میگفت در آشپزخانه ی جبهه فعالیت دارم حاجی چند تا کار از من خواست که من نتوانستم انجام دهم وقتی دلم تاب نیاورد و به دنبال قاسم رفتم سوغات انگلیسی ها برای ایرانیان بی طرف بواسطه ی رفاقت با شهید توحید ملازمی به گردان تخریب لشگر ده رفتیم ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان سرنوشت مردی که یقه ی پیراهن بسیجی اش را برش زده بود ما فکر میکردیم تو از بچه های منافق هستی
بچه هایی که در فکه منطقه ی چنانه بودند روحیات خیلی عجیبی داشتند. بچه ها یک ماهی آنجا مسقر شده بودند، اما هنوز افراد تدارکات و تجهیزات آنجا نیامده بودند. در 24 ساعت یک وعده غذا تهیه می کردند. آن هم به وسیله جهاد تهران تهیه می شد . کنسرو یا نان خشک اگر گیرشان […]
یک مدتی چنانه بودیم ، فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من با شهید عباس حسنی بودم . شهید حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری . شهید حسنی بچه ی محله ی قلعه مرغی در جنوب شهر تهران […]
خاطراتی که با بچه های گردان تخریب در موقعیت چنانه داشتم به قدری متفاوت و خاص است که من در تصورم آنجا را حرم امام حسین (ع) میدیدم . صبح که چراغ های حسینه روشن می شد ، اگر بیرون از چادر میرفتید ، میدیدید که بچه ها در اطراف چادرها از قبر بلند می […]