• امروز : چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شهید سید محمد زینال حسینی

آنروز فهمیدم بین من با شهید زینال حسینی چقدر فاصله است

  • کد خبر : 2634
آنروز فهمیدم بین من با شهید زینال حسینی چقدر فاصله است

من یادم است که ما با شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان)  شبانه به اردوگاه کوثر ، حومه شهر اندیمشک رفتیم که نیرو بیاوریم . شنیده بودیم که یک تعدادی نیروی جدید آمده بودند و خواستیم برویم که آنها را به گردان تخریب بیاوریم. خلاصه رفتیم و سید محمد برایشان صحبت کرد . یک […]

من یادم است که ما با شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان)  شبانه به اردوگاه کوثر ، حومه شهر اندیمشک رفتیم که نیرو بیاوریم . شنیده بودیم که یک تعدادی نیروی جدید آمده بودند و خواستیم برویم که آنها را به گردان تخریب بیاوریم.

خلاصه رفتیم و سید محمد برایشان صحبت کرد . یک تعدادی قبول کردند به گردان تخریب بیایند که تصور میکنم پنج نفر بودند .

بعد از سخنان سید محمد گفتند که می آییم ولی الان دیروقت است ، صبح می آییم و می رویم. صبح شد ، بعد از اذان یک صدایی ار درب ورودی اردوگاه کوثر آمد ، من دیدم که دود سفید رنگی از آنجا بلند شد.

ده دقیقه بعد صدای هواپیما در ارتفاع پایین آمد و ما دیدیم که هواپیما در ارتفاع پایین می چرخد و می زند . سید محمد نشست پشت فرمان ماشین که استارت بزند و من هم بغل دستش . تا خواستم درب را ببندم هواپیما ها آمدند ، پشت حسینیه زدند و برادر خانوم شهید دلهنر از بچه های اطلاعات عملیات که می شناختمش و پسری جوان بود ، یک ترکش در دستش خورد . من درب را باز کردم و سمت حسینیه دویدم . سید محمد گفت : سید نرو .

هنوز کلام سید محمد تمام نشده بود که هواپیما حسینیه را زد …

آنجا سنگر نبود و همه در چادر بودند . خلاصه هواپیماهای عراقی ضد هوایی ها را زدند و بمباران کردند و رفتند . سید محمد گفت بریم و مجروح ها را جمع کنیم . همین که هواپیما شیرجه می زد و راکت ها ها می زد ، من در یک چادر رفتم و دیدم یک سفره ای پهن است و تمام کسانی که  در چادر بودند ،  شهید شدند .

ماجرای شوخی با حاج منصور ارضی در گردان تخریب

وسط آن هیاهوی بمباران که من شیرجه میزدم روی زمین ، دیدم که سید محمد همینطوری دارد راه می رود . بدون ترس  حرکت می کرد و به این طرف و آن طرف می رفت .

آنروز فهمیدم که چقدر ما با هم فاصله داریم.  بمباران تمام شد و آمبولانس ها آمدند و مجروح ها را جمع کردند . آن بچه هایی هم که قرار بود با ما به گردان بیایند ، آنجا نبودند . شاید شهید شدند ما نفهمیدیم و دست خالی برگشتیم .

این هم خاطره ای از شهید سید محمد بود که خیلی با صفا و با مرام بود.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2634
  • نویسنده : حاج سید مجید کمالی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه