• امروز : چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
حاج عبدالله بچه ی بالاشهر بود

روزی که میهمان خانه ی شهید پیام پوررازقی شدیم

  • کد خبر : 3000
روزی که میهمان خانه ی شهید پیام پوررازقی شدیم

من و شهید حاج قاسم اصغری ، قبل از اینکه من بیام گردان تخریب رفیق و بچه محل بودیم . ایشون رو از سال شصت و دو ، پیش از عملیات خیبر بود که دیده بودم و میشناختم . بعد هم توی شهر باهاش آشنا شده بودم و رفیق بودیم و توی شهر قدس یا […]

من و شهید حاج قاسم اصغری ، قبل از اینکه من بیام گردان تخریب رفیق و بچه محل بودیم . ایشون رو از سال شصت و دو ، پیش از عملیات خیبر بود که دیده بودم و میشناختم . بعد هم توی شهر باهاش آشنا شده بودم و رفیق بودیم و توی شهر قدس یا قلعه حسن خان .

بعد از ابتدای شصت و چهار دیگه این رفاقت هم خانوادگی بود هم اینکه بچه محلی بود و هم تو جبهه بود . البته در جبهه فرمانده ما بود .

یک بار حاج قاسم اصغری به من گفت که داریم میریم خونه ‌ی شهید پیام پوررازقی چون حاج عبدالله اینا گفتن بریم اونجا . بعد ماجرا رو اینجوری نقل کرد که پیام پوررازقی به حاج عبدالله گفته : خواب دیدم که دارم میگو میدم به بچه‌ها ! حاج عبدالله هم گفت که تمامه دیگه ! تعبیرش اینه که باید بری به مرخصی و به مادرت بگی میگو درست کنه و ما میایم خونتون ناهار …

اینجوری شد که رفتیم خونه‌ی پیام اینا . فکر می‌کنم کرج بود یا فردیس بود . شهید حاج عبدالله نوریان و شهید پیام پوررازقی و غلامحسین رضایی رو من یادمه که اونجا بودن و غلامحسین رضایی معرکه میگرفت و بچه ها رو میخندوند . ولی یه جمع نه نفره بودند که غیر از من و حسن روشن مابقی همه شهید شدند . میگو هم اونجا اولین بار بود که من توی عمرم می‌خوردم ! حاج عبدالله بچه شمال شهر و محله دیباجی بود ولی بسیار زاهد بود و زهد بسیار قوی ای داشت . ولی اونجا یه جوری که رفتار میکرد که بچه شمال شهر بودنش رو قشنگ نشون می‌داد . من یادمه که لقمه می‌گرفت و می‌داد به بچه‌ها . یکی یکی می‌پرسید که شما مثلا با سس می‌خوری یا بدون سس؟

وداع با سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب

که غلامحسین رضایی به حاج عبدالله گفت : برادر عبدالله ! شما انگار توی ساندویچی کار میکردی ! خیلی واردی و از این چیزا … ما اصلا اون زمان نمیدونستیم سس چیه !

من بعدا هم هیچوقت میگو مثل اون نخوردم . مادر پیام پوررازقی طوری میگو درست کرده بودن که انگار مثلا پفک توی دهن می‌ذاریم و آب میشه .

اون جمع نه نفره جمع بسیار  خاصی بود و این بچه‌ها یی که جمع بودن و به برکت وجود نازنین حاج قاسم اصغری ، منم بینشون بودم برای من خیلی لذت‌بخش بود.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3000
  • نویسنده : حاج مسعود میسوری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه