از همون لحظه ی اول توی دل همه نفوذ کرده بود
اگر برای خدا کار میکنید ، گفتن ندارد
آن جا بود که فهمیدم برادر غلامعلی سرمان کلاه گذاشته است
فردای این کشور به احساس مسئولیت امروز شما نیازمند است
فرمانده گمنام و بی نشان ، موسس تشکیل حزب الله لبنان
عباس یک ماشین چپی گردنِ گردان گذاشت
روزی که میهمان خانه ی شهید پیام پوررازقی شدیم
روزی که پاسدار وظیفه شهید حاج قاسم اصغری به گردان تخریب آمد
بعد از عملیات سیدالشهداء علیه السلام ، در منطقه فکه بودم که یکی از بچه ها به من خبر داد که برایم نامه ای آمده . نامه از سپاه سیدالشهداء ع بود که گفته بود باید بروی تهران و پاسدار وظیفه بشوی . من می خواستم یک کاری بکنم که در منطقه بمانم . با […]
من بچه ی قلعه حسن خان (شهر قدس) بودم . شهید حاج قاسم اصغری هم بچه ی قلعه حسن خان بود اما یکدیگر را نمیشناختیم . قبل از عملیات خیبر در سال شصت و دو ، به تازگی تیپ حبیب بن مظاهر تشکیل شده بود و این اولین باری بود که ثبت نام میکردند و […]
در یکی از اعزام ها تعداد زیادی نیروهای بچه سال به گردان آمده بودند . تعداد زیادی از بچه هایی که آمده بودند سن و جثه هایشان کوچک بود . بچه های دبیرستانی و کوچک بودند ، نسبت به بچه های قدیمی که ته ریشی داشتند و سنشون کمی بالاتر بود . این ها در […]
بچه های گردان تخریب همشون بی حاشیه بودن و سرشون توی کار خودشون بود . بخاطر همین از بچه های تخریب عکس های زیادی نیست . من یادمه با شهید حاج عبدالله نوریان صحبت کردم و با هزار زحمت راضی اش کردم که یه دوربین بگیریم . یه بنده خدایی تو گردان داشتیم به نام […]
ما قبل از عملیات یه تعداد افراد بودیم که بهمون گفتن : حمّله و قطّره . از صرف فعل عربی میاد : قَطَّرَ یقطّر قاطر ، حَمَلَ یُحَمِّل حمال . ما همیشه قبل از اینکه گران به جایی بره ، میرفتیم اونجا توالت و سنگر درست میکردیم . بعد از ما گردان ها و بچه […]
بعد از اینکه اعزام اولم به کردستان طی مدت سه ماه تموم شد ، اومدم تهران . مدت زیادی نگذشت که اومدم برای اعزام مجدد و به جنوب اعزام شدم و رفتم توپخونه ۶۰ خاتم انبیا . خدا رحمت کنه شهید حاج حسن طهرانی مقدم ، فرمانده تیپ توپ خونه ی ۶۰ خاتم بود. اعزامم از […]
از عملیات بیت المقدس که به تهران برگشتیم ، طبق معمول یا در مسجد بودیم یا در بسیج ولی در خانه نبودیم . در همان زمان ، یک بچه محل داشتیم به نام قاسم میرصانعی که در موقعیت لانه جاسوسی ، در مقری که برای خنثی سازی بمب و اینها بود مشغول بود . ایشان […]
همه بچه هایی که به جبهه آمده بودند از صافی خدا رد شده بودند . آن هم بچه های گردان تخریب با آن شجاعت و دلسوزی و صداقتی که داشتند ، اما اختلاف سلیقه وجود داشت و این اختلاف طبیعی است و حتی انبیاء الهی هم با هم اختلاف سلیقه داشتند . مثلاً پیامبری مدام […]
زمانی که بنده در منطقه نبودم ، حاج عبدالله نوریان که هم فرمانده گردان مهندسی رزمی را داشت و هم تخریب را می چرخواند ، در عملیات والفجر هشت در سال شصت و چهار به شهادت رسید . آقای فضلی (فرمانده تیپ سیدالشهداء علیه السلام) بعد از اینکه حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب ) […]
در بهمن و اسفند سال 63 در منطقه جفیر ، من در قرارگاه نوح بودم. فرماندهی به نام برادر خوشگو و اقا سید علی هوائی داشتیم . ظاهراً تخریب های قرارگاه های مختلف آن جا جمع شده بودند به فرماندهی واحد قرارگاه کربلا که برادر شهید حسین کربلائی فرمانده آنها بود و ما هم تحت […]
میخواهم اشاره کنم به شهید مرتضی محبوب مجاز که در گردان کمتر از ایشان یاد می شود . ایشان در پایین آوردن من از قله 1150 خیلی زحمت کشیدند . تا شبی که عملیات والفجر 8 که من یک جایی رسیدم بالای سر ایشان که ترکش بدجو رخورده بود به سرشان . ایشان گفتند یادت […]
