اسفند در بیمارستان بودم . پایم را گچ گرفتند و بیست و پنج روز پایم در گچ بود . همرزم ما آقا جعفر طهماسبی برای ملاقات به منزل ما آمد . گفت : من می خواهم به جبهه […]

جلسات سخنرانی حاج آقا تاج آبادی در گردان تخریب
اگر بیشتر از این باشد زدگی ایجاد می کند

جلسات سخنرانی حاج آقا تاج آبادی در گردان تخریب

بعضی از بچه ها می گفتند این که شما هفته ای یک شب صحبت می کنید برای ما کم است . یک مدت هفته ای دو شب در روزهای یکشنبه و دوشنبه صحبت می کردیم . بعداً آن را کم کردیم و هفته ای یک شب شد آن هم در چهارشنبه ها . البته هر […]

ماجرای شوخی با حاج منصور ارضی در گردان تخریب
ماجرا فقط یک شوخی ساده بود

ماجرای شوخی با حاج منصور ارضی در گردان تخریب

بعد از عملیات ام الرصاص یک عده از بچه ها برای مرخصی به تهران آمدند . چند نفری تازه از مرخصی آمده بودند که آن جا ماندند و چند نفری هم به عملیات فکه رفتند . ما از مرخصی آمدیم و دیدیم که عملیات فکه شروع شده است . هیئت های حسین جان آن موقع […]

حاج آقا این مرد بچه های رزمنده و بسیجی را منحرف می کند
روحانی ای که بچه ها را از جبهه منع میکرد

حاج آقا این مرد بچه های رزمنده و بسیجی را منحرف می کند

حدود سه چهار ماه بود که من به گردان تخریب آمده بودم . آقای میسوری از آقایی زیاد حرف می زد . کارهایی می کرد و می گفت استاد ما این را گفته است یا ذکرهایی میگفت و می گفت این ذکر را استاد ما گفته است . پرسیدم استاد شما کیست ؟ گفت امام […]

در زمان جنگ ، حکم فرمانده همون حکم رهبریه
من بعد از اینکه پام قطع شده بود

در زمان جنگ ، حکم فرمانده همون حکم رهبریه

من بعد از اینکه پام قطع شده بود ، رفتم پای مصنوعی گرفتم . تازه راه افتاده بودم و داشتم تاتی وار حرکت میکردم که رفتم لانه جاسوسی برای اعزام به منطقه . همین که وارد شدم ، فرمانده واحد یه برگه ماموریت نوشت واسم و دوباره محل اعزام رو نوشت : قرارگاه حمزه سید […]

یک خاطره خنده دار از عملیات والفجر چهار
سیستم های دستشویی و فاضلاب

یک خاطره خنده دار از عملیات والفجر چهار

بیشترین خاطره ای که برای ما از عملیات والفجر چهار موند مربوط به حواشی بعد از عملیات بود . ما توی منطقه مونده بودیم و بعضا عکسایی هست از اون جا مثل همون عکسی که من با حاج حسن نسیمی دارم و پای یه درخت ایستادیم و بچه ها جمع شدن . ما ، اونجا […]

خواستگاری و ازدواج به سبک حاج موسی طیّبی
وقتی برگشتیم و سپاهی شده بودیم

خواستگاری و ازدواج به سبک حاج موسی طیّبی

شهید حاج عبدالله نوریان به دوازده نفر از بچه های قدیمی گفت برید لانه جاسوسی که واحد مهندسی رزمی لشکر ده آن جا بود و آقای انگشت بافت رئیسش بود .من به آنجا رفتم و من را دو هفته ای سپاهی کردند . به دستور حاج عبدالله بدون تحقیقات گزینش میکردند و من فقط فرم […]

چند بیت شعر را که خودم سرودم هم تقدیم میکنم
سروده های حاج موسی طیبی

چند بیت شعر را که خودم سرودم هم تقدیم میکنم

چند بیت شعر را که خودم سرودم هم تقدیم میکنم ای لاله های زخمی ای آینه ها                  ای که مانده  داغ تان بر سینه ها دل به یغما رفت و من جا مانده ام             در پس این عشق تنها مانده ام باز دیشب خواب سنگر دیده ام                خواب زخم و خون و خنجر دیده ام […]

شهید حافظ خدایاری ، شهید دیگری که از ایشان هم کمتر یاد می شود
بچه های قدیمی گردان

شهید حافظ خدایاری ، شهید دیگری که از ایشان هم کمتر یاد می شود

شهید دیگری که از ایشان هم کمتر یاد می شود شهید حافظ خدایاری ایشان هم از قدیمی های سال 1361 گردان تخریب بود قد بلندی داشت، یقه یلباسش را تا بالا می بست . بسیار ساده و دوست داشتنی بود ایشان هم در والفجر یک به شهادت رسیدند. روح ایشان هم شاد باشد. شهید غلامرضا […]