• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
من مدیر روی دست مدیران جبهه و جنگ هنوز ندیدم

چند خاطره از فرماندهی شهید سید محمد زینال حسینی به روایت حاج مسعود میسوری

  • کد خبر : 5231
چند خاطره از فرماندهی شهید سید محمد زینال حسینی به روایت حاج مسعود میسوری

بعد از عملیات والفجر هشت ، که حاج عبدالله نوریان شهید شد ، سید محمد به هم ریخته بود و می گفت نمیخوام من فرمانده باشم ولی بعد مجبور شد و قبول کرد . اوایل فرماندهی آقا سید محمد ، من و یک سری از بچه ها مامور شدیم به گردان حضرت زینب سلام الله […]

بعد از عملیات والفجر هشت ، که حاج عبدالله نوریان شهید شد ، سید محمد به هم ریخته بود و می گفت نمیخوام من فرمانده باشم ولی بعد مجبور شد و قبول کرد . اوایل فرماندهی آقا سید محمد ، من و یک سری از بچه ها مامور شدیم به گردان حضرت زینب سلام الله علیها . من با حاج رمضانعلی خلیلی بودیم که یک سری از بچه ها ، یعنی حدود ده نفر از بچه ها اومدن به گردان حضرت زینب س . شش نفر اومده بودن برای آموزش دیدن و چهار نفرمون رفته بودیم به عنوان فرمانده دسته که کادر فرمانده دسته باشیم برای حاج خادم . حاج خادم گفته بود که من بچه هام شهید شدن . گروهان غواصی رو باید تبدیلش کنید به گردان . قرار بود که لشگر نیروی جدید بگیره و میگفت من فرمانده گروهان دارم . بچه هام هستند ولی فرمانده دسته ندارم . از سید محمد خواسته بود که از بچه هات چند نفر رو بده که سید محمد چهار نفر را داد و یکیش من بودم . خودم و رمضون خلیلی رو یادمه که فرمانده دسته ی آنها بودیم تا عملیات سید الشهداء که در بهار ۶۵ در فکه انجام شد و من اونجا مجروح شدم و بعدش برگشتم به گردان تخریب . بعد گردان تخریب یک عده‌ای از بچه ها را جمع کرد و فرستاد برای آموزش غواصی . توی اون گروه حاج اسدالله سلیمانی شد مسئول مقر بچه های غواصی و فریدون مولایی شد مربی آموزش غواصی . منم شدم کمک مربی فریدون که بهش علی ملایی می گفتیم .
فرمانده اصلی اسدالله سلیمانی بود فریدون ملایی مربی بود منم که خب نخودی بودم به قول معروف که به اسم کمک مربی بودم . رفته بودیم زیباکنار رشت آموزش دیده بودیم . آموزش زیباکنار رشت سنگین ترین دوره ای بود که از اون موقع تا حالا گذاشته . که بچه ها رو تا عمق ۴۰ متر قرار بود ببرن زیر آب . آموزش های غواصی نهایتاً ۱۲ متر یا خیلی باشه ۱۵ متره . اما توی این دوره ، سپاه تا ۴۰ متر آموزش داد و تا ۷۰ متر هم برد . دو تا هم شهید دادیم . من برای آموزش عمق نرسیدم ولی آموزش هایی که اونجا دیدم آموزش های سختی بود اون بخش هایی که دیدیم بدنسازی و کار با قایق کانو بود .
اونوقت تو اون گروه کیا بودن ؟ حاج آقا حسین خانی بود ، رسول فیروزبخت بود و برادر زارعی بود . اینها مثلاً بچه های خیلی یل و قدری بودند که من واقعاً پیش اونها جوجه بودم . آموزش شروع شد . یه دونه اسکله داشتیم که روی این اسکله بچه هارو به خط کرده بودند و اسدالله سلیمانی شروع کرد به صحبت کردن برای ما . فریدون ملایی یک کمی بچه جدی و اخمویی بود . بحث میکرد و خیلی با جدیت وارد می شد یه خورده چکشی بود . نه چکشی ساده ، چکش پرت میکرد اصلاً . من وقتی سر به سرش میزارم میگم اون موقع تو چکشی حرف نمیزدی ، اصلا چکش پرت میکردی و خیلی جدی بودی . این همینجور اخماشو کرد توی هم و دستاش رو برد بالا . یعنی من اجازه می خوام حرف بزنم . اسدالله سلیمانی صحبتش تموم شد و ملایی بلند شد و شروع کرد به کوبیدن و انتقاد کردن . سلیمانی ناراحت شد و حرفاشو قطع کرد و گذاشت رفت . قهر کرد و رفت . ملایی گفت اگه قهر کردنیه من خودم بیشتر قهر می کنم و این هم قهر کرد گذاشت رفت . منم هاج و واج مونده بودم . دیدم همه نشسته بودن روی اسکله و حالا منم مثلاً نفر سوم اون آموزش هستم . پاشدم رفتم شروع کردم به صحبت کردن با بچه ها . گفتم خب ما باید کارو ادامه بدیم . پشتم به ساحل بود . یا شاید بچه ها پشت به آب بودند و روبروی من ساحل بود . رو به بچه ها گفتم خوب کار رو باید انجام بدیم . توی عملیات والفجر هشت که خیلی به مشکل خوردیم ، حالا باید خیلی جدی باشیم. ما در حین کار شوخی نداریم . همه چی کاملاً جدیه و شما هم بچه نیستید که دنبال تفریح و رفاه و شوخی و اینا باشید . هرچی هست تو چادره و اینجا دقیق گوش میدید و هر کاری رو که گفتیم عین همون رو انجام میدید . نه کار اضافه و نه چیزی و شروع کردم برای خودم قانون گذاشتن . اونم در مقابل یل هایی مثل حاج ناصر اسماعیل یزدی و حاج رسول فیروزبخت و … . اصلاً روم نمی شد من وایسم حرف بزنم چون یه وقت میگفتم مسخرم نکنن یا شیطونی نکنن یا نگران بودم که تیکه بندازن اما دیدم اینها هم خیلی مودبانه توی سکوت خیلی جدی دارن گوش میدن به سخنرانی های من . صحبتم که تموم شد ، خودم تعجب کرده بودم که اینها دارن انقدر دقیق گوش می‌دهند و جلسه رو نمیریزن به هم که مثلاً برو بچه ! اون دوتا که گنده های تو بودن گذاشتن رفتن تو دیگه چی میگی ؟

