اعلام زمان نماز شب به شیوه ی شهید صاحب علی نباتی
حاج محمدرضا جعفری
این همان رازیست که موحدین را به جهاد واداشته است
کم کم متوجه شخصیت متفاوت شهید بادپا و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم
خاطره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید مصطفی (سیدابراهیم) صدرزاده
دیدار با خانواده شهید داوود ابراهیمی
حاج آقا شما با امام زمان علیه السلام ارتباط دارید ؟
اجازه ی جهاد برای دفاع
شهید حاج عبدالله نوریان آدمی بود که با صلوات کارش را راه می انداخت . آدمی بود که به صلوات خیلی اعتقاد داشت . وقتی به صبحگاه می رفتیم و خورشید در حال طلوع کردن بود ، می گفت مرتب صلوات بفرستید . حاج عبدالله بسیار صلواتی بود . اسم هر شهیدی را که می […]
شهید کلانتر خیاط بود ، سواد خواندن و نوشتن نداشت و بچه بی شیله پیله و خنده رو بود. ایشان را خیلی دوست داشتم . من سه دوره در گردان تخریب آموزش غواصی آبی خاکی دادم و یکی ، دو دوره همراه گردان حضرت زینب بودم که برای کمک مامور شدم . در یکی از […]
شهید سید محمد زینال حسینی -فرمانده گردان- میگفت که یه موقعی یه کسی اومد تو آوردن که روانشناس بود . با اشاره به شهید پیام پوررازقی میگفت این بچه رو نذارید این همه نماز بخونه . این افسرده میشهها ! این به لحاظ روحی روانی قاطی میکنه ! چرا این همه نماز میخونه ؟؟ من […]
من و شهید حاج قاسم اصغری ، قبل از اینکه من بیام گردان تخریب رفیق و بچه محل بودیم . ایشون رو از سال شصت و دو ، پیش از عملیات خیبر بود که دیده بودم و میشناختم . بعد هم توی شهر باهاش آشنا شده بودم و رفیق بودیم و توی شهر قدس یا […]
همونطور که میدونید در رابطه با شهید حاج قاسم اصغری خیلی حرف ها زده شده . از شجاعتش ، از روی سیم خاردار خوابیدنش و از اخلاقیاتش خیلی صحبت ها شده. مقر گردان تخریب اون زمان یعنی قبل از عملیات والفجر 2 ، توی کوه دشت بود . شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) و […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) خیلی تاکید داشت که برای بچه هایی که در گردان شهید می شوند یک مجلسی داشته باشیم . در این مجالس همیشه زیارت عاشورا یا دعای توسل و دعای کمیل شب جمعه و این سه مورد همیشه رعایت می شد . صبح ها حتماً زیارت عاشورا را می […]
قبل از عملیات کربلای ۴ ماموریت ما مشخص شده بود و بر مبنای ماموریتمان ما باید تمرین می کردیم . بیشتر کار انفجاری داشتیم . خاکریز می زدیم و درخت می زدیم و از این دست کارها انجام می دادیم . درخت را باید در مسیری می زدیم که روی آب راه ها بیوفتد تا […]
عباس بیات هم اسطوره و هم شلوغ بود . یعنی هر دو حالت را داشت. در منطقه ی ماووت در مقر شهید ضیائی که بودیم ، عباس در سنگر ما و مسئول سلمانی ما بود. البته من هم آن زمان مو داشتم . عباس موهای بچه ها را کوتاه می کرد. عباس اوایل با ماشین […]
شهید همایون (مهدی) ضیائی قبل از کربلای یک به گردان آمد . شهید ضیائی یک بار خوابی که دیده بود را برای من تعریف میکرد و می گفت : حدود 15 الی 16 ساله بودم ، یک سال قبل از اینکه به جبهه بیایم ، مادرم خیاط بود و خیاطی می کرد و عکس و […]
شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب بود و معاونش شهید حاج آقا سید محمد زینال حسینی بود. وقتی من در فروردین سال شصت و سه وارد گردان شدم حاج عبدالله در گردان نبود و ما سوال می کردیم برادر عبدالله کیه و کجاست ؟ می گفتند که در عملیات مجروح شده یا اینکه از […]
قبل از جنگ ، من خیلی از نزدیک با سید محمد زینال حسینی ارتباط نداشتم بیشتر جدیت و سکوت و فعالیتی که داشت را از ایشان سراغ داشتم . همین ها را بعدا از ایشان دیدم البته بعلاوه ویژگی های دیگری . مثلا سید محمد خیلی اهل گریه بود ، من در محل برخورد نکرده […]
آشنایی من با شهید توحید ملازمی بر می گردد به فروردین سال 65 در زمین صبحگاه . من زمانی که به تخریب رفتم ، ظاهراً از نظر شکل و قیافه شبیه یکی از بچه های تخریب به نام حبیب فرخی که بچه قلعه حسن خان بود بودم. حبیب فرخی و شهید توحید ملازمی با همدیگر […]
سال شصت و پنج بود که ما به موقعیت قلاجه در منطقه مهران اعزام شده بودیم . شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) به من قول داده بود که اجازه دهد ما هم در عملیات بعدی شرکت کنیم اما نمی خواست به قولش عمل کند. به سید محمد گفتم : عملیات نزدیک است . […]
اولین باری که می خواستیم در دوره ی آموزشی معبر بزنیم خاطرم هست که با یک پایه کرومی و طناب آموزش معبر زدن می دادند . آموزش معبر که تمام می شد ، سیم خاردار می گذاشتند و می گفتند شما باید با قیچی قطع کنید اما اگر فرصت قطع کردن نداشتید باید روی سیم […]
مدت کوتاهی در سومار بودیم و از آنجا آمدیم به موقعیت چنانه . به هر حال آموزش های اولیه را به ما دادند . کارهای که آن جا انجام دادیم پاک سازی میادینی بود که از نیروهای عراقی به جا مانده بود. گردان که منتقل شد به منطقه چنانه ، حاج عبدالله من را برد […]
ما با شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) زیاد برخورد داشتیم . با شهبد سید محمد زینال حسینی (معاون گردان) همه جوره می شد رفتار کرد چون خودش شیطنت داشت و شلوغ بود اما حاج عبدالله اینطور نبود. بچه های معنوی و اسطوره های گردان سمت حاج عبدالله بودند. شلوغ ها سمت آقا سید محمد […]
مقداری نامه از تهران برای بچه ها به گردان آماده بود . تدارکات نامه ها را به بچه ها داد . نیم ساعت گذشت ، شهید صبرعلی کلانتر آمد پیش من و به من گفت: عمو ناصر یک چیزی بگویم ؟ یک نامه برای من از طرف خانواده ام آماده . ظاهرا کسی را برای […]
شهید صبر علی کلانتر بچه خزانه و جنوب شهر بود. بچه های جنوب شهر خیلی شلوغ و شر بود . قبل از والفجر چهار ، قرار بود که ما تمرین غواصی کنیم . در سد دز رفتیم و کار غواصی می کردیم. پاییز بود و هوا سرد بود . بارندگی هم شده بود و آب […]
قبل ار عملیات بیت المقدس چهار ، یکی از بچه ها پیش من آمد و گفت : حاج آقا من یک خوابی دیدم . از بچه های وزارت کشور بود اما به صورت بسیجی آمده بود. نامش آقای ابوالفضل دهقان بود. گفت : دیشب خواب دیدم وجود مقدس اقا امام زمان به این مدرسه آمد. […]
شهید عباس بیات در مقر گردان ، در موقعیت قلاجه بود . ما هم که از مرخصی برگشتیم به قلاجه رفتیم . من و شهید رضا صمدیان منتظر بودیم تا ماشین غذا برسد و ما را به مقر تخریب ببرد. عباس راننده ماشین تدارکات بود. در آشپرخانه ایستاده بودیم که بالاخره ماشین آمد و ما […]
ما در مقر شهید علی موحد چادر داشتیم و مصطفی مبینی در چادر ما بود. مصطفی از اسطوره ها و با عشق و اهل معنویات بود. خیلی محجوب بود اما ما از بچه های شر و شلوغ بودیم. در چادر ما حاج اصغر و احمد بودند خیلی پرخور و پرسر و صدا بودیم. وقتی مصطفی […]
شهید هادی مهین بابایی از بچه های محجوب ، آرام و خیلی خوب گردان تخریب بود . خیلی روی موهایش حساس بود . ما بچه ی شر و شلوغی بودیم و یک روز دست و پای این بنده خدا را گرفتیم و نصف موهای سرش را که زدیم ، گفتیم ماشین اصلاح خراب شد. گفتیم […]
شهید محمود بهرامی در عملیات خیبر مسئول ما بود . یعنی ما یک تیم بودیم که به گردان حضرت قاسم مامور شدیم. حدود 4 الی 5 نفر بودیم. فکر کنم که شهید محسن علیپور بائی هم با ما بود. تیمی که مامور به حضرت قاسم بودیم قرار بود که ما به گردان ملحق شویم و […]
من به دلیل اینکه یک سمت صورتم آسیب دیده بود ریش نمی گذاشتم ، سبیل می گذاشتم. و یک موتور قدیمی داشتم و با آن به واحد مهندسی می آمدم. یک بار ، شهید حسن پردازی مقدم به من گفت : ما فکر می کردیم که تو از بچه های منافق هستی ! چون سبیل […]
روزی که ما به پادگان ابوذر رفتیم یک مدتی طول کشید تا عملیات شروع شود. من به شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) گفتم اگر برای شما امکان دارد من را به واحد عملیات مامور کنید . گفت من برای شما و حسن نسیمی و شهید علیپور و یکی ، دو نفر دیگر یک برنامه […]