من یه بار توی مرخصی سوار مینیبوس شدم و به سمت تهران میرفتم که پیام رو دیدم که یه لباس آبی رنگی هم تنش بود . آبی سرمهای ولی نه خیلی سیر ، اما سرمهای بود . کنار هم نشستیم توی مینیبوس ولی نمیدونم چجوری توصیف کنم! دیدید که یه موقعی توی نماز یا توی […]
شهید حاج عبدالله نوریان و شهید سید محمد زینال حسینی به بچه های گردان می گفتند که هر وقت به تهران رفتید و مجددا خواستید بیایید ، به همین گردان برگردید . معمولاً بچه های تهران را به ساختمان لانه جاسوسی می بردند و از آن جا به شهرهای مختلف می فرستادند . حاج عبدالله […]
توی قصر شیرین ، برادر موسی طیبی زخمی شده بود . اون مقر گردان توی سر پل ذهاب و سراب گرم بود . من با موسی رفاقتمون صمیمی شده بود . شهید حاج عبدالله به ما میگفت زیاد صمیمی نشید که مثلا اگر یکی شهید شد تاثیر نذاره .. اونجا من دنبال موسی بودم که […]
سال پنجاه و هشت بود که وقتی وارد سنندج شدیم دیدیم درگیری اوج پیدا کرده بود . یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ، تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم . عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی بلند بود […]
برای پاکسازی میدان مین سومار رفته بودیم و قرار بود تیم من کار بکنن . یکی از تیم ها تیم من بود و من سرتیم بودم . یکی از تیم ها هم تیم شهید بسطام خانی بود که شهید بسطام هم سر تیم بود. ایشون نمیخواد تو بری ! من جای تو میرم ! هر […]
حاج عبداله به نماز شب خیلی اهمیت می داد . من هم خیلی آدم پرخوابی بودم و همچنان هستم. اخیراً امیکرون گرفتم و 90 ساعت خوابیدم که حدود 5 روز شد. یک ساعت بیدار می شدم و نماز و غذا می خوردم اما دوباره می خوابیدم. زن و بچه ام هم نبودند و به شهرشان […]
شهید تابش هم آدم مَشتی و باحالی بود . آن شبی که برای عملیات والفجر 8 به منطقه ام الرصاص آمدیم ، با چند نفر از بچه ها در قایق بودیم و شهید امیرمسعود تابش با غواص های دیگر جلوتر از قایق می رفتند . شهید تابش همان طور که در آب بود به من […]
آخرین باری که به مرخصی آمدم به مادرم گفتم من می روم و دیگر برای مرخصی نمی آیم. حس کرده بودم که آخر جنگ است چون طولانی شده بود و زمان گذشته بود و ما شهید نشده بودیم . می خواستم با خدا لج بازی کنم. گفتم : می روم و دیگر به مرخصی نمی […]
واحد تدارکات ، یک بار عسل با دبه آورده بودند و به بچه ها نمی دادند . بچه ها رفته بودند و تک زده بودند و عسل را برداشتند و آوردند و صبحانه با عسل می خوردیم. ما اکثرا سهمیه پنیر و کره داشتیم و گاهی هم تخم مرغ می دادند .تا زمانی که آن […]
در عملیات کربلای 8 ، حاج مجید مطیعیان سومین و آخرین فرمانده گردان تخریب گفته بود به آقای معصومی بگویید که طبق لیست ، یک سری افراد را با ماشین به خط مقدم بیاورد . عملیات شروع شده بود و بزن بزن شدیدی بود ، ادامه عملیات کربلای 5 بود. عراق می دانست که می […]
شهید حاج عبدالله نوریان در یک بعدازظهر ، بچه ها را به خط کرد و یک لیستی را از جیبش بیرون آورد. ما فهمیدیم که خبری است . حاج عبدالله میخواست ما را به منطقه پنجوین بفرستد برای پاکسازی میدان مین و مین گذاری در منطقه . اسم یک تعدادی را خواند که اسم من […]
در گردان رسم بود بعد از عملیاتی که انجام می دادیم به بچه ها مرخصی می دادند . ما هم با شهید بهرامی به مشهد میرفتیم . بعد از مشهد هم بچه ها به خانواده شهدا سر می زدند و بعد از آن بچه ها همدیگر را به خانه دعوت می کردند . یک بار […]
من بعد از عملیات کربلای چهار ، در کربلای پنج مجروح شدم و تا بیست و شش اسفند در بیمارستان بودم . پایم را گچ گرفتند و بیست و پنج روز پایم در گچ بود . همرزم ما آقا جعفر طهماسبی برای ملاقات به منزل ما آمد . گفت : من می خواهم به جبهه […]
بعضی از بچه ها می گفتند این که شما هفته ای یک شب صحبت می کنید برای ما کم است . یک مدت هفته ای دو شب در روزهای یکشنبه و دوشنبه صحبت می کردیم . بعداً آن را کم کردیم و هفته ای یک شب شد آن هم در چهارشنبه ها . البته هر […]