ناگهان مصطفی یاغی شد و گفت من باید جلو بروم مسئول چای گردان تخریب ، شهید اصغر رحیمی دعوتنامه سلیمان بن صرد خزاعی به حضرت اباعبدالله علیه السلام احتجاج امیرالمومنین در میان گروهی که در مسجدالنبی نشسته بودند اكنون متوجه شدهام آمريكاييها ناسپاس و نامرد هستند خلاصه کتاب ولایت فقیه امام خمینی رحمه الله علیه شهید بسطام خانی بجای من رفت که معبر بزند … روزی که شهید حاج قاسم اصغری با صدای بلند گفت : اینجا قتلگاه منه و این بار شهید میشم
پسرم ، شهید داوود ابراهیمی در مدرسه از جهت ورزش و قرآن و از جهت علمی تقریبا نمونه بود . در آن دوران ، با تایید دیگران و لطف دیگران ، این حقیر به عنوان یکی از اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدرسهشان انتخاب شده بودم . در آن زمان این عزیزمان در مدرسه شان […]
قاسم قبل از قبول قطع نامه به مرخصی آمده بود . یک هفته ای خانه ماند و گفت : می خواهم بروم . اجازه ندادم و گفتم : این بار نمی گذارم بروی . گفتم سه راه داری اگر هرکدام را انتخاب کردی می توانی بروی . یکی این است که نمی خواهم بروی چون […]
آذرماه شصت و شش بود. پسرم شهید همایون (مهدی) ضیائی در آزمون دانشگاه برای رشته علوم قضائی دانشگاه قم امتحان داد . گفتم : این مملکت به شماها احتیاج دارد. شما ها آدم هایی هستید که متدین هستید . باید زنده باشید و خدمت کنید . گفت به من گفتند عملیات است و باید بروم […]
پسرم ، شهید مهدی ضیائی وارد گردان تخریب شد و آنجا به شهادت رسید . پسر بزرگم هم جانباز است و پایش روی مین رفته است . آن یکی هم هشت روز مانده بود در کوه و یخ زده بود و ایشان را بعد از هشت روز می آورند . قسمتشان این بود . من […]
پسرم ، شهید حاج قاسم اصغری در این مدت هشت سالی که جبهه بود ، چیزی در مورد جبهه و منطقه به من نمی گفت . بعد از شهادتش فهمیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است. بعداً که از همرزمانش برای تشییع جنازه آمدند ، من شنیدم که چه کارهایی در جنگ می […]
قاسم زمانی که بیست ساله بود گفت : می خواهم زن بگیرم . گفتم : حالا زود است و تو در منطقه هستی و سنت کم است . گفت اگر برایم زن نگیری سپاه برایم زن می گیرد و ممکن است مجروح جنگی برایم بگیرند و ناقص باشد . من هم به پدرم گفتم که […]
قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن […]
من مادر حاج قاسم اصغری هستم . مادرم خودش دو تا پسر داشت که اسمشان را قاسم گذاشت و بعد آنها مردند . بعد از اینکه بچه من به دنیا آمد گفت من اسم قاسم خیلی دوست دارم . اسم نوه ی من را قاسم بگذارید . گفتم اگر اسمش را قاسم بگذاریم این هم […]
دخترم خیلی برادرش (شهید مهدی ضیائی) رادوست داشت و شدیداً بیتابی می کرد و ما هم خیلی ناراحت بودیم. دخترم بعد از شهادت پسرم (شهید مهدی ضیائی) پس از دو روز که از خاکسپاری میگذشت ، خواب خواب برادرش را میبینید که به ایشان می گوید: من را دیدید ؟ مادرم من را دید؟ دیدید […]
در سال چند بار شب های جمعه برایش مراسم دارم . گاهی وقت ها یکدفعه بوی عطرش طبقه پایین را فرا می گیرد . پنجره ی کوچه را باز می کنم که ببینم بوی عطر از بیرون است که متوجه می شوم بوی عطر از داخل خانه است! می گویم همایون ! می دانم خودت […]
خانواده پدری پسرم یک مقدار آزاد فکر می کردند. عمه هایش کم حجاب بودند ولی نماز خوان بودند. یکی از اقوام با اشاره به من ، به دیگران می گفت: این می خواهد بالای مجلس برود و بگوید که من مادر شهید هستم ، برایم صلوات بفرستید . حرف مادر همسرم در مغزم خیلی دور […]
من با آقای تاج آبادی شوخی می کردم و می گفتم این کتاب ها چیه که می خوانید ؟ وقتی که پیکر پسرم ، شهید مهدی ضیائی را آوردند یک ساک بزرگ پر از کتاب را هم برایمان آوردند . خیلی کتاب های آخرتی بود از آن کتاب های تند و تیز . من یک […]