• امروز : چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
من بعد از اینکه پام قطع شده بود

در زمان جنگ ، حکم فرمانده همون حکم رهبریه

  • کد خبر : 3349
در زمان جنگ ، حکم فرمانده همون حکم رهبریه

من بعد از اینکه پام قطع شده بود ، رفتم پای مصنوعی گرفتم . تازه راه افتاده بودم و داشتم تاتی وار حرکت میکردم که رفتم لانه جاسوسی برای اعزام به منطقه . همین که وارد شدم ، فرمانده واحد یه برگه ماموریت نوشت واسم و دوباره محل اعزام رو نوشت : قرارگاه حمزه سید […]

من بعد از اینکه پام قطع شده بود ، رفتم پای مصنوعی گرفتم . تازه راه افتاده بودم و داشتم تاتی وار حرکت میکردم که رفتم لانه جاسوسی برای اعزام به منطقه . همین که وارد شدم ، فرمانده واحد یه برگه ماموریت نوشت واسم و دوباره محل اعزام رو نوشت : قرارگاه حمزه سید الشهدا کردستان .

کردستان مسائل خاص خودش رو داره . جنوب نیست که مثلاً بگم خیلی راحته . من به ایشون گفتم که من الان نمیتونم برم کردستان . گفت باید بری و فلان و بیسار . این گفت باید بری و ما گفتیم نه !

من حکم رو پاره کردم ریختم توی سطل زباله . گفت حکم امام رو پاره میکنی ؟ میدونی یعنی چی ؟ یعنی این نامه با درنظر گرفتن سلسله مراتب در حکم نامه ی امامه .

من زدم از اونجا اومدم بیرون و اومدم خونه . خونه بودم که دیدم گشت ثارالله اومد جلوی خونه ی ما . اتفاقاً سر تیمشون هم بچه محل خودمون بود . اومد درب خونه و گفت محمد اینطوری شده و باید بریم دادگاه . گفتم پس بذار من برم خونه به مادرم بگم من دارم میرم منطقه . اومدم خونه ساکمو برداشتم و پیچیدیم و مادرم گفت کجا ؟ گفتم بچه ها اومدن دنبالم . یه کاری توی منطقه پیش اومده و باید برم .

گفت بابا تو تازه اومدی ! تازه از بیمارستان اومدی بیرون … . گفتم نه من باید برم . ساکمو برداشتم و اومدم سوار ماشین شدم و رفتیم دادگاه . آقای قاضی منتظری ما رو دادگاهی کرد و نذاشت حرفی هم بزنم . هیچ دفاعی از خودم نذاشت داشته باشم . اونم همون حرفو زد که تو حکم رو پاره کردی و در زمان جنگ ، حکم فرمانده همون حکم رهبریه .

من در قرارگاه نوح بودم و پیام پوررازقی در تخریب سیدالشهداء ع

چشم به هم زدم و دیدم رفتم تیو زیر زمین ، وسط زندان ایستادم . ساعت 2 بعد از ظهر شد ، ما رو سوار ماشین کردن و اوردن پادگان ولیعصر ، زندان سپاه .

از ماشین اومدم پایین ، درب زندان که باز شد یک دفعه دیدم شهید اسدالله الله یاری اونجاست . گفت محمد ! تو اینجا چیکار میکنی ؟ منم گفتم تو چیکار میکنی ؟

ظاهرا یه مدت اومده بود عقب جبهه که نمیدونم برای چه کاری اومده بود . اومده بود تهران و فرستاده بودنش برای خدمت ، زندان بان این زندان شده بود .

خیلی  تعجب وار بود واسش . رفت به مسئول زندان گفت این فلان و بیساره ، ما هم گردانی هستیم ، هم جبهه ای هستیم ، تخریب چیه و فلان …

مسئول زندان آقای حمید زنجانی ، پسر روحانی مسجد لرزاده بود . اومد گفتش که چی شده ؟ ماجرا رو براش تعریف کردم و گفت من که نمیتونم کاری برات بکنم و الان باید بمونی دیگه …

آقای الله یاری خیلی ناراحت شد . خیلی حالش خراب شد . خب اونجا همه بچه های سپاه بودن و همه یه جرمی انجام داده بودن و من جام بین اونها نبود … خلاصه موندیم تا این که دو سال برامون حبس بریدن . دیگه یه سال که گذشت ، اون موقع آیت الله منتظری هنوز قائم مقام بود که به مناسبت تولد آقا امام زمان عفو زیر یک سال دادن ، عفو شامل ما شد . من به مادرم نگفته بودم که زندانم ، حدوداً یکی دو ماهی گذشت که با خودم گفتم اگر اطلاع ندم نگران میشن . چون نه تلفنی زدم و نه نامه ای . دیگه مجبور شدم اطلاع بدم . مادرم اومد اونجا و باز حالش دوباره خراب شد ، خیلی حالش خراب شد.

آخرین رزمنده ای که بر سر سفره ی غذا حاضر شد
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3349
  • نویسنده : حاج محمد غلامعلی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه