• امروز : پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۳

مادر شهید

یک روز به شما خبر می‌رسد که این پاها چه کار کردند
وصیت شهید داوود ابراهیمی به مادرش

یک روز به شما خبر می‌رسد که این پاها چه کار کردند

پسرم ، شهید داوود ابراهیمی در مدرسه از جهت ورزش و قرآن و از جهت علمی تقریبا نمونه بود . در آن دوران ، با تایید دیگران و لطف دیگران ، این حقیر به عنوان یکی از اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدرسه‌شان انتخاب شده بودم . در آن زمان این عزیزمان در مدرسه شان […]

از آخرین باری که حاج قاسم را دیدم تا خبر شهادتش
خاطرات مادر شهید حاج قاسم اصغری

از آخرین باری که حاج قاسم را دیدم تا خبر شهادتش

قاسم قبل از قبول قطع نامه به مرخصی آمده بود . یک هفته ای خانه ماند و گفت : می خواهم بروم . اجازه ندادم و گفتم : این بار نمی گذارم بروی . گفتم سه راه داری اگر هرکدام را انتخاب کردی می توانی بروی . یکی این است که نمی خواهم بروی چون […]

بیست روز بعد از شهادت همایون ، نامه ی قبولی در دانشگاهش آمد
گفت به من گفتند عملیات است و باید بروم

بیست روز بعد از شهادت همایون ، نامه ی قبولی در دانشگاهش آمد

آذرماه شصت و شش بود. پسرم شهید همایون (مهدی) ضیائی در آزمون دانشگاه برای رشته علوم قضائی دانشگاه قم  امتحان داد . گفتم : این مملکت به شماها احتیاج دارد. شما ها آدم هایی هستید که متدین هستید . باید زنده باشید و خدمت کنید . گفت به من گفتند عملیات است و باید بروم […]

گفت: من وظیفه دارم که الان بروم
ما خودمان با بی حجابی مخالف بودیم

گفت: من وظیفه دارم که الان بروم

پسرم ، شهید مهدی ضیائی وارد گردان تخریب شد و آنجا به شهادت رسید . پسر بزرگم هم جانباز است و پایش روی مین رفته است . آن یکی هم هشت روز مانده بود در کوه و یخ زده بود و ایشان را بعد از هشت روز می آورند . قسمتشان این بود . من […]

سخنران جلسه میگفت جوانی در جبهه روی سیم خاردار خوابیده …
وقتی مادر شهید از رشادت فرزندش بی خبر است

سخنران جلسه میگفت جوانی در جبهه روی سیم خاردار خوابیده …

پسرم ، شهید حاج قاسم اصغری در این مدت هشت سالی که جبهه بود ، چیزی در مورد جبهه و منطقه به من نمی گفت . بعد از شهادتش فهمیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است. بعداً که از همرزمانش برای تشییع جنازه آمدند ، من شنیدم که چه کارهایی در جنگ می […]

ماجرای خواستگاری و ازدواج حاج قاسم
شهید حاج قاسم اصغری

ماجرای خواستگاری و ازدواج حاج قاسم

قاسم زمانی که بیست ساله بود گفت : می خواهم زن بگیرم . گفتم : حالا زود است و تو در منطقه هستی و سنت کم است . گفت اگر برایم زن نگیری سپاه برایم زن می گیرد و ممکن است مجروح جنگی برایم بگیرند و ناقص باشد . من هم به پدرم گفتم که […]

وقتی دلم تاب نیاورد و به دنبال قاسم رفتم
گفت: بچه هایی که این جا هستند هیچکدام مادر ندارند

وقتی دلم تاب نیاورد و به دنبال قاسم رفتم

قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن […]

به معلممان متلک میگویند و من وجدانم قبول نمیکند
اگر اصرار کنید همه ی شیشه های مدرسه را می شکنم

به معلممان متلک میگویند و من وجدانم قبول نمیکند

من مادر حاج قاسم اصغری هستم . مادرم خودش دو تا پسر داشت که اسمشان را قاسم گذاشت و بعد آنها مردند . بعد از اینکه بچه من به دنیا آمد گفت من اسم قاسم خیلی دوست دارم . اسم نوه ی من را قاسم بگذارید . گفتم اگر اسمش را قاسم بگذاریم این هم […]

دیدید که دست و پایم از هم جدا نشده بود
پس از دو روز که از خاکسپاری میگذشت

دیدید که دست و پایم از هم جدا نشده بود

دخترم خیلی برادرش (شهید مهدی ضیائی) رادوست داشت و شدیداً بیتابی می کرد و ما هم خیلی ناراحت بودیم. دخترم بعد از شهادت پسرم (شهید مهدی ضیائی) پس از دو روز که از خاکسپاری میگذشت ، خواب خواب برادرش را میبینید که به ایشان می گوید: من را دیدید ؟ مادرم من را دید؟ دیدید […]

عطر و بویی که فقط خانواده شهدا حس میکنند …
خاطره ی مادر شهید مهدی ضیائی

عطر و بویی که فقط خانواده شهدا حس میکنند …

در سال چند بار شب های جمعه برایش مراسم دارم . گاهی وقت ها یکدفعه بوی عطرش طبقه پایین را فرا می گیرد . پنجره ی کوچه را باز می کنم که ببینم بوی عطر از بیرون است که متوجه می شوم بوی عطر از داخل خانه است! می گویم همایون ! می دانم خودت […]

زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟
ه مادرم بگویید دیدی که من سالم هستم

زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟

خانواده پدری پسرم  یک مقدار آزاد فکر می کردند. عمه هایش کم حجاب بودند ولی نماز خوان بودند. یکی از اقوام با اشاره به من ، به دیگران می گفت: این می خواهد بالای مجلس برود و بگوید که من مادر شهید هستم ، برایم صلوات بفرستید . حرف مادر همسرم در مغزم خیلی دور […]

من با آقای تاج آبادی شوخی می کردم
واقعاً دوستشان داشتم

من با آقای تاج آبادی شوخی می کردم

من با آقای تاج آبادی شوخی می کردم و می گفتم این کتاب ها چیه که می خوانید ؟ وقتی که پیکر پسرم ، شهید مهدی ضیائی را آوردند یک ساک بزرگ پر از کتاب را هم برایمان آوردند . خیلی کتاب های آخرتی بود از آن کتاب های تند و تیز . من یک […]