• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
ماجرای جانبازی حاج محمد غلامعلی

دوربین های نماز جمعه ، خبر جانبازی من رو به مادرم دادند

  • کد خبر : 3347
دوربین های نماز جمعه ، خبر جانبازی من رو به مادرم دادند

ما با بچه ها اعزام می شدیم به  بعضی جاها مثل قرار گاه های حمزه سید شهدا در کردستان برای پاکسازی میادین مین . ما میدان مین ها را شناسایی کرده بودیم و تقریبا میشد گفت من سر گروه این بچه ها شده بودم .با بچه ها می رفتیم توی قرار گاه های حمزه ی […]

ما با بچه ها اعزام می شدیم به  بعضی جاها مثل قرار گاه های حمزه سید شهدا در کردستان برای پاکسازی میادین مین . ما میدان مین ها را شناسایی کرده بودیم و تقریبا میشد گفت من سر گروه این بچه ها شده بودم .با بچه ها می رفتیم توی قرار گاه های حمزه ی سید الشهدا و آنجا مستقر می شدیم  و می رفتیم هر روز میدان مین ها را قبل از پاکسازی ، شناسایی شان می کردیم که ببینیم چندتا نوار داره ، چقدر ازش گذشته،  چه مین هایی داره و وضعیت میدان چجوریه . فکر کنم شهید حاج امیر قشلاقی ، حاج احمد و شهید حاج ناصر اربابیان هم با ما بودند .

اون روز که من مجروح شدم ، ما سه نفری رفته بودیم برای شناسایی میدان مین . یکی از ما سه نفر شهید صادقی بود که اسم کوچکش را یادم نیست ، چون چند تا صادقی داشتیم . شهید صادقی قبل از اینکه به میدان مین برسیم جلوی من بود و من بهش  گفتم تو وایسا همین جا تا من برم . من رفتم تو میدون و یه خورده راه رفتم . زمان نسبتا زیادی از کاشت مین گذشته بود و چون منطقه ی کردهستان همیشه بارون و برف و شیب داشت ، یک مقدار مین از جای خودش حرکت می کرد و این موضوع طبیعی بود .

اونجا رفتم روی مین و پام اونجا قطع شد . به کمک بچه ها پامو بستیم . جامون خیلی بد بود ، فکر کنم شهید حاج امیر یشلاقی هم بود اما الان خوب یادم نیست . یادمه دوسه تا بچه های قوی هیکل با ما بودن و چون تجهیزات نداشتیم ، با لباس ها و شاخه های درخت برانکارد درست کردیم . یه فاصله  خیلی زیادی پیاده روی کردند و من رو با برانکارد آوردن عقب . یعنی  اگر بچه های قوی مثل امیر اشلاقی و احمد خسروبابایی نبودن واقعا اذیت می شدم .

عملیات والفجر یک به روایت حاج علی بهجانی ممقانی

وضعیت جاده های سنندج خیلی نا امن بود ، یه پسر شمالی گفت من می برمش . اون اومد نشست پشت ماشین و یه پسر هم نشست توی ماشین و ما رو برداشتن با آمبولانس حرکت کردیم و من رو از مریوان به سنندج آوردند .

فکر کنم ساعت هشت و نه شب بود و دیگه اون موقع دیروقت شده بود . یادمه یه دکتر هندی بود و داشت از بیمارستان میرفت . توی راهروی بیمارستان وقتی من رو دید ، ملحفه رو زد کنار و با لهجه هندی وارش گفت قطع میشه . من میدونستم قطع میشه چون وقتی خودم پامو با بند پوینم برای جلوگیری از خونریزی  بسته بودم ، پوتینم افتاد بغلم و دیدم پام داغون شده .

دکتر نرفت و من رو همون موقع بردن اتاق عمل . بعد از به هوش اومدنم تو بیمارستان  دیدم یه چیزعین توپ ۱۰۶ گذاشتن زیر متکا و پامو بالا بستن .پام از زانو قطع شده بود . اعزامم کردن تهران . اومدیم رفتیم بیمارستان نور افشار برای نقاهت پامون .

ما طبق عادت سعی می کردیم خانواده هامون زیاد ناراحت نکنیم ، مواقعی که مجروح می شدیم اطلاع نمیدادیم چون بالاخره مادر و پدر حالت های خودشون رو دارند‌. زنگ نزده بودم به خانواده و هرکسی هم می گفت به کی زنگ بزنیم اطلاع بدیم ؟ می گفتم نه ! به کسی زنگ نزنید . صبر کنید من خوب بشم و پام بهتر بشه و بیام روی فرم ، خودم میرم اطلاع میدم .

یک روز جمعه اومدن ما رو بردن نماز جمعه ی تهران . ما هم از همه جا بی خبر ، غافل از این که اونجا دوربین هست و شب تلویزیون نشون میده و خطبه ها رو پخش میکنه .ما رو با ویلچر برداشتن بردن نماز جمعه و صف اول نشوندن . پامو هم صاف روبه روی دوربین نماز جمعه ، روی چهارپایه گذاشتن .

عراقی ها قول دادند که مزاحم برگزاری مراسم نشوند

پسرعمه ی ما  توی تلویزیون من رو دیده بود و ظاهرا زنگ میزنه به مادرم و میپرسه از محمد چه خبر؟

مادرم میگه محمد جبهه ست دیگه ! خبری نیست …

پسر عمه ی ما هم میگه : بابا محمد تهرانه . امروز توی نماز جمعه روی ویلچر بود . فکر کنم پاش هم قطع شده بود.

بیمارستان نور افشار یک حیاط بزرگ داشت ، یک حیاط خیلی قشنگ که یک استخر خیلی قشنگی داره و خب مجروح ها میومدن بعد از ظهر ها اونجا دور هم می نشستند . ما هم روی ویلچر نشسته بودیم . از همه جا بی خبر یک دفعه دیدیم چند نفر چادر مشکی با دامادمون و خواهرم اینا دارن میان  سمت ما .

من تا اینا رودیدم پای قطع شدم رو بردم پشت پای سالمم . تا مادرم اومد و منو دید گفت پدرسوخته باخودت چیکار کردی ؟ گفتم هیچی ! یه نگاه به من کرد و گفت پاتو بیار ببینم . یه پامو اوردم بیرون و دید . حالش خراب شد . اینطوری فهمید من مجروح شدم .

من اصلا عادت نداشتم و خیلی هوای مادرمون رو داشتم . اخوی من شهید شد و من هم جانباز شدم . مادرم همیشه میگه این دوتا پسرم من رو خیلی اذیت کردند . می رفتن یه مدت نمیومدن بعد میومدن با دوتا عصا …

دفعه اولی هم که توی چنانه مجروح شدم ، وقتی به خونه رسیدم زنگ نزدم و خیلی آروم لای درب رو باز کردم تا ببینم مادرم تو خونه چطوری نشسته ! میترسیدم اگر من با عصا برم توی خونه ، یدفعه هول کنه . اما تا درب رو باز کردم ، مادرم گفت : بیا تو! بیاتو ! چیکار کردی؟

بچه های شر و شیطون گردان به روایت حاج علی اکبر جعفری

همیشه اینطوری بود قصه های مجروحیت ما .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3347
  • نویسنده : حاج محمد غلامعلی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه