ماجرای سوختن پای شهید هادی مهین بابایی حاج عبدالله به سادات بودن من خیلی احترام میگذاشت خاطره ای که از شهید پیام پوررازقی در ذهن دارم حسین پسر غلامحسین این را میگوید محمدرضا برای زیارت به سوریه رفته است؟ اینجانب محمدرضا دهقان امیری فرزند علی شهادت میدهم شاهرخِ کوکاکولا چطور حر انقلاب شد؟ ای شما که در انتظار قائم نشستهاید خود قیام کنید که این انتظار طولانی نخواهد شد
من در طول ۹ اعزام داوطلبانه پس از انقلاب که حدود دو سال طول کشید، در جبهههای مختلف حضور داشتم. هر بار به منطقهای اعزام میشدم؛ از کردستان گرفته تا گردان تخریب و اطلاعات عملیات. در این مدت دو عملیات بزرگ نیز شرکت کردم که هر دو با رمز «یا ابالفضل العباس (ع)» انجام شدند. […]
در ارومیه بودیم و یک شب در قرارگاه سیدالشهدا ماندیم. شهید حاج عبدالله نوریان دو روز ما را در ارومیه نگه داشت. در این مدت، او ما را به جاهای مختلفی برد. یک روز همراهش رفتیم و او یک دست جگر خرید. برای بچههایی که این ماجرا را تعریف میکردیم، همیشه تعجبآور بود، چون حاج […]
پس از پایان عملیات خیبر، همهی نیروها را به اجبار به مرخصی فرستادند. من اما تصمیم گرفتم که فرار کنم و دوباره به جادهی اهواز – خرمشهر بازگردم. مدت طولانی در آنجا ماندیم و در نهایت حاج عبدالله اعلام کرد که به ده نفر داوطلب نیاز دارد. او گفت هرکس کاری ندارد، بماند. من، حسن […]
معمولا در زمان هایی که عملیات نبود ، ما روزهای جمعه می آمدیم دزفول و می رفتیم در نماز جمعه ی دزفول شرکت میکردیم . آن زمان ، مرحوم قاضی امام جمعه ی دزفول بود و در نماز جمعه شرکت می کردیم . بعد از نماز جمعه هم میرفتیم ناهار . چون بعد از نماز […]
در مأموریت به اطلاعات و شناسایی منطقه عملیاتی کربلای پنج، دست من مجروح شد و به خاطر محدودیت ناشی از مجروحیتی که از ناحیه دست پیداکرده بودم به این باور رسیدم که وجود من در گردان تخریب مؤثر نیست و نباید برای سایر دوستان مزاحمت ایجاد کنم، بنابراین تصمیم گرفتم بهجایی بروم که مفید واقع […]
دریکی از تکهای عراق در منطقه فکه که درواقع، عملیات پدافندی آن بر عهده برادران ارتش بود، حسب دستور برای ایجاد موانع گردان وارد شد، بعد از دفع تک عراقیها، یک آیفای عراقی وسط میدان مین بود. پس از کسب اجازه آیفا را بهعنوان غنیمت آوردیم البته ترکش شیلنگهای رادیاتورش پاره کرده بود و خودمان […]
سال های هزار و سیصد و هفتاد و هفتاد و یک ، دورانی بود که گروه های تفحص تشکیل شده بودند و و کار تفحص راه اندازی شده بود . این زمان را کاملا در خاطر دارم چون یادم هست که من در همان سال به حج تمتع مشرف شده بودم . ما در فکه […]
در یک مقطعی از زمان که مربوط به قبل از عملیات عاشورای سه بود ، ما به اتفاق تعدادی از بچه های گردان تخریب برای انجام ماموریتی به مریوان رفتیم . قبل از زمان آمدن حاج علی فضلی در تیپ سیدالشهدا ، حاج محمد خزاعی برای مدت کوتاهی بعد از شهادت حاج کاظم رستگار به […]
بعد از پذیرش قطعنامه ، فرماندهان خط با فرمانده های خطی عراق ارتباط گرفته بودند ، چون جنگ نبود . بچه های خط خودمان با مسئول خط عراقی ها صحبت می کردند . بعضی از آنها می دانستند جنازه های نیروهایشان کجاست و ما هم می دانستیم و می گفتیم فلان جا جنازه بچه های […]
ما در صحنه ی کارزار بودیم اما ادعایی نداریم بلکه باید دیگران بیایند و ما را قضاوت کنند . نکته ای که درباره ی بچه های گردان ما حائز اهمیت است این است که به نظر من آن بچه هایی که شیطنت هایی داشتند و اصطلاحا شلوغ تر بودند ، در زمان کار و در […]
بحث عملیات خیبر ، یک عقبه و مقدماتی دارد . مدتی قبل از عملیات خیبر در تهران ، در پادگان ولیعصر میان فرماندهان وقت سپاه اختلاف نظر ها و بحث هایی راجع به عملیات خیبر پیش آمده بود . شهید حاج کاظم رستگار و شهید حسن بهمنی در آن مقطع نسبت به عملیات خیبر انتقاداتی […]
در موقعیت گردان تخریب یکی از چادر ها چادری بود که من مسئول آن چادر بودم . داخل این چادر شهید محمد بهشتی و شهید عنایت الله رزاقی و شهید سید اسماعیل موسوی می آمدند و حاج آقا مسعود تاج آبادی هم بودند . این چادر نسبت به چادر های دیگر یک حالت خاصی داشت […]
معمولا عملکرد گردان تخریب در زمان عملیات به این شکل بود که ابتدا باید بچه های واحد اطلاعات عملیات می رفتند و منطقه عملیات را شناسایی می کردند . زمانی که یک تیم اطلاعات عملیات می رفت حداکثر چهار یا پنج نفر بودند و حتما از این چهار یا پنج نفر ، یک نفرشان نیروی […]
روزهای اول که ما شهید حاج عبدالله را می دیدیم برایمان خیلی عجیب بود که ایشان در همه چیز پیشرو بودند . مثلا وقتی برای نماز صبح بیدار می شدیم ، می دیدیم ایشان از قبل برای نماز آماده شده است و دارند نماز می خوانند در حالی که هنوز اذان صبح گفته نشده بود […]
تا آن جا که در خاطرم هست ، قرار بود در سال شصت و سه عملیاتی شکل بگیرد که ما از زمان دقیق و مکان آن خبر نداشتیم ولی فرماندهان سپاه به این نتیجه رسیده بودند که برای انجام این عملیات باید یک قرارگاهی تشکیل بشود . این قرارگاه را تشکیل دادند و نام آن […]
عمامه ما آخوندها ، در زمان جنگ قصه هایی داشت. دشمن بر روی آن حساس بود و خیلی از مواقع ، به خصوص در جزیره ی مجنون که بچه ها مکالمات بیسیم بعثی ها را شنود می کردند ؛ وقتی آن ها ، مثلا یک روحانی که می آمد می گفتند امامشون آمده ، خمینی […]
یکی از خاطراتی که در ذهنم هست ، مربوط به یک بنده ی خدایی میشود که موهایش را غالباً می تراشید و یک جای مهری هم در پیشانی اش بود . یقه ی پیراهن بسیجی اش را با قیچی برش زده بود و مثل یقه ی دیپلمات و آخوندی در آورده بود . پیراهنش را […]
در منطقه ی عملیاتی کربلای یک ، یک شکاف در محل استقرار ما بود که دهانه اش باز بود و ما در انتهایش چادر زده بودیم. . جای ما تخریب چی ها آن جا بود . یک روز هواپیما های عراق آمد و زاغه مهمات لشگر امام رضا علیه السلام را زد . زاغه مهمات […]
بعد از عملیات سیدالشهداء علیه السلام ، در منطقه فکه بودم که یکی از بچه ها به من خبر داد که برایم نامه ای آمده . نامه از سپاه سیدالشهداء ع بود که گفته بود باید بروی تهران و پاسدار وظیفه بشوی . من می خواستم یک کاری بکنم که در منطقه بمانم . با […]
من بچه ی قلعه حسن خان (شهر قدس) بودم . شهید حاج قاسم اصغری هم بچه ی قلعه حسن خان بود اما یکدیگر را نمیشناختیم . قبل از عملیات خیبر در سال شصت و دو ، به تازگی تیپ حبیب بن مظاهر تشکیل شده بود و این اولین باری بود که ثبت نام میکردند و […]
در یکی از اعزام ها تعداد زیادی نیروهای بچه سال به گردان آمده بودند . تعداد زیادی از بچه هایی که آمده بودند سن و جثه هایشان کوچک بود . بچه های دبیرستانی و کوچک بودند ، نسبت به بچه های قدیمی که ته ریشی داشتند و سنشون کمی بالاتر بود . این ها در […]
بچه های گردان تخریب همشون بی حاشیه بودن و سرشون توی کار خودشون بود . بخاطر همین از بچه های تخریب عکس های زیادی نیست . من یادمه با شهید حاج عبدالله نوریان صحبت کردم و با هزار زحمت راضی اش کردم که یه دوربین بگیریم . یه بنده خدایی تو گردان داشتیم به نام […]
ما قبل از عملیات یه تعداد افراد بودیم که بهمون گفتن : حمّله و قطّره . از صرف فعل عربی میاد : قَطَّرَ یقطّر قاطر ، حَمَلَ یُحَمِّل حمال . ما همیشه قبل از اینکه گران به جایی بره ، میرفتیم اونجا توالت و سنگر درست میکردیم . بعد از ما گردان ها و بچه […]
بعد از اینکه اعزام اولم به کردستان طی مدت سه ماه تموم شد ، اومدم تهران . مدت زیادی نگذشت که اومدم برای اعزام مجدد و به جنوب اعزام شدم و رفتم توپخونه ۶۰ خاتم انبیا . خدا رحمت کنه شهید حاج حسن طهرانی مقدم ، فرمانده تیپ توپ خونه ی ۶۰ خاتم بود. اعزامم از […]
از عملیات بیت المقدس که به تهران برگشتیم ، طبق معمول یا در مسجد بودیم یا در بسیج ولی در خانه نبودیم . در همان زمان ، یک بچه محل داشتیم به نام قاسم میرصانعی که در موقعیت لانه جاسوسی ، در مقری که برای خنثی سازی بمب و اینها بود مشغول بود . ایشان […]