• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
نحوه اسارت سربازان ارتش توسط لشگر بعث عراق

روایت آزاده ی سرافراز ارتشی از اسارت سربازان ارتش در جبهه دهلران

  • کد خبر : 2907
روایت آزاده ی سرافراز ارتشی از اسارت سربازان ارتش در جبهه دهلران

تاریخ 21/4/67  در ساعت یک ربع مانده به شش صبح خدا رحمت کند آقای ابراهیم تمر تاشی که بچه ترکمن صحرا بود .ایشان پاس بخش بود و من هم مسئول مهمات بودم با هم گشت می زدیم. شب قبل از عملیات ما مادر سنگر بودیم و رفتیم برای بچه ها غذا بگیریم. قبل از اینکه […]

تاریخ 21/4/67  در ساعت یک ربع مانده به شش صبح خدا رحمت کند آقای ابراهیم تمر تاشی که بچه ترکمن صحرا بود .ایشان پاس بخش بود و من هم مسئول مهمات بودم با هم گشت می زدیم. شب قبل از عملیات ما مادر سنگر بودیم و رفتیم برای بچه ها غذا بگیریم. قبل از اینکه برویم به سراغ غذا ، بچه ها زمزمه می کردند که عراقی ها می خواهند عملیات انجام دهند و آماده باشید. ما هم غذا را گرفتیم و به عقب آمدیم. پیش بچه ها بودیم عدس پلو بود و صبح هم پنیر داشتیم.

غذا را خوردیم و ابراهیم آمد و گفت برویم و به بچه ها سر بزنیم . ساعت 8 شب رفتیم و تا 12 شب با هم بودیم . ما احساس کردیم که خط خیلی ساکت است و هیچ صدایی نمی آید. اصلا خبری نبود و فقط صدای عراقی ها می آمد متوجه نمی شدیم چه می گویند اما صدایشان می آمد. ما آمدیم عقب و جلوی سنگر مشغول صحبت کردن بودیم. گفت عمو جواد آیا ما هم کارت پایان خدمت می گیریم؟ به ایشان گفتم چرا نمیشه ؟ چون او هم دوره خدمت من بود و همان 18/4/65 بود که دو سال خدمتش پر شده بود و همزمان با هم تمام می شد. گفتم انشااله یک روز تمام می شود. با هم خداحافظی کردیم و هر کس به سنگر خودش رفت.

ساعت یک ربع مانده به شش صبح بود من بیشتر مواقع اسلحه ام مسلح و بالای سرم آویزان بود. ما بچه سردسیر هستیم و گرما اذیتمان می کند لباس هایم را بیرون آورده بودم. و با شلوار و جوراب آماده می خوابیدم. یک روز صبح بچه ها می خواستند آب بیاوردند. و مادر سنگر روز بودند. بچه ها گفتند ما می خواستیم بریم آب بیاریم اما عراق ماشین 106 دسته یک  که می خواست برود و آب بیاورد را زد و ماشین چپ شد. گفتم الان بخوابید چون تا وقتی که آب بیاد خیلی زمان می برد. بچه ها به محض اینکه پایشان را در سنگر گذاشتند من متوجه صدای مهیبی شدم . انگار زمین و زمان در حال خراب شدن بود. انگار که 500 تا هواپیما عملیات می کنند. آن جا سه، چهار نفر سرباز قدیمی بودیم . آقای جعفر نوری بچه همدان و من بودم و آن هم بنده خدا اسیر شده بود. خلاصه بلند شدیم و لباس ها را پوشیدیم. کسی جرأت نداشت پایش را از سنگر بیرون بگذارد.

جنگ خیلی دوام ندارد و ما هم ماندیم و محروم شدیم

ترکش می خورد در عرض 50 سانت و نیم متر بلندی و خیلی ترسناک بود. سریع پریدیم در کانال و رفتیم بالا و نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. عراق اول خط عقب را زد و لجستیک را قطع کرد و بعد خط مقدم را زد که ما بودیم. در حدود سه ساعت مقاومت کردیم و یک گروهبانی بود به نام آقای جعفری که بچه اهواز بود. آقای جعفری دید که عراقی ها دارند پیشروی می کنند و به ما گفت باید به عقب برگردیم و کاری نمی شود کرد. با عقب تماس گرفت و ما شروع کردیم به عقب رفتن. ما حدود 15 کیلومتر باید به عقب بر می گشتیم . بچه هایی که خیلی ترسیده بودند می دویدند. ما هم پشت سرشان آمدیم. عراق خط را در حالت نعل اسبی شکسته و همه را دارد می گیرد.

ما آنها را می دیدیم. ذهنیتمان این بود که تا آنها برسند ما به عقب رسیدیم. در راه ما از بچه های خودمان  جنازه ای ندیدیم چون اگر شهید و یا مجروح شده باشند بعد از این حادثه بوده است. ما با دو تا از بچه های شهر ری بودیم. یکی حسین مصیبی و اسم دیگری یادم نیست.  ما سه نفر با هم بودیم. در راه برای استراحت کردن زیر یک تک درختی نشستیم. قبل از اینکه از تپه بالا برویم یک 106 از فاصله ی 60 متری ما رد شد . که عراقی بودند و ما را ندیدند. اما ما فکر کردیم ایرانی هستند.

بعد از آن بود که بالای تپه زیر درخت نشستیم و ساعت یک ربع مانده به یک ظهر بود. تاریخ 21/4/67 بود . بچه ها تشنه و خسته بودند و زیر درخت دراز کشیدیم و در حال چرت زدن بودیم. من بیدا بودم و دیدم که عراقی ها مستقر شدند و با ما حدود 200 متر  فاصله دارند .  بچه ها را بیدا کردم و گفتم صدا می آید. و عراق خط را شکسته  و مستقر شده است و توپ و تانک هایشان را دارند می گذارند. آنها به ما می گفتند که بیائید و ما فکر می کردیم که نیروی کمکی سپاه است. ما به آنها می گفتیم که شما بیائید و تعارف می کردیم.

هر کس ریش داشت را میزدند و محاسنش را میکندند

ما بلند شدیم و عراقی ها هم از تانک پیاده شدند. 8 نفر بودند و به طرف ما حرکت می کردند. و ما سه نفر بودیم و به طرف آنها می رفتیم. در این فاصله من به بچه ها گفتم احتمالاً این ها عراقی هستند و من می خواهم فرار کنم. بچه ها گفتند نه این ها ایرانی هستند . بچه ها گفتند اگر عراقی باشند هم نمی توانیم فرار کنیم و در تیر رسشان هستیم و راه فراری نداریم. من همان لحظه همه مدارکم را پرتاب کردم و اسلحه را زمین گذاشتم و رسیدیم به 50 متری آنها و من گفتم دیدید عراقی بودند.

آنها آمدند و به ما گفتند دست ها بالا و اسلحه های ما را جمع کردند و آن 6 نفر ما را با نفر بر بردند به پشت تپه رسیدیم و ما دیدیم که نزدیک 2000 نفر را هم گرفتند و ما را هم قاطی آن ها کردند.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2907
  • نویسنده : آقای جواد رجبی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

02اردیبهشت
خاطرات اسارت در اردوگاه موصل
گفتند با ایران به توافق رسیدند

خاطرات اسارت در اردوگاه موصل

28فروردین
جانباز و آزاده سر افراز آقای جواد رجبی
سرباز تیپ بیست و یک حمزه

جانباز و آزاده سر افراز آقای جواد رجبی

23فروردین
ماجرای اسارت سربازان ارتش در دهلران
به روایت سرباز ، جانباز و آزاده دفاع مقدس

ماجرای اسارت سربازان ارتش در دهلران

ثبت دیدگاه