• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
اعزام مجدد بعد از مجروحیت

وقتی تویوتای حاج احمد چپ کرد

  • کد خبر : 3183
وقتی تویوتای حاج احمد چپ کرد

من بعد از عملیات کربلای چهار ، در کربلای پنج مجروح شدم و تا بیست و شش اسفند در بیمارستان بودم . پایم را گچ گرفتند و بیست و پنج روز پایم در گچ بود . همرزم ما آقا جعفر طهماسبی برای ملاقات به منزل ما آمد . گفت : من می خواهم به جبهه […]

من بعد از عملیات کربلای چهار ، در کربلای پنج مجروح شدم و تا بیست و شش اسفند در بیمارستان بودم . پایم را گچ گرفتند و بیست و پنج روز پایم در گچ بود . همرزم ما آقا جعفر طهماسبی برای ملاقات به منزل ما آمد . گفت : من می خواهم به جبهه بروم تو با من نمی آیی؟ گفتم چطور بیاییم پایم خم نمی شود! دو ماه روی وزنه بود و دستشویی رفتنم هم با مشکل است .  گفت : کمکت می کنیم . من هم قبول کردم .

ما به پادگان امام علی علیه السلام آمدیم . بعد از عملیات کربلای هشت در خرداد و تیرماه سال 66 بود که در بوستان کردستان بودیم. در پادگان امام علی بودیم که عملیات نصر چهار شد. چیز دیگری یادم نیست تا اینکه به عملیات والفجر 10 رسیدیم .

یک سری از بچه ها رفته بودند و ما یک تعدادی در مقر الوارثین بودیم. یک روز خسروبابائی گفت: دو سه نفر بمانند و بقیه سوار شویم . کلی لوازم بار زدند از جمله ( خوراکی-چراغ و …) که تا سقف تویوتا پر شده بود . من و حاج علی روح افزا و حاج احمد خسرو بابایی جلو نشستیم و چند تا از بچه ها هم بالای تویوتا نشستند . حاج احمد گفت : بارها را ببندیم . چون وسایل زیاد بودند و راهمان هم از الوارثین تا کردستان بود . بارها را با طناب بستند که در پیچ نیفتند . شب به سنندج رسیدیم و نماز خواندیم و آن جا در ایستگاه صلواتی شام خوردیم .

گفتم : بگویید بچه هایی که بالا هستند ، خودشان با یک ماشین بین راهی  بیایند . چون راه خطرناک است ، خودش هم به این نتیجه رسیده بود . ایشان به بچه های بالای تویوتا گفت : آقایون برید و یک آدرس به آنها داد . من و حاج احمد و روح افزا جلو نشستیم و دیگر کسی آن پشت نبود . ساعت حدود دوازده شب بود که به سقز رسیدیم .

من آن روز شما را بردم عقب ،حالا من را ببر به عقب

هر کسی که می خواست دل احمد را به دست بیاورد باید یک شامی به او می داد . خلاصه شام از اکسیژن برایش واجب تر بود . گفتم : گرسنه ای ؟ خندید ! فوراً به کناری زد . حاج علی روح افزا شروع کرد به اعتراض کردن که این جا شُبهِه دارد و نباید غذای بیرون را خورد . درست می گفت .

حاج احمد گفت : تو نخور . همه را خودم می خورم . گفتم حاج احمد املت می خوری ؟ گفت : آره می خورم . ما مقداری خوردیم و بقیه را حاج احمد خورد . جلوتر که رفتیم یک جیگرکی بود . پرسیدم حاج احمد جیگر هم می خوری ؟ نگاهم کرد و خندید . بعد از اینکه شام را در سنندج خورد و این جا هم املت خورد اگر این جا هم جیگر بخورد ، دو الی سه ساعت دیگر باید می رفتیم .

گفت : می خورم . چند تا سیخ جیگر سفارش دادیم و آن ها را خودش تنهایی خورد . سوار شدیم و حاج علی روح افزا خوابید . یک نوار هم گذاشته بود که صدای حاج منصور بود و می گفت مهلاً مهلا یابنَ زهرا اندر این وادی ثمر طاها و شعر غمگینی بود . من هم خوابم می آمد.

من شروع کردم به حرف زدن و با بچه ها حرف می زدم که حاج علی روح افزا می گفت : حاج احمد اگر خوابت می آید من بشینم! حاج احمد گفت : نه ، خودت خوابت می آید .

یک لحظه من خوابم برد و حاج احمد هم خوابید . شانه جاده هم ده متر بود . افتادیم در شانه و تویوتا یک غلت زد و دوباره یک غلت دیگری زد ، بعد ایستاد .

به نظرم آیفا خاطره ای جدا نشدنی از خاطرات گردان تخریب است

به لطف خدا هر سه نفرمان زنده ماندیم . فقط مقداری زخمی شدیم و شیشه شکست . بلند شدیم و حاج احمد گفت : من می مانم . من و روح افزا با هم رفتیم و یک کلاش هم داشت . آن را برداشت و کنار ماشین نشست . بقیه ی ماشین ها هم که دیدند ما چپ کردیم ، کنار جاده ایستاده بودند. من و روح افزا سوار شدیم و به مقر آمدیم و به آقای حاج اسدالله سلیمانی ماجرا را گفتیم . ایشان هم سه نفر را برداشت و رفتند ماشین را آوردند . به مقر رفتیم و آن جا جوی آبی بود و ما هم در چادر رفتیم . فکر کنم بعد از ان به یک مدرسه رفتیم. بین ما و بیاره یک مدرسه بود که یک شب ان جا ماندیم. صبح برای بیاره رفتیم.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3183
  • نویسنده : حجه الاسلام حاج مسعود تاج آبادی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

23مرداد
مهدی ضیایی در میدان مین دوید و یک گردان را رد کرد
18خرداد
چادر اسطوره های گردان تخریب
من اسم این چادر را چادر اسطوره ها گذاشتم

چادر اسطوره های گردان تخریب

25فروردین
شهدای هفت تن آل صفا به روایت روحانی گردان تخریب
سلام بر بدن هایی که پاره پاره شدند

شهدای هفت تن آل صفا به روایت روحانی گردان تخریب

ثبت دیدگاه