• امروز : چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
همه رفتند و ما تنها ماندیم در خط

عملیات والفجر یک به روایت حاج مهدی قدیمی

  • کد خبر : 3091
عملیات والفجر یک به روایت حاج مهدی قدیمی

یک مدتی چنانه بودیم ، فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من با شهید عباس حسنی بودم . شهید حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری . شهید حسنی بچه ی محله ی قلعه مرغی در جنوب شهر تهران […]

یک مدتی چنانه بودیم ، فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من با شهید عباس حسنی بودم . شهید حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری .

شهید حسنی بچه ی محله ی قلعه مرغی در جنوب شهر تهران بود . ایشان در عملیات والفجر یک به عنوان سرتیم ما بود . من شب عملیات ، شهید حسنی را یک لحظه دیدم و بعد ایشان را گم کردم . در یک جاده ای بودیم که ایشان جلوتر می دویدند .

مین های ضد خودرو کنار جاده زیاد بود . خیلی مین های کلاسیکی نبود . ایشان مین ها را با دست بلند می کرد و به گوشه ای پرتاب می کردند . یک جایی در تپه ماهور بودیم یک خمپاره ای خورد و تعدادی از بچه ها افتادند . بین آن ها سرحالشون من بودم . یکی دو تا از بچه ها را بلند کردم و جمع و جورشان کنم که باز یک خمپاره ی دیگری خورد که یک ترکش به سرم اصابت کرد . منم حالم بد شد البته نه خیلی زیاد . آنجا برادر ایزدی را دیدم .

برادر ایزدی زمان شاه از بچه های گارد جاویدان بود . خیلی خوش هیکل بود . اولین بار من آنجا ایشان را دیدم . ایشان من را به چهره می شناخت ، گفت : چی شده مثل دزدهای دریایی شدی !

خون ریخته بود روی صورتم و سرم را بسته بودم . فردا صبح شهید حسنی را دیدم . شهید حسنی سرتیم ما بود و فرمانده گردان حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام فکر میکنم شاید صاربان نژاد بود .

شهادت شهید فیروزبخت به روایت حاج فیاض قائد

ما را صبح بردند پشت خاکریز مستقر کردند . از میدان مین رد شدیم و با مواضع دشمن درگیر شدیم . بعد از درگیری ها گفتند خط شکسته و ما را بردند پشت خاکریز و به ما گفتند سنگر ها را بکنید و این جا مستقر شوید . همینطور توپ و خمپاره و گلوله می آمد ما چاله می کندیم و سنگر می گرفتیم تا محفوظ بمانیم . به این نوع سنگر اصطلاحا می گفتیم سنگر روباهی.

آن جا شهید حسنی و شهید اسدالله الله یاری با ما بودند . ما پنج شش نفر بودیم که اسامی بقیه را یادم نیست .

آنجا اتفاقی افتاد که نمی دانم مسئول محور اشتباه کرد یا مسئول گردان اشتباه کرد و ما را در خط مستقر کردند . ساعت 9 الی 10 شد و ما همه در سوراخ ها پنهان شده بودیم . هنوز عراقی ها پاتک را رها نکرده بودند . ما نشسته بودیم و دیدیم تیر مستقیم داره به ما می خوره.

با تعجب با خودمون می گفتیم ما که این سمت خاک ریز هستیم ، پس کی داره به ما تیر می زنه؟ عراقی ها که آن طرف هستند !!

فرمانده گردان گفت اشتباه مستقر شدید بروید آن طرف خاک ریز . خوشبختانه کسی تیر نخورد فقط تیر به اطراف ما می خورد . یک درگیری هایی بود و دو سه روزی آن جا بودیم . روز سوم بود که گفته بودند برگردید و عقب نشینی کنید ، ظاهرا نتیجه ای که می خواستند از عملیات نگرفته بودند . فرمانده گردان آمد و با ماشین های کامیون نیرو های گردان حضرت قمر را دسته دسته جمع کردند و برند .

