• امروز : دوشنبه, ۲۷ فروردین , ۱۴۰۳
شهید علیرضا جلیلوند

راننده کامیونی که پاگیر جبهه های جنگ شد…

  • کد خبر : 1996
راننده کامیونی که پاگیر جبهه های جنگ شد…

خاطراتی که با بچه های گردان تخریب در موقعیت چنانه داشتم به قدری متفاوت و خاص است که من در تصورم آنجا را حرم امام حسین (ع) میدیدم . صبح که چراغ های حسینه روشن می شد ، اگر بیرون از چادر میرفتید ، میدیدید که بچه ها در اطراف چادرها از قبر بلند می […]

خاطراتی که با بچه های گردان تخریب در موقعیت چنانه داشتم به قدری متفاوت و خاص است که من در تصورم آنجا را حرم امام حسین (ع) میدیدم .
صبح که چراغ های حسینه روشن می شد ، اگر بیرون از چادر میرفتید ، میدیدید که بچه ها در اطراف چادرها از قبر بلند می شوند و بیرون می آیند . به ندرت پیدا می کردید کسی را که چنین مکانی برای عبادت شب خودش درست نکرده باشد . بچه ها هر شب عزاداری و مناجات و شب زنده داری داشتند . خدا رحمت کند شهید حاج کاظم رستگار که فرمانده تیپ بود ، می گفت : اسم گردان تخریب را باید بگذاریم حسینه ی تخریب چون یکسره عزاداری است .
در تمام زمانی که من در جبهه به خاطر دارم ، تنها مقری که ما در آن مستقر بودیم و نزدیک به واحدهای پیاده بودیم ، همان موقعیت چنانه بود . دوستان ما علاوه بر این که خودشان عزاداری می کردند ، سعی می کردند که واحدهای پیاده را هم در این وادی شریک کنند . دسته راه می انداختند و در واحدهای پیدا می رفتند و آنها هم مجبور بودند با این ها همراهی کنند . هر شب هم برای عزاداری به یک دسته می رفتند .
این داستان ادامه پیدا کرد تا زمانی که عملیات والفجر مقدماتی می خواست انجام شود . خوشبختانه یا متاسفانه به دلیل مسائلی که پیش آمد این عملیات انجام نشد و تیپ سید الشهداء علیه السلام خیلی وارد کار نشد . بعد عملیات والفجر مقدماتی ، مقطعی بود که گفتند بچه های تخریب باید بروند و موانع را بردارند و به عقب برگردند . در همین مقطع تدارکات اهدایی به منطقه آمده بود و ظرفیت تدارکات هم پر شده بود .
در آن زمان ، در تهران ، کامیون دار ها را به اجبار دفترچه هایشان را می گرفتند و می گفتند باید این بار را ببرید به منطقه و برگردید تا دفترچه تان را مجددا تحویل بگیرید .
خاطرم هست که یک کامیونی آمده بود و اهدایی ها را از تهران آورده بود به منطقه . این بنده خدا قرار بود بار را برساند و برگردد و دفترچه اش را تحویل بگیرد اما از آنجا که ظرفیت تدارکات تکمیل شده بود ، هر جا که می رفت بار را از ایشان تحویل نمی گرفتند . زیرا بنه های تدارکات پر بود . ایشان خیلی عصبانی بود و با عصبانیت به گردان تخریب آمد . من و شهید حاج عبدالله نوریان یک مقدار با او صحبت کردیم . حاج عبدالله به من گفت : به بچه ها بگو دوتا چادر آماده کنند و بار این بنده خدا را خالی کنند . این کار خارج از عرف بود اما حاج عبدالله  میگفت به خاطر اینکه این آقا ناراحت هست چادر تدارکات اضافه کنید و بارش را خالی کنید ، بعد هم هر چیزی که احتیاج دارید بردارید و به گردانهای دیگر هم بدهید .
خلاصه بارش را که خالی کردیم . وقتی کار تمام شد ، گفت : اگر اجازه دهید من دو ساعت اینجا استراحت کنم که در برگشت خوابم نگیرد . ما هم ایشان را معرفی کردیم به چادر تدارکات که در آنجا استراحت کند . ایشان یک مقداری سن و سالش بیشتر از بچه ها بود و به همین خاطر به چادری فرستادیمش که چند نفر هم سن و سال خودش هم آنجا بودند . فرار شد برود و پیش آنها استراحت کند .
