• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
حکایتی از اصرار شهید مصطفی مبینی به شرکت در عملیات

ناگهان مصطفی یاغی شد و گفت من باید جلو بروم

  • کد خبر : 2595
ناگهان مصطفی یاغی شد و گفت من باید جلو بروم

شهید مصطفی مبینی بچه بلوار ابوذر تهران بود . بچه محل شهید امیر تابش ، برادر سید ریحانی و آقای کاشی بود . قبل از عملیات خیبر به گردان تخریب آمد . خیلی بچه ساکتی بود . صدای خوبی داشت . فرمانبردار بود و گاهی وقت ها که یکی ، دو نفر با هم بودیم […]

شهید مصطفی مبینی بچه بلوار ابوذر تهران بود . بچه محل شهید امیر تابش ، برادر سید ریحانی و آقای کاشی بود . قبل از عملیات خیبر به گردان تخریب آمد . خیلی بچه ساکتی بود . صدای خوبی داشت . فرمانبردار بود و گاهی وقت ها که یکی ، دو نفر با هم بودیم شعر می خواند . مداح نبود اما صدای قشنگی داشت . اهل نماز شب بود.

قبل از عملیات بدر شهید مبینی هنگام انتخاب نیرو به فرمانده گردان (شهید حاج عبدالله نوریان) برای انتخاب خودش اصرار نکرد . تکیه داده بود به تیر چراغ . لپ هایش آویزان و ناراحت که به خط نمی برندش و آنطور که حاج ابراهیم قاسمی تعریف کردند ، برادر عبدالله نوریان بعد از آن که مسیری به سمت جفیر میروند ، می گوید برگردیم و سوارش کنیم .

ما در منطقه جفیر بودیم . چادر علم می کردیم . دستشویی صحرایی می زدیم . خلاصه آنجا بودیم تا بچه های گردان برسند.

یک روز حاج آقا قاسمی و برادر عبدالله توییتا را از پادگان دو کوهه پر کرده بودند و به جفیر برده بودند . بچه ها پیاده شدند و یکی از آنها همین برادر مصطفی مبینی بود . آنجا کار ما در میدان مین نبود. کار ما بیشتر انفجارات بود. یک مقداری با سید محمد و بقیه کار کردیم. تا اینکه سه تیم انفجارات تشکیل شد . شهید امیر یشلاقی سرتیم یکی از تیمها و شهید حاج ناصر اربابیان سر تیم تیم دیگر بود که من هم در آن تیم بودم و نیروهای قَدَری در آن تیم بودند.

در یک تیم هم وحید بهاری سر تیم بود. آقای مصطفی مبینی در تیم ما بود .

بعد ها متوجه شدیم حاج عبدالله به ارتفاعات بازی دراز رفته

خلاصه سه تیم تشکیل شد و سه ، چهار روزی از عملیات گذشته بود که بنا شد تیم شهید امیر یشلاقی برای عملیات برود .

شهید مصطفی مبینی همیشه خیلی آرام و ساکت بود و از نظر اخلاق و تربیت خیلی خوب بود . هر کسی نیرو می خواست می گفت مبینی را به من بدهید . اگر به ایشان می گفتید 24 ساعت یک جا بایست چیزی نمی گفت و انجام می داد.

اما در آنجا من دیدم که یاغی شد و گفت : من باید با تیم امیر یشلاق به جلو بروم . اگر نگذارید بروم خودم تنهایی به جزیره مجنون می روم . من فقط به ایشان نگاه کردم که این چرا اینطوری می کند؟ برای من تعجب آور بود .

آنها رفتند . زمان و شرح شهادتش را باید از آقا سید مجید کمالی بپرسید .

من فکر می کنم ایشان با خدا قرار شهادت داشتند .  بعد که به جزیره رفت ، وقتی از جزیره بر می گشتند ، یک خمپاره می خورد و آقا سید مجید کمالی پایش مجروح می شود و یک ترکش بزرگ به کمر شهید مصطفی مبینی اصابت می کند . فکر کنم همانجا شهید می شود.

می خواهم بگویم که شهید مبینی می دانست که در آن عملیات و در آن منطقه شهید می شود . من این را از آن حالتی که در جفیر عوض کرد و می گفت که من حتماً باید بروم فهمیدم . شهید نوریان یک جمله زیبایی دارد که می گوید زمان مرگ هر کسی برسد با پای خودش به قتل گاه میرود. این خاطره ای بود که من از مصطفی مبینی داشتم .

روزی که موی سر شهید علی حجابی رو تراشیدم
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2595
  • نویسنده : حاج حبیب ستوده
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه