فرماندهی که با غم نیروهایش غمگین و با شادیشان شاد میشد گروهی که میرفتند و تاسیسات اولیه را ایجاد میکردند سنگری درست کردیم که انگار می خواهیم دویست سال در آن بمانیم وقتی حاج عبدالله نوریان پایش را در گردان مهندسی گذاشت امروز مدرسه دیر نشد تو تضمین می کنی من در این ده کیلومتر زنده باشم ؟ پیام پوررازقی چهار شبانه روز پرستارم شد حسرتی که شهید سید مهدی اعتصامی به دل ما گذاشت
در عملیات والفجر یک ، ما مأمور شدیم به واحد مهندسی رزمی برویم . عراق به قدری آتش میریخت که امکان انجام ماموریت وجود نداشت . یک لودر بزرگ آنجا بود که بیلش را بلند کرد و ما رفتیم زیر بیلش تا از گزند ترکش مصون بمانیم . صبح شده بود و ماموریت ما انجام […]
یک مدتی چنانه بودیم ، فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من با شهید عباس حسنی بودم . شهید حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری . شهید حسنی بچه ی محله ی قلعه مرغی در جنوب شهر تهران […]
در رابطه با والفجر یک من همیشه وقتی خاطراتش رو یادم میومد حالم گرفته میشد بخاطر بچه هایی که شهید شدن و اتفاقایی که افتاد . من لشکربیست و هفت و لشکر عاشورا و لشکر سیدالشهدا رو دیدم که تلفاتمون وحشت ناک بود . منطقه عملیاتی به دو قسمت تقسیم میشد : تپه هایی که […]
از شب اول عملیات والفجر یک خاطره ی خنده داری دارم . من با بچه های واحد اطلاعات در تنگه ابوقریب بودم . در یک جایی در تپه های سنگی با ارتفاع کم و یک نهر آبی بود و بالای تپه ، ما دو تا چادر زده بودیم . چادر مربوط به بچه ها ی […]
زمان عملیات والفجر یک شد و مقر گردان تخریب باز هم در منطقه چنانه بود . خدا رحمت کند یک شهید داشتیم به نام شهید علی درویش که با شهید شاه حسینی در والفجر یک شهید شدند. آنجا من هم زخمی شدم ، ترکش به پایم خورد و به عقب آمدم ، بعداً متوجه شدم […]