وقتی سند موقعیت شهید کهن به نام گردان تخریب خورد

وقتی برگشتم دیدم آقا سید محمد زینال حسینی پشت سرم ایستاده . یک جا رو خاکبرداری که کرده بودند و سید رفته بود اونجا .
آقا سید محمد پشت سرم وایساده بود و این بچه ها همه نگاه شون تو روی سید محمد بود .

خب یه دیسیپلین فرماندهی خیلی قابل احترامی داشت و خیلی جدی بود . به خاطر همین حالا داشتن حرف های ما را گوش می کردند . خلاصه آموزش تعطیل شد . ما هم جمع کردیم و رفتیم مقر الوارثین . این دو نفر یعنی فریدون ملایی و اسدالله سلیمانی دعواشون شده بود . سید یک جلسه گذاشت و توی جلسه بچه ها شروع کردند به صحبت کردن . نوبت من شد گفتم آقا سید چی بگم ؟ انتقاد کنم و منفی بگم یا مثبت بگم ؟ گفت نه انتقاد نمیخواد بکنی . مثبت بگو منم یک سری حرف های مثبت زدم و دور خورد . سید محمد اسدالله سلیمانی رو فرستاد یک جایی که به جای ده یا پونزده تا نیرو ، بهش ۴۰ تا نیرو داد و یک کار مهم تری رو بهش داد . طفلک ملایی با اینکه شایستگی هایش خیلی زیاد بود و همیشه ارشد من بوده ، چه به لحاظ معنوی و چه به لحاظ نظامی ، از همه نظر کلاً من خیلی دوسش دارم ولی به خاطر اون اختلاف و دعوا فریدون ملایی موند توی مقر الوارثین . سید محمد باز هم من رو با یه تعداد از بچه ها دوباره فرستاد اونجا و گفت برو با بچه ها آموزش اجرا کن . یک بار اینکار رو کرد سید و یکبار هم توی پادگان امام علی سنندج ، من رو گذاشت بعنوان مسئول مقر .
اولین مسئولیتی که بهم داد این بود که شدم معاون دسته توی قلاجه . ایوب خوش سیر رو گذاشتن مسئول دسته و منم گذاشتن معاون . به ایوب هم گفت به این کار یاد بده که من از ایوب خداییش خوب یاد گرفتم . هنوز هم وقتی میبینمش بهش میگم فرمانده . کلاً فرمانده و مربی خیلی خوبی بود .
چیزهایی که از ایشون یاد گرفتم اصلا توی گردان از هیچ کس دیگه ای سر نمیزد توی فرماندهی کردن یه دسته . اینها برام بسیار لذت بخش بود و بسیار آموزنده بود . این مرد واقعا مرد بزرگیه . ایوب خوش سیر رو همچنان گاهی میبینمش و صحبت میکنم باهاش و خوب پنج شیش سال از من بزرگتره .

بعد یه مسئولیت اونجا بهم داد که آموزش رو اجرا کنم که حالا توی آموزش بعدا جعفر طهماسبی و فریدون ملایی رو ملحق کرد به عنوان نیروهای کمکی . ولی میگفت که بلاخره میسوری اونجا مسئوله ، جعفر هم میومد خیلی فعالیت میکرد منم اصلا روم نمیشد چیزی بگم چون جعفر طهماسبی بلاخره شخصیت دوست داشتنی و اعصاب خورد کن بود و شخصیت خیلی بزرگ از بچه های قدیمی گردان تخریب بود . اما جزو اون آدم های اعصاب خورد کنی بود که خیلی سید رو اذیت کرد . سید محمد رو رسول فیروزبخت اینا هم اذیتش می کردند ، علیرضا پیکاری و امیرمسعود تابش و حسن نصیریان هم اذیتش می کردند . وقتی که اونا اذیت میکرد اونم اینا رو اذیت میکرد . بالاخره اختلاف نظر داشتند . راجع به مثلاً روش مسائل معنوی و شیطونی کردن یا نکردن یا اینها … . بعد توی اختلاف‌نظر هاشونم اینا بیراه نمیگفتند . سید هم خوب بود و افکارش ، افکار خوبی بود ولی حالا یکسری اختلافات یا مزاحمتهای اینجوری بود بین خودشون دیگه . عرض به حضورتون که بعد اونوقت سید یک کسایی مثل من رو مثلاً پروبال میداد و بار می آورد یعنی اون تاثیر آموزش که آموزش های سید محمد روی من داشت که تبدیل بشم به یک نیروی رزمی قدرتمند خیلی تاثیر بالایی بود . سید محمد برای من استادی و مربیگری امور نظامی کرد . با این سه تا مسئولیتی که بهم داد ، من سه دوره اموزش غواصی برای گردان تخریب فقط اونجا برگزار کردم .

من خیلی کم توفیق پیدا می‌کردم واسه‌ی نماز شب امّا ...

اون جایی هم که شده بودم مسئول مقر ، به سید میگفتم : آقا سید! من نمیرسم به هیچی . به حاج اقا عابدین زاده میگفتم حاج آقا دیگه حواسم توی نماز جمع نیست . قبلا که تو نماز وای میستادم ، حواسم به نماز بود . الآن همش ذهنم شلوغه . بابت کارهایی که باید انجام بدم و نمیتونم . حاج آقا یه لبخندی زد وگفت اولش اینجوریه . دوباره مسلط میشی . یه کار سنگین دادن بهت که در حد تو نیست ، احساس میکنی برات سنگینه ولی درست میشه . به سید که گفتم ، یه نکته بهم گفت . گفت که نمیخاد کارهاتو انجام بدی . یه دونه از کارهاتو که از همه مهمتره توی ذهنت بیار ، به هیچی دیگه فکر نکن . همون یه دونه رو وایسا انجامش بده تا تموم شه . تموم که شد ببین کار دومت چیه . شد شد ! نشد نشد . یه دونه یه دونه با این روش کارکن . یعنی آموزش میداد و تعلیم میداد اونجا .

 

من دوتا موتور دستم بود . یک موتور 125 تریل و یک 250 از این موتور های تریلی که مثلا حالا تو کوه و تپه و اینا باهاش میرفتن بالا و میومدن پایین . موتور عملیاتی بود . موتور شهری نبود . حتی در مورد نحوه ی کار با موتور و این چیزا هم یه جلسه اومد بهم گفت که اینجوری برو یا اون جوری برو و یه حرف هایی زد . شهید سید محمد اینطور بود که وقتی بچه ها به عملیات می رفتند ، می‌گفت معبر که زدی ، باید بعد از نیروهات برگردی عقب و به مقر برسی . حاج مجید مطیعیان هم اینجوری بود . توی شلمچه ، تیر خورد به دست چپ من . از این ور که رفت ، از اون ور در اومد . اونجا حاج مجید آمد و به من گفت که نباید بمونی دیگه . دستمو بست و گفت برو سوار شو و با قایق برو عقب .

تو دیگه اصلاً یک دستت تیر خورده و از کار افتاده . دیگه نمیخوام اینجا باشی و بیشتر از این کاری بکنی . جمع میکردن بچه هاشون رو . ببینید من مدیر روی دست مدیران جبهه و جنگ هنوز ندیدم . ۳۴ سال از جنگ هم گذشته . یکی از اون مدیر هایی که خیلی مدیر بود شهید سید محمد زینال حسینی بود .
آدم ها رو مدیریت می کرد و توانایی این رو داشت که این بچه ها رو با همه سر سختی هاشون ، بچه هایی مثل این کسایی که اسم بردم رو مهار کنه و نگه داره و توی عملیات ها ازشون استفاده کنه . و کسایی مثل حسن نصیری ، امیر یشلاقی او اینا از زیر دستش فرار می کردند . بعد از شهادت سید محمد زینال حسینی ، حاج مجید مطیعیان خیلی تحت فشار بود راجع به این ماجرا ها ولی خب حاج قاسم بود . حاج قاسم اصغری رو گذاشتند معاون گردان و حال و هوای زمان حاج عبدالله ، با حاج قاسم برگشت به گردان . حاج مجید همون نقش ستادی رو گرفت به خودش . جلسات لشکر رو می رفت و شرکت میکرد و مسائل گردان رو سپرد دست حاج قاسم اصغری . دوباره یعنی یک جوری شده بود که بچه هایی که اذیت می کردند ، همه دل گرم شده بودند و یکپارچه شده بودند . یک دست شده بود گردان و خیلی لذت می بردیم همه از نوع شخصیتی که حاج قاسم داشت . فرماندهی میکرد گردان رو . سید محمد و حاج مجید توی این زمینه ها خیلی اذیت شدند .

از همون لحظه ی اول توی دل همه نفوذ کرده بود

یکبار با شهید سید محمد زینال حسینی توی اتوبوس بودیم و میخواستیم بریم جایی . تا خواستن جا به جا بشن بچه ها ، یک جوری به من فهماند که بیا پیش من بشین . رفتم پیشش نشستم و تصمیم گرفت که شروع کنه به صحبت کردن با من . حرف هایی که زد رو یادم نیست اما این رو یادمه که گفت : اون دنیا به شهید میان میگن بفرمایید تو بهشت ، شهید برمیگرده سمت راستش رو نگاه میکنه . میگن بفرمایید تو بهشت ، برمیگرده سمت چپشو نگاه میکنه . میگن بفرمایید تو بهشت ، برمیگرده پشت سرشو نگاه میکنه . میگن چرا پس نمیری تو؟ میگه پدرو مادرمو نمیبینم . تا اونا نباشن من بدون اونا نمیرم . بعد میگفت که پدر و مادر شهید یک چنین امتیازی دارن که شهیدشون تو بهشت نمیره تا پدر و مادر رو با خودش نبره . خب یه سری حرفای معنوی این جوری میزد ولی خیلی کم .

آقا سید محمد یک تکیه کلامی هم داشت که وقتی میخواست صحبت هاش رو شروع کنه ، بسم الله الرحمن الرحیم که میگفت ، پشت سرش میگفت اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین . این رو همیشه میگفت . از تکیه کلام هاش بود . بعد اونجا تو اتوبوس این صحبت ها رو کرد و بعد گفت : خسته شدم . هر عملیات که میشه یک سری بچه ها شهید میشن . باز من هستم واسه عملیات بعدی .
یادم نمیاد اینو کی گفت ولی دیگه خیلی طول نکشید تا شهید شد . تمام حرفش وقتی که حالیم کرد کنار دستش بشینم و توی اتوبوس نشستم و حرکت کردیم ، همین چند جمله بود . باز دوباره اخم هاش رفت توی هم و رفت تو سکوت .

همین خستگی رو من توی حاج ناصر اربابیان هم دیدم . ایشون هم یک سری به من گفت : تو چرا ازدواج نمیکنی ؟ بیا ازدواج کن! من یک دختری هم معرفی می کنم بهت که دختر خیلی خوبیه … .
بعد میخندیدیم و میگفتم ببین! اگه دست خودم بود ، من هفده سالم که بود مامانم میخواست من رو زن بده که نیام جبهه و اگه بحث جنگ نبود میرفتم منتها چون بحث جبهه بود میگفتم که مامانم میخواد منو زن بده که نذاره برم جبهه . بعد وقتی به خودش گفتم دانشگاه یا ازدواج یا فلان ! یکدفعه همون حالت سید محمد بهشت دست داد که اصلا حال و حوصله این چیزها رو ندارم . از درس خوندن و نمیدونم فلان و فلان و این چیز ها خسته ام . اونوقت ناصر اربابیان یک آدمی بود که همیشه لبخند داشت و همیشه چهره اش با نشاط و بشاش بود .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5231
  • نویسنده : حاج مسعود میسوری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

20بهمن
یک بار سفارش سید مجتبی را به برادرش کردم
حداقل مثلا مسئول دسته میشود یا راننده میشود

یک بار سفارش سید مجتبی را به برادرش کردم

20بهمن
مثل من که دیشب یواشکی دو تومان صدقه دادم
شوخ طبعی به سبک شهید حاج رسول فیروزبخت

مثل من که دیشب یواشکی دو تومان صدقه دادم

ثبت دیدگاه