• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
به روایت سرباز ، جانباز و آزاده دفاع مقدس

ماجرای اسارت سربازان ارتش در دهلران

  • کد خبر : 1899
ماجرای اسارت سربازان ارتش در دهلران

بسم الله الرحمن الرحیم به یاد شهدا و به یاد امام شهدا بنده جواد رجبی متولد سال 1345 اعزامی از لشکر 21 حمزه به منطقه بودم  دوران آموزشی در لجستیک تهران بودیم میدان حر یک هفته آن جا بودم وبعد از یک هفته به مشهد مقدس اعزام شدیم. دوران آموزشی کلاً در اردوگاه 541  مشهد […]

بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهدا و به یاد امام شهدا بنده جواد رجبی متولد سال 1345 اعزامی از لشکر 21 حمزه به منطقه بودم  دوران آموزشی در لجستیک تهران بودیم میدان حر یک هفته آن جا بودم وبعد از یک هفته به مشهد مقدس اعزام شدیم. دوران آموزشی کلاً در اردوگاه 541  مشهد بودیم لجستیکی و بعد از آنجا تا این یکسال پر شود در گروهان یگان پاسدار خدمت می کردیم. کار ما پاسداری بود زمان آموزشی عزیزانی که بودند ستوان صوفی استوار اوکاتی و گروهبان داور زنی بود که این آموزش ها را دیدیم فرمانده 541 جناب سرهنگ الماسی بود. بعد از یک سال به تهران آمدیم و از لویزان به منطقه اعزام شدیم .  آقای بختیار کاویان، خدا رحمت کند شهید رحمت رجبیان بچه میگون بود محمد عیوبی آن هم بچه میگون بود که بر اثر شیمیایی شهید شد هم با ما بودند.  ما مستقیماً اعزام شدیم به منطقه و در تیپ دو 21 حمزه گردان  169دسته 2  مستقر شدیم . در آن زمان که ما اعزام شدیم استقرار لشکر و گروهان در خط شرهانی بود . در ان زمان  به اندازه یک ماه تا 45 روز نگهداری خط با ما بود.  بعد از یک ماه مارا به استراحت گاه بردند آن موقع  زمان استراحت و اموزشی گروهان ها و گردان ها بود .که ما سه راه موسیان افتادیم و آن جا استراحت گاه ما بود.  بعد از تقریباً آموزش 3 تا 6 ماه ما را برای نگهداری خط مقدم در همان موسیان اعزام کردند. که به آن  نعر عنبر زبیداد ارتفاعات چکمه ای یا دره سبز هم می گفتند.  قبل از اینکه  برای خط نگهداری اعزام بشویم  بعد از استراحت ما را برای یک عملیات شبانه  در تاریخ 28/9/66 مارا برای نگهداری خط مقدم که بچه ها عملیات می کنند اعزام کردند .

ما معمولا  برای عذا به فاصله 300 الی 400 متری می آمدیم و غذایمان را می گرفتیم و از آنجا  می رفتیم برای سنگر . من یک روز تفریحی آمدم و گفتم بروم و سر بزنم و برگردم. اما یک عراقی من را دید و من برای یک لحظه صدای سیمینوف را شنیدم و از آنجا شروع کرد به تیر زدن که به فاصله  دو جب از جلوی من تیر پرید به هوا رفت. سریع رفتم در کانال و دیدم که عراقی ول نمی کند ودارد تیر می اندازد. خلاصه آنجا اتفاقی برایم نیافتاد. بعد از ان یک تک هم خود منافقین زدند در ارتفاعات چکمه ای ساعت یازده و نیمه شب از خط نعل اسبی جلو آمدند . فرمانده گروهان جناب سروان حاتمی بود که به مرخصی رفته بود و یک سروان جانشین ایشان بود. بچه ها به سروان اطلاع دادند که ما از دوربین دید در شب نگاه کردیم و دیدیم که تعدادی دارند به جلو می آیند و شما چی صلاح می دانید  سروان نگاه کرد و گفت شما درست می گوئید. بگذارید به جلو بیان و کاری نداشته باشید. انها تا فاصله 20 متر از ما جلو امدند . اینها این سمت تپه و ما آن سمت تپه بودیم . و تا صبح آتیش تیاره رو سر ما ریخت و همچنین بر سر انها ریخت. خلاصه آنها موفق نشدند و 5 صبح رفتند. هر چقدر که کشته داشتند پرچم منافقین عراق را زدند و رفتند.

من با یکی از بچه ها در دره سبز نگهبانی می دادیم که کنار هم نشسته بودیم تازه پست را تحویل گرفتیم و ایشان اسلحه را داشت تمیز می کرد. فکر می کرد اسلحه خالی هستش . به طرف لب من گرفت و شلیک کرد لبم ترکید و خون بیرون زد. خودش خیلی ترسید شروع کرد به داد و بیداد کردن و بچه ها آمدند و مرا بردند و آن شب نگهبانی نکردم و استراحت کردم.

گفتم: جوجه ! تو آمدی ما را بگیری؟

بچه ها خیلی شجاع بودند. آقایی به نام ابراهیم تشویق از بچه های همدان بود . خیلی نترس و زرنگ بود. الانم زنده است و خدا نگهدارش باشد. روز عملیات آنجا نبود.ممکن بود شهید و یا اسیر شود. به حدی شجاع بود که در روز جلوی دید عراقی ها در ساعت 4 و یا 5 غروب ، چتر منور،توپ، تانک می آورد خیلی زنده دل بود. بچه ها روحیه خوبی داشتند و با هم همدل بودند. تاریخ 21/4/67  در ساعت یک ربع مانده به شش صبح خدا رحمت کند آقای ابراهیم تمر تاشی بچه ترکمن صحرا بود .ایشان پاس بخش بود و من هم مسئول مهمات بودم با هم گشت می زدیم. شب قبل از عملیات ما مادر سنگر بودیم و رفتیم برای بچه ها غذا بگیریم. قبل از اینکه برویم به سراغ غذا ، بچه ها زمزمه می کردند که عراقی ها می خواهند عملیات انجام دهند و آماده باشید. ما هم غذا را گرفتیم و به عقب آمدیم. پیش بچه ها بودیم عدس پلو بود و صبح هم پنیر داشتیم. غذا را خوردیم و ابراهیم آمد و گفت برویم و به بچه ها سر بزنیم . ساعت 8 شب رفتیم و تا 12 شب با هم بودیم . ما احساس کردیم که خط خیلی ساکت است و هیچ صدایی نمی آید. اصلا خبری نبود و فقط صدای عراقی ها می آمد متوجه نمی شدیم چه می گویند اما صدایشان می آمد. ما آمدیم عقب و جلوی سنگر مشغول صحبت کردن بودیم. گفت عمو جواد آیا ما هم کارت پایان خدمت می گیریم؟ به ایشان گفتم چرا نمیشه ؟ چون او هم دوره خدمت من بود و همان 18/4/65 بود که دو سال خدمتش پر شده بود و همزمان با هم تمام می شد. گفتم انشااله یک روز تمام می شود. با هم خداحافظی کردیم و هر کس به سنگر خودش رفت. ساعت یک ربع مانده به شش صبح بود من بیشتر مواقع اسلحه ام مسلح و بالای سرم آویزان بود. ما بچه سردسیر هستیم و گرما اذیتمان می کند لباس هایم را بیرون آورده بودم. و با شلوار و جوراب آماده می خوابیدم. یک روز صبح بچه ها می خواستند آب بیاوردند. و مادر سنگر روز بودند. بچه ها گفتند ما می خواستیم بریم آب بیاریم اما عراق ماشین 106 دسته یک  که می خواست برود و آب بیاورد را زد و ماشین چپ شد. گفتم الان بخوابید چون تا وقتی که آب بیاد خیلی زمان می برد. بچه ها به محض اینکه پایشان را در سنگر گذاشتند من متوجه صدای مهیبی شدم . انگار زمین و زمان در حال خراب شدن بود. انگار که 500 تا هواپیما عملیات می کنند. آن جا سه، چهار نفر سرباز قدیمی بودیم . آقای جعفر نوری بچه همدان و من بودم و آن هم بنده خدا اسیر شده بود. خلاصه بلند شدیم و لباس ها را پوشیدیم. کسی جرأت نداشت پایش را از سنگر بیرون بگذارد. ترکش می خورد در عرض 50 سانت و نیم متر بلندی و خیلی ترسناک بود. سریع پریدیم در کانال و رفتیم بالا و نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. عراق اول خط عقب را زد و لجستیک را قطع کرد و بعد خط مقدم را زد که ما بودیم. در حدود سه ساعت مقاومت کردیم و یک گروهبانی بود به نام آقای جعفری که بچه اهواز بود. اقای جعفری دید که عراقی ها دارند پیشروی می کنند و به ما گفت باید به عقب برگردیم و کاری نمی شود کرد. با عقب تماس گرفت و ما شروع کردیم به عقب رفتن. ما حدود 15 کیلومتر باید به عقب بر می گشتیم . بچه هایی که خیلی ترسیده بودند می دویدند. ما هم پشت سرشان آمدیم. عراق خط را در حالت نعل اسبی شکسته و همه را دارد می گیرد. ما آنها را می دیدیم. ذهنیتمان این بود که تا آنها برسند ما به عقب رسیدیم. در راه ما از بچه های خودمان  جنازه ای ندیدیم چون اگر شهید و یا مجروح شده باشند بعد از این حادثه بوده است. ما با دو تا از بچه های شهر ری بودیم. یکی حسین مصیبی و اسم دیگری یادم نیست.  ما سه نفر با هم بودیم. در راه برای استراحت کردن زیر یک تک درختی نشستیم. قبل از اینکه از تپه بالا برویم یک 106 از فاصله ی 60 متری ما رد شد . که عراقی بودند و ما را ندیدند. اما ما فکر کردیم ایرانی هستند. بعد از آن بود که بالای تپه زیر درخت نشستیم و ساعت یک ربع مانده به یک ظهر بود. تاریخ 21/4/67 بود . بچه ها تشنه و خسته بودند و زیر درخت دراز کشیدیم و در حال چرت زدن بودیم. من بیدا بودم و دیدم که عراقی ها مستقر شدند و با ما حدود 200 متر  فاصله دارند .  بچه ها را بیدا کردم و گفتم صدا می آید. و عراق خط را شکسته  و مستقر شده است و توپ و تانک هایشان را دارند می گذارند. آنها به ما می گفتند که بیائید و ما فکر می کردیم که نیروی کمکی سپاه است. ما به آنها می گفتیم که شما بیائید و تعارف می کردیم. ما بلند شدیم و عراقی ها هم از تانک پیاده شدند. 8 نفر بودند و به طرف ما حرکت می کردند. و ما سه نفر بودیم و به طرف آنها می رفتیم. در این فاصله من به بچه ها گفتم احتمالاً این ها عراقی هستند و من می خواهم فرار کنم. بچه ها گفتند نه این ها ایرانی هستند . بچه ها گفتند اگر عراقی باشند هم نمی توانیم فرار کنیم و در تیر رأسشان هستیم و راه فراری نداریم. من همان لحظه همه مدارکم را پرتاب کردن و اسلحه را زمین گذاشتم و رسیدیم به 50 متری آنها و من گفتم دیدید عراقی بودند. آنها آمدند و به ما گفتند دست ها بالا و اسلحه های ما را جمع کردند و آن 6 نفر ما را با نفر بر بردند به پشت تپه رسیدیم و ما دیدیم که نزدیک 2000 نفر را هم گرفتند و ما را هم قاطی آن ها کردند. هم گروهی های ما بچه های اهواز بودند و دو کلمه به من یاد داده بودند * و یکی گرسنه ام است و من به آنها گفتم* که یک نفر امد و اسلحه را روی سر من گذاشت و می خواست شلیک کند و من هم اشهد خودم را در نفر بر خواندم اما یکی دیگر آمد و گفت چرا می زنی و او گفت که این عرب است و به ما خیانت کرده است و دارد با ما می چنگد. اما ان یکی نگذاشت که بزند. ما را بردند و آنجا نشستیم و بسیار تشنه بودیم و به ما آب نمی دادند. آب را جلوی ما خالی می کردند ولی به ما نمی دادند. عراقی ها در چادر هندوانه خورده بودند و پوست آن را بیرون انداختند. یکی از اسیرها رفت که لب خود را با پوست هندوانه خیس کند عراقی آمد و پوست هندوانه را زیر پایش له کرد و با لگد در دهان هم رزممان زد.

شب اول ان جا بودیم و غذایشان برای ما آبگوشت بود. ما را در سوله گذاشتند و آب گوشت ریختند و  من گرما زده شده بودم و نتوانستم چیزی بخورم. اصلا حالم خوب نبود. در سوله برای اینکه بتوانند بچه ها را کنترل کنند با کابل و با لگد بچه ها را کتک می زدند. من از تشنگی در کف سلول افتاده بودم . بچه ها همهمه می کردند که آب می خواهند.  بالاخره آب را اوردند. با دو تانکر آب آوردند و بچه ها خوردند. من هم گفتم آب بخورم به شدت خسته و ضعیف بودم رفتم به جلو برای آب خوردن . چند نفراز بچه ها از تشنگی سرشان  را در آب کرده بود و شهید شده بود. ما هم شروع کردیم به آب و گل و خون خوردن و اصلا متوجه نبودیم که بچه ها شهید شده اند. حداقل 5 الی 6 نفر در جلوی تانکر شهید شده بودند. خلاصه تشنگی خیلی به ما فشار اورد بعد از یک روز ما را از آنجا انتقال دادند به ستاد مشترک بغداد ما از امروز حرکت کردیم و ساعت 5 صبح رسیدیم. بچه هایی که همسنگر من بودند فکر می کردند که من شهید شدم و نیستم. بعد از اینکه مرا دیدند کمکم کردند من را برای آب خوردن بلند می کردند و هوای من را داشتند. ما را شبانه سوار کردند و به ستاد مشترک بردند تا ما را تقسیم کنند. در روز مارا در شهر می چرخواندند و مردم خوشحالی می کردند و هلهله و شادی می کردند تا اینکه شب رسیدیم به ستاد مشترک. ما حدود 60 اتوبوس بودیم به محض پیاده شدن ار اتوبوس 4 نفر عراقی به ردیف ایستاده بودند و اولی سیلی و دومی با کابل و سومی با لگد و چهارمی هم سیلی میزد و پرت می کرد داخل و این طوری از ما پذیرایی کردند. من اخرهای اتوبوس بودم .اگر من مجروح بودم شما من را بغل می کردید هر دوی ما را می زدند و برایشان فرقی نداشت. من احساس کردم بال دارم و از زیر دست چهار نفر فرار کردم و آنها مرا نزدند. اما می دیدم بچه ها چطور کتک می خوردند. رفتم داخل و نشستم. وقتی با کابل می زدند رد کابل در بدن باقی میماند. مثل دو یا سه دیواره می ماند. من فقط سرم را پایین می گرفتم و گریه می کردم. هر کس ریش داشت بیشتر کتکش مس زدند و ریشش را می کندند و کفت دستش می گذاشتند. با سبیل کار نداشتند ولی از ریش بدشان می آمد. اگر سرتان را می زدید از آن هم بدشان می امد. من آنجا زیاد کسی را نمی شناختم هم گروهی های ما آن جا جدذا شده بودند. ساعت 7 صبح بود من به جلوی آسایشگاه رفتم که آب بخورم و دیدم یک نفر آنجا ایستاده و متوجه نشدم که این لباس اسارت است. گفت چرا اومدی و من گفتم آمدم آب بخورم و مجروح هستم. به زبان فارسی گفت من اسیر قدیمی هستم و این عراقی ها به کسی رحم نمی کنند برو داخل وگرنه تو را می زنند.  عراقی ها گفتند آنهایی که مجروح هستند جدا بایستند چون می خواهیم آن ها را به بیمارستان ببریم. درمانگاه و بیمارستان همان و از موصل سر دراوردن همان. صبح که حرکت کردیم ساعت 12 شب به موصل رسیدیم. ریختند در آسایشگاه و آنجا هم داستانش طولانی است.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1899
  • نویسنده : جواد رجبی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

10دی
در پیاده روی نباید دستتان در جیبتان باشد
تنبیهی که برای شهید پیام پوررازقی در نظر گرفتم

در پیاده روی نباید دستتان در جیبتان باشد

05شهریور
زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟
ه مادرم بگویید دیدی که من سالم هستم

زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟

ثبت دیدگاه