لاستیک هایی که مسلح شده بود

به آقای سعیدی که آن موقع معاون گردان بود گفتم چه خبره؟؟

ایشان به ما نگفت موضوع چیه ! فقط گفت نیروها دارند جابه جا می شوند…

از آنجایی که ما (بچه های تخریب) نیروهای تحت امر این ها نبودیم و ارتباطی هم با عقبه خود نداشتیم و حتی بیسم هم نداشتیم ، این ها به ما نگفتند چه اتفاقی افتاده است .

خلاصه همه رفتند و ما ماندیم در خط با حدود پنج شش نفر از جمله شهید حسنی . به ما گفتن شما این جا بمانید تا نیروهای بعدی برسند اما به ما نگفتند عقب نشینی میکنیم و همه رفتند . از ساعت هشت الی نه ، عراقی ها می آمدند و تجمع می کردند و تانک هایشان می آوردند .

ما دیدیم خبری نیست ! نه آتیشی ، نه تیری و کلا هیچی نبود . شهید حسنی گفت تا نیروها برسند بهتره که تقسیم بشویم . با هر اسلحه ای که دستتان است به سمت عراقی ها شلیک کنید . ما هم همینطوری در حال شلیک بودیم تا اینکه ظهر شد.

عراقی ها کم کم فهمیدند که کسی نیست و فقط ما 6 نفر هستیم که به سمت آنها شلیک میکنیم . یک دفعه من دیدم خط سیاه شد و عراقی ها با عده ی زیادی به سمت ما حرکت کردند . فاصله مان خیلی کم بود . نزدیک که شدند ، شهید عباس حسنی گفت بچه ها جانتان را بردارید و فرار کنید . عراقی ها اگر بیان ما را یا می گیرند و یا می کشند .

جایی که می خواستیم از آنجا فرار کنیم و به عقب بریم میدان مین بود . من به عباس گفتم عباس ! اینجا میدان مین هستش چطور بریم؟

معبر گردان تخریب در عملیات کربلای پنج به روایت حاج ناصر اسماعیل یزدی

تقریباً ششصد هفتصد متر ، عمق میدان مین بود و زمانی برای معبر زدن و خنثی کردن مین ها نداشتیم .عباس گفت من میدانم میدان مین ، مسلح است اما چاره ی دیگه ای نداریم و مجبوریم یا گیر عراقی ها بیوفتیم یا از مین ها رد بشیم . گفت متوسل می شیم به خانم فاطمه زهرا ، من میدوم و شما هم دنبال من بدوید.

ایشان گفت یا زهرا و دوید در میدان مین ، ما هم دنبالش دویدیم و از میدان مین رد شدیم و کسی آسیبی ندید .

تقریبا انتهای کار که رسیدیم و داشتم رد می شدیم ، دیدیم که از روبرو یک تویوتا داره به  سمت ما میاد . پشت سرمان هم تانک ها از خاک ریز رد شدند . عراقی ها تا اول میدان مین آمدند و از همان جا به سمت ما شلیک میکردند . ما هم 5 الی 6 نفر آدم در حال دویدن بودیم . فاصله پانصد ششصد متری برای تانک چیزی نیست .

به تویوتا که رسیدیم دیدیم فرمانده گردان ما (شهید حاج عبدالله نوریان) سوار ماشین است و به دنبال ما آمده . شما ببینید چه جرأتی می خواد که با وجود عراقی ها بیایی و نیروهاتو جمع کنی . حاج آقا عبدالله خبردار شده بود که ما تنها موندیم و خودش تنها اومده بود دنبال ما . حاج عبدالله با سرعت به سمت ما میومد و وقتی رسید ، گفت : هرکس میخواد جا نمونه سوار بشه بریم ! سریع سوار شید .

ما هم سوار شدیم و از آن جا رفتیم.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3091
  • نویسنده : حاج مهدی قدیمی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه