• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

آخرین سلام شهید بسطام خانی به اباعبدالله علیه السلام

  • کد خبر : 1987
آخرین سلام شهید بسطام خانی به اباعبدالله علیه السلام

یک هفته بعد از گذراندن دوره ی آموزشی در گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام ، برای خنثی سازی به میدان مین رفتیم . شهید بسطام خانی در نوار بالاتر از من بود. طبق آموزش هایی که داوود پاداشی به من داده بود  با دقت و حوصله شروع کردم به معبر زدن . یک […]

یک هفته بعد از گذراندن دوره ی آموزشی در گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام ، برای خنثی سازی به میدان مین رفتیم . شهید بسطام خانی در نوار بالاتر از من بود. طبق آموزش هایی که داوود پاداشی به من داده بود  با دقت و حوصله شروع کردم به معبر زدن .

یک مقدار شیب به بالا بود و من شروع کردم . انتهای نوار را نمی دیدم چون که یک حالت قوسی داشت. داشتم خنثی می کردم و به جلو می رفتم ، مواد را بیرون می آوردم و چاشنی ها را کنار می گذاشتم . ناگهان صدای انفجار بلندی آمد. تنها کسی به صدای انفجار نزدیک بود، من بودم و بقیه ته نوار بودند. داوود گفته بود وقتی صدای انفجار شنیدی نوار را بگیرید و به جلو بروید . همینطوری در میدان راه نیفتید. مسیر میدان مین در نوار یک جورایی کپی پیس است.

نوار را گرفتم و به جلو رفتم، به شهید بسطام خانی رسیدم. نصف شده بود اما زنده بود. نه آه و  ناله می کرد و نه سرو صدا می کرد. عراقی ها هم نبودند که بگم به خاطر انها ساکت بود تا کسی لو نرود . تپه هم پر شده بود از گوشت و خون. بسطام خانی خوابیده بود و هوا یک کم سرد بود. بخار بدنش را می دیدم . ناخودآگاه بهش گفتم نمی خواهی به آقا اباعبداله سلام کنی. دستش را روی زمین گذاشت و بلند شد و نگاهی به خودش کرد و بعد دراز کشید و یک بخار از دهانش بیرون آمد و شهید شد. من با دیدن این صحنه شوکه شدم.

روزی که مصطفی شهید شد و من شیمیایی شدم

بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد، وقتی رفتار شهید را دیدم انگار با من خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم به جایی که بودم و شروع کردم به خنثی کردن. یکی از کنارم رد شد و سوال کرد چی شده ست؟ گفتم بسطام خانی شهید شد. یکی از بچه ها داد زد بیا کمک کن ببریمش. سید محمد به داخل نوار آمد. و چون نوار بالا دست ما بود این صحنه را دید. و دیده بود که من رفتم و دوباره برگشتم و مشخول حنثی کردن شدم. گفت : بگذارید کارش را بکند. سید دو سال با من اختلاف سنی داشت. و از آن روز به بعد با هم رفیق شدیم. وقتی نیروها نبودن سر به سر هم می گذاشتیم و دوستی مه یک جور دیگری شده بود.

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1987
  • نویسنده : حاج علی شکاری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه