redux-framework
زودتر از حد مجاز فراخوانی شد. این معمولاً نشاندهندهٔ اجرای کدی در افزونه یا پوسته است که خیلی زود اجرا شده است. ترجمهها باید در عملیات init
یا بعد از آن بارگذاری شوند. Please see Debugging in WordPress for more information. (این پیام در نگارش 6.7.0 افزوده شده است.) in /home/jawahers/domains/khaledin.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 6114حاجی ما کار و زندگی داریم شاید این هلیکوپتر بخواهد حالا حالاها بچرخه… من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم) اهمیت دولت صفویه در تاریخ تشیع احمدشاه پیشنهاد انگلیس را نپذیرفت ، رضاشاه پذیرفت وقتی تویوتای حاج احمد چپ کرد برای بچه های رزمنده احتیاج به تعدادی چفیه داریم امر به معروف مثل شهید روح الله قربانی حاج عبدالله نمی گذاشت بچه ها بیکار باشند
شهید حاج قاسم اصغری، زمانی که تیری به پایش اصابت کرده بود، آن تیر منفجر شد. این تیر از نوع دو زمانه بود. پس از این حادثه، مدتی در شهر ماند. خانمش اجازه نمیداد که او به جبهه بازگردد. حدود یک سال در شهر ماند، اما پس از آن به گردان تخریب بازگشت و معاون […]
یکی از خاطرات بسیار خندهدار و جالب که شاید بعضی از دوستان هم شنیده باشند، مربوط به زمانی است که در پایگاه شهید موحد حضور داشتیم. ما فکر میکنیم حدود شش یا هفت ماه در آنجا بودیم. اگر درست به خاطر داشته باشم، این دوره مربوط به مدتی قبل از عملیات خیبر بود. در آن […]
یکی از شهدایی که برای من بسیار شاخص بود، شهید معمارزاده بود. تا جایی که من به خاطر دارم، او را به نام حسین میشناختیم، اما بعدها که با دوستانم صحبت میکردیم، فهمیدم که نام اصلیاش سیامک بوده است. شهید معماریان دانشجوی انگلستان بود و فردی تحصیلکرده و بافضیلت محسوب میشد. محاسن او تازه درآمده […]
ما چند شب در طلائیه درگیر بودیم. هدف از حضور در طلائیه این بود که بتوانیم راه را از جاده “نشوه” عراق باز کنیم و از طریق این جاده به جزایر شمالی و جنوبی راه پیدا کنیم. هدف اصلی این بود که یک راه زمینی باز شود تا امکانات و تدارکات بتوانند بهراحتی رفتوآمد کنند. […]
عملیات بیتالمقدس در سه مرحله آغاز شد. در مرحله اول، ما از کارون به جاده آسفالت رسیدیم. در مرحله دوم، به دژ (کوسواری) پیشروی کردیم و در مرحله سوم، از دژ (مارد) تا آن طرف جاده شلمچه و خاکریزی که نزدیک نهر خین بود، مستقر شدیم. در بحث محاصره خرمشهر، حاج احمد قبل از عملیات […]
در عملیات مسلم، تیپ سیدالشهدا تشکیل شد و در آن زمان، شهید علی موحد دانش بهعنوان فرمانده تیپ بودند. مدتی گذشت تا اینکه شهید موحد در جلسهای به من گفت: “یک نفر را بهعنوان مسئول تخریب لشگر ده سیدالشهدا معرفی کن.” چند روزی گذشت، اما با وجود اینکه تعدادی از بچهها برای این مسئولیت بودند، […]
ما در تخریب معمولاً یک گروهی داشتیم که به آن “اطلاعات رزمی” میگفتند. این گروه وظایف اطلاعاتی را بر عهده داشت. آنها هم با بچههای اطلاعات تیپ و لشکر همکاری میکردند و هم مینهای جدید را شناسایی کرده و اطلاعات آنها را به ما منتقل میکردند. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس، بچهها به یک مین […]
