مستندسازی همواره بستری برای روایت قصههایی بوده است که در دل تاریخ جاودانه شدهاند. قصههایی که گاه از دل اسناد و خاطرات شفاهی بیرون میآیند و گاه بر اساس واقعیتهای کمتر شنیدهشده، بازآفرینی میشوند. روایت پیشرو نیز از همین جنس است؛ یک مستند کوتاه داستانی که به یکی از اتفاقات کمتر گفتهشدهی دوران دفاع مقدس میپردازد.
“بسیجی حقیقی؛ از میدان جنگ تا بند زندان” روایتی است از پیام پوررازقی، بسیجیای که نهتنها در میدان نبرد، بلکه حتی در زندان هم روحیهی جهادی و معنوی خود را حفظ کرد و اثری ماندگار بر اطرافیانش گذاشت. این داستان، از زبان شهید سید محمد زینال حسینی – فرمانده گردان تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) – و دیگر همرزمان او روایت میشود و با بهرهگیری از تصاویر آرشیوی، بازسازیهای مستند و نریشنهای تأثیرگذار به تصویر کشیده میشود.
این مستند کوتاه، چندین نقش دارد که شامل شخصیتهای حقیقی همچون شهید سید محمد زینال حسینی، پیام پوررازقی، عبادالله قنبری، قاضی دادگاه و برخی از مسئولان زندان میشود. سبک روایت، ترکیبی از بازسازی صحنهها، استفاده از تصاویر واقعی، و صدای راویانی است که با لحنهای احساسی و مستندگونه ماجرا را برای مخاطب بازگو میکنند.
این اثر، نمونهای از مستند-داستانی (Docu-Drama) است، سبکی که بهصورت ترکیبی از مستند و داستان، واقعیت را بازسازی میکند و تأثیرگذاری آن را دوچندان میسازد. در چنین آثاری، ضمن پایبندی به حقیقت، از ابزارهای مستندسازی برای خلق فضایی احساسی و درگیرکننده استفاده میشود.
هدف این مستند کوتاه، نهتنها بازگویی یک خاطرهی کمتر شنیدهشده از دفاع مقدس است، بلکه تلاشی است برای نشان دادن چهرهی واقعی بسیجیان؛ آنانی که در هر شرایطی، چه در خط مقدم جبهه، چه در سختترین شرایط اجتماعی، پای ایمان و آرمان خود ایستادهاند.
آنچه در ادامه می آید، متن سناریوی این مستند کوتاه است :
نریشن: (لحن همراه با ابهام) بعد از شهادت شهید حاج عبدالله نوریان، من عهده دار فرماندهی گردان تخریب لشگر ده سید الشهدا شدم. من شهید سید محمد زینال حسینی هستم…
حاج مسعود میسوری: من یه چیزی درباره ی پیام پوررازقی بگم؟ چون همینجوری یادم میاد میگم شما بعدا قطعه بندی میکنید . ماجرای این که قرار بود زندان بره رو گفتن واستون؟
حاج مسعود میسوری: این خاطره رو آقا سید محمد برای من تعریف کرد. عبادالله قنبری در جریان این ماجرا هست. میتونید برید ازش بپرسید.
حاج عبادالله قنبری: ما توی الوارثین یه زاغه داشتیم که سالن جلسات گردان اونجا بود. بعضا من میرفتم خدمتشون و سلام علیکی داشتیم یا کارهاشون رو انجام میدادم. اونجا یه تلفن داشتیم ما. حالا گردان هم رفته بود مرخصی . نمیدونم چجوری خبردار شده بودن و به آقا سید گفتن پیام نیومده.
نریشن:
اون روز، پیام پوررازقی اومد و به من گفت : آقا سید ! من شش ماه مرخصی میخوام . گفتم شش ماه مرخصی؟؟؟ برای چی میخوای ؟ مِنّ و مِنّ میکرد. گفتم شیش ماه مرخصی که بهت نمیدم . زمان مرخصی یک هفته است.
پیام گفت: نه . نمیشه نرم. ! کار دارم . شیش ماه باید به من مرخصی بدید که من برم و برگردم .
حاج مسعود میسوری:
چیزی که سید محمد برام تعریف کرد. گفتش که پیام رفته بود پیش سید محمد، فرمانده گردان و بهش گفته بود شش ماه مرخصی میخوام.
نریشن: پیام یکی از بهترین نیروهای گردان تخریب بود. بارها و بارها توسل های پیام به اهل بیت نبوت رو دیده بودم . دیده بودم توسل های پیام چه گره هایی از کار گردان باز کرده بود. چهره ی پیام همیشه معنویت و ایمانی که به قلبش رسیده بود رو فریاد میزد.
حاج مسعود میسوری: پیام خیلی مظلوم بود و خیلی روح معنوی قوی ای داشت ! سید محمد گفته بود تا نگی چرا، مرخصی نمیدم .
نریشن:
نمیتونستم باور کنم. پیام پوررازقی و محکومیت؟ به قول فرمانده ی شهید ما، سردار شهید حاج عبدالله نوریان ، پیام بنده ی مهربان خدا است. چطور ممکنه قاضی برای چنین آدمی شلاق نوشته باشه!؟ پیام حقیقتا یک شهید زنده بود. رفتار پیام رو در عرصه های مختلف دیده بودم، پیام پوررازقی شهید زندگی میکرد.
حاج مسعود میسوری: پیام گفته بود : قاضی برایم شلاق و زندان نوشته ،باید مرخصی دهید بروم زندانم را بکشم و برگردم . سید محمد با تعجب پرسیده بود : زندان نوشته؟ واسه تو ؟
حاج عبادالله قنبری: پیام با آقاسید تماس گرفته بود . دو تا روایت هم هست. که به سید گفته من یک مدت نمیتونم بیام. دلیل که سوال شده بود گفته بود محکوم شدم.
نریشن: ماجرا رو برای من تعریف کرد. گفت محکوم شدم و باید برم .
بعنوان فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهدا، وظیفه ی خودم میدونستم که ماجرا رو پیگیری کنم. از حاج عبدالله یاد گرفته بودم که فرمانده گردان شدن یعنی خادم بچه رزمنده ها بودن. فرماندهی کردن در سپاه اسلام، فقط در میدان جنگ نیست. باید حتی برای حل مسکلات شخصی بچه ها هم تلاش میکردم.
حاج مسعود میسوری: شهید سید محمد این ماجرا رو برای من تعریف میکرد و میگفت : منم بلند شدم باهاش راه افتادم رفتیم تهران . آقای عبادالله قنبری رو هم که آشنایی داشت با سیستمهای قضایی رو با خودمون بردیم . که ظاهرا وادار کرده بودن که قاضی اصلا حکم رو پس گرفته بود.
حاج عبادالله قنبری: آقا سید گفت بریم. راه افتادیم اومدیم تهران و رفتیم دادگاه، پیگیری کردیم و گفتن بله ، چند تا از این اراذل و اوباش محل مزاحمت ایجاد کردن برای خانواده ی پیام.
حاج مسعود میسوری:
فکر کنم به مادر پیام گفته بودن : کلاغ سیاه یا یک همچین عبارتی .پیام میگفت منم دلم شکسته بود و چون یک مقداری ناراحت بودم ، پیش بچه های بسیج و مسجد محل مون در دل کرده بودم . اون ها هم رفته بودن اون پسره که همچین بی ادبی ای کرده بود رو کتکش زده بودن .
عبادالله قنبری: زده بودن، اونها هم چون اینا رو نمیشناختن، رفته بودن نسبت به پیام عارض شده بودن. شکایت کرده بودن و دادگاه هم بصورت غیابی رای صادر کرده بود. رای هم قطعی شده بود.
حاج مسعود میسوری: قاضی پیامو محکوم کرده بود . پیام هم میگفت محکوم شدم و باید شش ماه حبسم رو برم دیگه!
حاج عبادالله قنبری: اومدیم رفتیم دادگاه و آقاسید هرچی با قاضی صحبت کرد ، افاقه نکرد. گفتم آقاسید شما اگر دا دیقه ما رو تنها بگذارید حتما این مشکل پیام حل میشه
خیلی ناراحت بود. پیام هم یک جوان دوست داشتنی بود . یعنی همه پیامو دوست داشتن و واقعا علاقه بهش داشتن.
نریشن: از دادگاه بیرون اومدم. برادر قنبری گفت موضوع رو حل میکنه. خودم، پیام و برادر قنبری رو سپردم به خدا. قاضی هم اگر چند دقیقه با پیام همکلام میشد، حتما متاثر از اخلاص پیام، حکم به برائتش میداد. امیدوار بودم که به لطف خدا قلب قاضی نرم بشه و گره از کار ما باز بشه. شروع کردم به دعا : رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا
نریشن: برادر قنبری رو دیدم در حالی که با قاضی و رئیس مجتمع بیرون میومد. قنبری رفتار عجولانه ای کرده بود ولی قضات مجتمع صداقتش رو حس کرده بودن و بخاطر صدور غیابی حکم تصمیم به بررسی مجدد گرفته بودن.
حاج عبادالله قنبری: فهم من امروز میگه نه از روی ترسش بود. باور کرد ما رو. که اینقدر پاش وایسادیم. و الا قاضی نترسید. من اون موقع اینو فهم نمیکردم اما استنباط امروز من اینه. گفت آقا من رای دادم. رای هم قطعی شده. اصلا قانون اجازه نمیده از رای خودم برگردم.
گفتم من اصلا این چیزا رو بلد نیستم. این آدم بیگناهه و باید ازاد بشه. نه در اون دعوا و بزن بزن بوده و نه نقشی داشته. گفت اجازه بوده.
رئیس مجتمع اومد پایین. اون موقع مجتمع های قضایی به صورت مجتمع های امروزی نبودن. خدا رحمتش کنه، آقای کیانی بود. مجتهد بود ایشون. قاضی هم من ترس توی چهره اش ندیدم . امروز میدونم اون ترس نبود. گفت آقا یه همچین وضعیتیه. حکم هم صادر شده. و باید اجرا کنیم. ما چاره ای نداریم و نمیدونم باید چکار کنیم تا کمک کنه به این پرونده.
مرحوم آقای کیانی گفت کجاست؟ گفت زندانه. گفت بلند بشید بریم. زندان قصر بود. اومدیم رفتیم دیدیم همه چیز به هم ریخته اونجا. یعنی رفتار و حرکات پیام، توی این یک هفته که اونجا بود همه چیز رو بهم ریخته بود.
نریشن:
پیام توی زندان هم یک بسیجی بود. همون روحیه ی بسیجیِ میدان های مینِ جبهه های جنگ، همون روحیه ی ایثار و رزمندگی برای اسلام رو اینبار اورده بود به ، زندان.
رئیس زندان میگفت پیام توی همین مدت کم چهره ای از اسلام به نمایش گذاشته که همه مرید اسلام شدن. اینقدر لباس هاشون رو شسته بود و به ضعیف تر ها و بیمار ها کمک کرده بود و اینقدر دلسوزی کرده بود و اینقدر به زندانی ها خدمت کرده بود که زندانی ها عاشقش شده بودن.
رئیس زندان به من گفت ممکنه اجازه بدید پیام برای کمک به ما اینجا بمونه؟ وقتی دلیل این درخواستش رو سوال کردم، گفت کلاس های درس ما اینجا زیاد مشتری نداره اما پیام توی همین دو هفته کلاس های قرآن و آموزش عقاید پررونقی برپا کرده.
حاج عبادالله قنبری:
آقای کیانی، اونجا گفت: من حجت شرعی پیدا نکردم برای نگه داشتن این جوون. به تکلیف شرعیم عمل میکنم قانون رو نقض میکنم. ایشون رو آزاد کنید بیاد.
حاج عبادالله قنبری: وقتی که تموم شد و اومدیم، پیام اومد و توی ماشین نشست. آقا سید بهش گفت کجا میای: گفت من مرخصی ام تمو شده دیگه. میخوام بیام. کا اقا سید اجازه نداد. گفت برو به خانواده ات رسیدگی کن. پانزده روز دیگه بیا. الان نمیخواد بیای. که فکر میکنم پیام پونزده روز هم وای نستاد.
نریشن: ماجرا تموم شد. با خودم گفتم حتما این اتفاقی که برای پیام رخ داد، حکمتی داره. شاید خدا میخواست چهره ی یک شهید زنده رو برای یک بنده اش گرفتاری که از دیدن اولیاء خدا محرومه، نمایان کنه. الله اعلم…
به پیام گفتم یک هفته برو به خانواده ات برس، بعد بیا منطقه. قبول نمیکرد. گفت من بجای یک هفته، دو هفته مرخصی بودم. بهش گفتم: اگر تا دو هفته ی دیگه توی منطقه پیدات بشه، اینبار خودم بازداشتت میکنم…