• امروز : دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۳
تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند

رضا شاه کبیر یا قصاب لرستان ؟!

  • کد خبر : 1189
رضا شاه کبیر یا قصاب لرستان ؟!

اسناد و مدارک تازه و نو یافته، چون نامه‏های محرمانه و خصوصی دربار قاجار و پهلوی، خاطرات سیاسیون و نظامیانی که خود شخصاً در وقایع مناطق لُرنشین و قلع و قمع ‌آنها دخیل و ناظر بوده یا حضور داشته‏اند و هم‏چنین سفرنامه‏ها وخاطرات سیاحان بیگانه که همزمان با وقایع اخیر، به این مناطق سفر داشته‏اند […]

اسناد و مدارک تازه و نو یافته، چون نامه‏های محرمانه و خصوصی دربار قاجار و پهلوی، خاطرات سیاسیون و نظامیانی که خود شخصاً در وقایع مناطق لُرنشین و قلع و قمع ‌آنها دخیل و ناظر بوده یا حضور داشته‏اند و هم‏چنین سفرنامه‏ها وخاطرات سیاحان بیگانه که همزمان با وقایع اخیر، به این مناطق سفر داشته‏اند که چندی است که به همت برخی مترجمان، برگردان و در اختیار افکار عمومی قرار گرفته، خود بهترین داور جهت قضاوت است که گوشه‏هایی پنهان از این دو سده جنایت، پاکسازی و نسل‏کشی قومی حکام فاجر و جابر را در حق قوم لُر برملا می‏کند.

رضاشاه با چنین ترفندی، بزرگترین لشگرکشی حکومت خود، به فرماندهی سپهبد امیر احمدی معروف به قصاب لرستان را علیه اتباع لُر خود، فراهم کرد و فجیع‏ترین قوم‏کشی تاریخ معاصر ایران را رقم زد که متأسفانه نویسندگان، تاریخ‏نویسان و سیاسیون در ایران، از کنار آن به راحتی گذشته و از تاریخ معاصر آن را حذف کرده‏اند. فجایعی که شاید مصایب اقوام دیگر در تاریخ معاصر ایران، در برابر آن کوچک می‏نماید.

«….یعنی لُرها را واقعاً «قلع و قمع» کرد. به طوری‏که پشتکوه برای سال‏ها خالی از سکنه شد. به همین جهت عنوان قصاب به او دادند….»

(کهنه سرباز …جلد ۱، ص ۵۵)

 

 

ویلیام‏ او. داگلاس، قاضی مشهور دیوان عالی کشور امریکا که اندکی پس از قوم‏کشی لُرها، به لرستان سفر کرده و قصاب لرستان را نیز حضوراً ملاقات نموده، در سفرنامه خود، سرزمین شگفت‏انگیز، فجایع و قتل و غارت عمال حکومت وقت، سپهبد امیر احمدی و سپهبد حبیب‏اله‏خان شیبانی، نسبت، به لُرهای لرستان، بختیاری، بویر احمد و ممسنی را به تفضیل شرح داده که برخی از وقایع فجیع که خود دیده و یا شنیده، بسی شگفت‏انگیز و متأثرکننده است.

از کتاب شما به عنوان پناهگاه استفاده خواهم کرد

او از زبان پیر مردی لُر که استثناً از قتل‏عام قصاب امیر احمدی، جان به در برده، چنین می‏نویسد:

«من از او سؤال کردم که درباره امیر احمدی چه می‏داند؟ او نگاهی عجیب و پرمعنی به من کرد و سری تکان داد، شرح داستان را با احتیاط تمام آغاز کرد و من خیلی تلاش کردم تا او را به بازگو کردن جزئیات ماجرا ترغیب نمایم و به او قول دادم که آنچه را که او می‏گوید برای کسی فاش نکنم یا لااقل اسمی از او به میان نیاورم….

…..ما صد نفر بودیم که در بیست کلبه کوچک و چادر  زندگی می‏کردیم، هزارها رأس بز وگوسفند وهزار رأس گاو وگوساله و قاطر و ده‏ها اسب داشتیم، تعدادی از جوانان ما در قلعه فلک‏الافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثنأ کشته شدند. خوانین ما را دار زدند. ارتش پیروز شده بود. نبرد دفاعی به پایان رسیده بود حالا دیگر مانعی در راه جادّه‏ای که رضاشاه در نظر داشت بسازد وجود نداشت.» او او داستان خود را چنین ادامه داد:

«چند روز بعد در اوردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گرد و خاک زیادی را مشاهده کردیم عده‏ای از سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل به‏طرف کلبه ‏های ما می‏آمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود وقتی که به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتل عام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادی در گوشه وکنار بازی می‏کردند. سربازان به هر بچه‏ای که می‏رسیدند او را می‏گرفتند و لوله هفت‏تیر خود را در شقیقه او می‏گذاشتند، ماشه را می‏کشیدند و مغز او را متلاشی می‏کردند. زنها جیغ می‏کشیدند و از چادرها به بیرون می‏دویدند. زن من در گوشه‏ای خزیده بود واز ترس مثل بید می‏لرزید. من جلوی او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یک مرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم.»

«وقتی به هوش آمدم، زنم را در کنارم دیدم که خون از بدنش جاری است. جسد او و جسد چند زن وبچه دیگر، روی زمین افتاده بودند. همه اینها در اثر اصابت گلوله‏های سربازان کشته شده بودند. ولی خود من در اثر اصابت گلوله‏ای که در گردنم فرورفته بود، زخمی شده بودم و آنها به خیال این که من مرده‏ام، مرا رها کرده بودند تا اگر احیانأ کشته نشده‏ام با یک مرگ تدریجی و زجرآوری بمیرم. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بی‏حرکت باقی ماندم، چون صدای سرهنگ را شنیدم و متوجه شدم که او و سربازانش هنوز محل را ترک نکرده‏اند. من از گوشه چشم و از زیر پلک‏های نیمه باز آنها را دید می‏زدم. شما ممکن است حرف مرا باور نکنید. شما قطعأ آنچه را که من دیدم باور نمی‏کنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه می‏گویم حقیقت دارد»

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1189
  • منبع : کتاب کهنه سرباز

برچسب ها

خاطرات مشابه

ثبت دیدگاه