در مریوان، ارتش یک سری مینهای ضدنفر در منطقه کار گذاشته بود. این مینها را با گونی خالی کرده بودند، اما به مرور زمان، بر اثر بارندگی، رانش زمین و عوامل دیگر، این مینها بهصورت بسیار نامنظم در زمین پوشیده شده بودند. هیچکس حاضر نمیشد به سمت این میدانها برود. من در اردیبهشت سال ۱۳۵۸، […]
یک روز آقای نوری، فرمانده لشکر، به مقر ما آمد. مقر ما در یک مدرسه بود. آقای نوری گفت که آقای چمران سلام رساندهاند و گفتهاند: “ده پانزده نفر از این بچههای چریکتان را به من بدهید.” ما حدود ۲۰ نفر بودیم؛ ترکیبی از بچههای تبریز، تهران، و شهرهای دیگر. اینطور نبود که از هم […]
خاطرات بسیاری از شهدای گردان دارم که اگر عمری باقی باشد، حتماً خدمتتان عرض میکنم. اما این خاطره یک خاطره ی خاص از شهید مهدی باکری است . یک بار درباره آقا مهدی از بچههای تبریز پرسیدم. گفتند ایشان دو برادر بیشتر نبودند که بزرگسال بودند. این خاطره مربوط به یکی از بستگاه نزدیک ایشان […]
خداوند حاج عبدالله را رحمت کند. او یکی از آن اورکتهای آمریکایی که سربازها میپوشیدند، داشت. آن را به تن میکرد و در جیبش سنگهایی نگهداری میکرد؛ سنگهایی سفید، سفید لکهدار، سیاه و… . روزی یکی از این سنگها را بیرون آورد و گفت: “این را نگاه کن، این سنگ کم گناه کرده است.” سنگ […]
در جریان عملیات والفجر ۸، روزی زیر آتش سنگین دشمن در سنگر بودیم. آن روز نمیدانم در غذا چه ریخته بودند، اما هر از چند دقیقه مجبور میشدم به دستشویی بروم. فاصله دستشویی تا سنگر حداقل صد تا دویست متر بود و هر بار که مینشستیم، باید دوباره بلند میشدم و به دستشویی میرفتم. این […]
شهید حاج عبدالله نوریان علاقه خاصی به من داشت و این علاقه را در صحبتهایش نشان میداد. گاهی به من میگفت: «ممقانی، خطاهای من را به من بگو.» من معمولاً پاسخ میدادم: «من چه بگویم؟» و او میگفت: «درباره من چه خوابی دیدهای؟» یک بار که در تهران بودیم، او به دیدن من آمد. آن […]
یکی از ویژگیهای حاج عبدالله، دقت و توجه خاصی بود که به وظایف خود داشت. او با جدیت به حکم و مأموریتی که بر عهدهاش گذاشته شده بود عمل میکرد و حتی هنگام تردد مسلحانه خود و اعضای گردان در منطقه، همه جزئیات را رعایت میکرد. برای مثال، او برگههای حکم مأموریت را با چسب […]
پس از عملیات خیبر، به دلیل موجگرفتگی، به تهران بازگشتم و برای مداوا به بیمارستان نجمیه مراجعه کردم. دکتر بیگدلی مسئول درمان من بود. در همین زمان، حاج عبدالله نیز معمولاً پس از هر عملیات به تهران میآمد، اما این بار خبری از او نشد. بعدها شنیدم که خودش گفته بود: «ممقانی، ای کاش تو […]
شهید بزرگوار پیام پوررازقی، نوجوانی بود که هنوز طراوت نوجوانیاش به جوانی تبدیل نشده بود که ما با ایشان آشنا شدیم. در جبهه، علاقهای شدید به ایشان داشتم. او واقعاً از نیروهایی بود که به دلیل جدیت و خلوصی که در وجودش داشت، احساس میکردم اگر بیشتر از آنچه عمر ایشان بود زندگی میکرد، شاید […]
من در طول ۹ اعزام داوطلبانه پس از انقلاب که حدود دو سال طول کشید، در جبهههای مختلف حضور داشتم. هر بار به منطقهای اعزام میشدم؛ از کردستان گرفته تا گردان تخریب و اطلاعات عملیات. در این مدت دو عملیات بزرگ نیز شرکت کردم که هر دو با رمز «یا ابالفضل العباس (ع)» انجام شدند. […]
بسم الله الرحمن الرحیم؛ با عرض سلام و درود به شهدا و امام شهدا؛ بنده سعی میکنم خلاصه بگویم تا هم وقت شما را نگیرم و هم به نقطهی مد نظر گفتگو برسیم. بنده مرتضی رنجبرفرماندهی گردان تخریب لشکر ۵۷ هستم. سال ۱۳۴۸ از شهرستان الیگودرز به تهران آمدم و تا پایان حکومت پهلوی آنجا […]
یکی از مشخصههای برجسته شهید حاج قاسم اصغری، اخلاص او بود. اگر از بچههای گردان تخریب میپرسیدید که حاج قاسم را با چه صفتی به یاد میآورید، بیتردید «اخلاص» را ذکر میکردند. یک بار در زمین صبحگاه، بعد از نماز صبح یا شاید هم هنگام کار شبانه، حاج قاسم برای بچهها صحبت کردند. در صحبتهایشان […]
یک سالی با شهید حاج قاسم اصغری دمخور بودم. در سال ۱۳۶۴، تصمیم گرفتم برای چهارمین بار به جبهه بروم. به خانه حاج قاسم رفتم و گفتم که قصد دارم به گردان تخریب ملحق شوم. حاج قاسم بلافاصله و با همان روحیه پرنشاط و پرهیجانش، لباس پوشید و همراه من به اعزام انفرادی رفت. او […]
یک بار با حاج قاسم به سینما رفتیم. همراه ما، داداشم محمد و شاید یک نفر دیگر هم بود. مقداری زردآلو خریده بودیم تا بهعنوان خوراکی با خود ببریم. آن زمان زردآلوها خیلی آفتزدایی نمیشدند و بعضیهایشان کرمخورده بودند. زردآلوها را در یک کیسه مشمایی گذاشتیم و زیر شیر آب شستیم تا در سینما بخوریم. […]
ما به مسجد امام سجادعلیه السلام ، در میدان آزادی فعلی که آن زمان به نام سر قنات شناخته میشد، میرفتیم. مراسمهایی مانند دعای کمیل و دعای توسل در طول هفته در آنجا برگزار میشد و همچنین برای نماز جمعه نیز به این مسجد میرفتیم. در همان جا بود که حاج قاسم را میدیدم. البته […]
پیش از عملیات والفجر چهار، به قلاجه رفتم که مقر لشکر ۲۷ محمد رسولالله بود. مسئول پرسنلی لشکر، یکی از همدورهایهای سپاه برادرم بود که فکر میکنم سردار علائدینی بودند. در همان زمان تصمیم گرفتم به لشکر ۱۰ بروم. پدرم مخالفت کرد و گفت: «پسر، عملیات همینجاست، نرو.» اما من اصرار داشتم و گفتم: «نه، […]
در ارومیه بودیم و یک شب در قرارگاه سیدالشهدا ماندیم. شهید حاج عبدالله نوریان دو روز ما را در ارومیه نگه داشت. در این مدت، او ما را به جاهای مختلفی برد. یک روز همراهش رفتیم و او یک دست جگر خرید. برای بچههایی که این ماجرا را تعریف میکردیم، همیشه تعجبآور بود، چون حاج […]
در دوران جنگ، مداحی به شکلی که امروزه شناخته میشود، وجود نداشت. هر کسی که صدای مناسبی داشت و میتوانست بخواند، داوطلبانه شروع به خواندن میکرد. این کار بهطور رسمی به عنوان “مداحی” شناخته نمیشد. در مقاطعی مثل والفجر مقدماتی و والفجر یک، خود من هم گاهی اشعاری برای دوستان میخواندم. یکی از دوستان شهیدمان […]