من و حاج عبدالله برای انجام کاری به بیرون از محوطه گردان رفتیم و چهل و هشت ساعت بعد برگشتیم . وقتی برگشتیم دیدیم ایشان هنوز نرفته است . تعجب کرده بودیم و با خودمان گفتیم : این بنده ی خدا که خیلی عجله داشت و عصبانی بود ، چرا هنوز نرفته است؟
وقتی به سراغش رفتیم و دلیل نرفتنش را پرسیدیم ، گفت : اگر اجازه بدید من دو سه روز دیگر اینجا بمانم . گفتیم شما راننده پایه یک هستید و باید به ترابری بروید چون آنجا به شما احتیاج دارند . گفت : من دوست دارم اینجا باشم و پیش این بچه ها وقت بگذارنم .
جوّ و فضای گردان تخریب از لحاظ معنویت به حدی بالا بود که بر روی این آقا تاثیر گذاشت و ایشان ماندگار شد . برای ما تعریف میکرد و میگفت : همسرم باردار است و باید بروم . خیلی ناراحت بود از اینکه باید برای زایمان همسرش به تهران برود اما حتی زایمان همسرش هم ایشان را مجاب نکرد که از گردان جدا شود .
ایشان در گردان ماند تا شبی که بچه ها می خواستند عملیات انجام بدهند . شب عملیات آمد پای ماشین و  گریه میکرد و به حاج عبدالله التماس می کرد که من را هم با خود ببرید که فقط خط ر ا ببینم . حاج عبدالله می گفت : شما پلاک نداری و ثبت نام نکردی و فقط یک بار آوردی اینجا ، من هم به شما گفتم اگر می خواهی بمانی باید ثبت نام کنی . ایشان قبول نکرد و می گفت : من از اینجا تکان نمی خورم .
من وقتی دیدیم که ایشان خیلی اصرار می کند ، به حاج عبدالله گفتم اگر اجازه بدهید با خودمان می بریمش و صبح میاریمش چون خیلی گریه می کرد . بالاخره اصرار ما و گریه های خودش تاثیر گذاشت و آن طور شد که قسمتش بود . حاج عبدالله بالاخره قبول کرد ولی به بچه ها سپرد که ایشان در سنگر بماند و از سنگر بیرون نیاید . صبح که شد ، ما رفتیم سمت خط که هم ایشان را بیاوریم و هم اینکه یک سری به بچه ها بزنیم . جلوی قرارگاه تاکتیکی که رسیدیم ، من دیدم که شهید حاج کاظم رستگار من را صدا میکند . من ایستادم و پیاده شدم ، حاج کاظم گفت : یکی از بچه های حسینه تان شهید شد . حاج کاظم ، اسم گردان تخریب را حسینیه گذاشته بود . پرسیدم کی شهید شده ؟ گفت : نمی دانم فقط آمار دادند که یک نفر از بچه های شما شهید شده است .
با سرعت به سمت خط مقدم رفتم و در خط دیدم که بله ، همین بنده خدا است که به شهادت رسیده است . شهید علیرضا جلیلوند بود . شهید حاج عبدالله پیگیری کرد که مگر من سفارش نکرده بودم که نگذارید از سنگر بیرون بیاید ؟ بچه ها گفتند : ما همه بیرون سنگر بودیم و ایشان داخل سنگر بود که یک خمپاره زد به سنگر و این بنده خدا شهید شد .

قسمتش بود که به این صورت در آنجا به شهادت برسد . با توجه به اینکه هیچ آموزشی برای تخریب ندیده بود ، به این نحو آمده بود که به شهادت برسد . جوّ معنوی گردان در چنانه خیلی بالا بود که من هیچ کجای منطقه به اندازه آنجا لذت نبردم . یکی دو نفر دیگر هم آنجا شهید شدند البته براثر پاکسازی که انجام می دادند شهید شدند .

پیام پوررازقی چهار شبانه روز پرستارم شد
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1996
  • نویسنده : حاج ابراهیم قاسمی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه