من در خواب رسول خدا را ديدهام باید میرفتید جنوب لبنان را میدیدید لطف شهید سید محمد زینال حسینی فقط شامل برادرش شد شورای نگهبان، ضامن عدم تکرار انحراف تاریخی مشروطه عملیات عاشورای سه به روایت حاج سید جمید کمالی شهید علیرضا عباسیان خیلی با غیرت بود حماسه ساز روز های سرد گفتم امام گفته که سنگر دانش آموزها مدرسه و علم است
من عاشق شهید حاج عبدالله نوریان بودم و ایشان را خیلی دوست داشتم. ایشان چند تا کار از من خواست که من نتوانستم انجام دهم. زمانی بود که ما را فرستاد غواصی و آموزش ما کنار اروند رود بود. مسئول ما حاج عبدالله سمنانی بود. بعد از ان حاج عبدالله سمنانی برای اطلاعات با بچه […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) با بچه ها خیلی رفیق بود . وقتی می شنید که اصغر معصومی می خواهد تسویه کند و برود پیش من می آمد پیشانی من را می بوسید و صلوات می فرستاد. و به من می گفت: در پیشانی تو نوشته شده وقف تخریب. تو باید این جا بمانی. […]
یک مدت با بچه ها شوخی جنّ می کردم و بچه ها را می ترساندم . و همه می گفتند اصغر معصومی جن ظاهر می کند . البته اینطور نبود اما می گفتند . یک روز رفتیم صبح گاه در قصر شیرین در سراب گرم بودیم. جای خیلی قشنگی است و یک استخر پروش ماهی […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) خیلی مقید به نماز اول وقت بود یعنی در هر شرایطی می گفت نماز اول وقت. خیلی جاها هم برای شناسایی با هم رفته بودیم که جلساتی این طرف و آن طرف داشت بین راه هم که بودیم مثلا ده کیلومتر مانده بود به قرارگاه نجف می گفت […]
زمان ورودم به گردان ، توانستم با بچه ها ارتباط بگیرم البته خیلی ها را نیز اذیت کردم . مخصوصاً شهید الله یاری را که انسان ساده ای بود و امیدوارم که مرا ببخشد . چون من شیطون گردان بودم . یک مقدار من ایشان را اذیت کردم که حتماً مرا خواهد بخشید . هر […]
در قلاجه بودیم قبل از کربلای یک ، تازه به گردان آمده بود. شهید حاج رسول فیروزبحت هم آنجا بود . مدتی قبل سر یک ماجرایی عذرش را از گردان خواسته بودند. آن ماجرا هم چیز خاصی نبود. یک شوخی کرده بود و بعضی ها را اذیت کرده بود. دلخور شده بود و رفته بود […]
برای عملیات کربلای 4 و کربلای 5 آماده می شدیم . شهید سید محمد زینال حسینی آمدند و یک تعداد از بچه ها را را انتخاب کرد.حدود 20 نفر که به سد دز بروند و آموزش غواصی ببینند. مسئول اموزش غواصی آقای میسوری بود. به خاطر اینکه قبلا با یک سری از بچه ها ی […]
شهید هادی مهین بابایی را من در چنانه دیدم . با همدیگر عکس هم انداختیم. خیلی ساکت و آرام بود.اما شلوغ که شلوغ بازی هایش در کلام بود و در رفتار نبود. پاهایش یک مقدار رو به داخل بود و جنب و جوشش مثل ما نبود. سپاهی شده بود و سعی می کرد خودش را […]
خدا شهید کاظمی و سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب در عملیات بیت المقدس چهار را بیامرزد ، این ها وقتی شهید شدند من تهران بودم شنیدم که غرب بوده که شیمیایی شده است. وقتی شنیدم به ستاد معراج رفتم . گفتم دو ،سه تا از دوستانم این جا هستند. به ما اجازه دادند که داخل […]
وقتی که شهید زعفری شهید شد ، من تهران بودم . شهید حاج عبدالل نوریان (فرمانده گردان ) بچه ها را برای دیدار خانواده شهید آورده بود تهران . در همان ایام حاج عبدالله تنهایی آمد درب منزل ما که پدر و مادرم هم خانه نبودند . من هم تنها بودم . حاج عبدالله در […]
ما دو نفر قبل از عملیات والفجر با هم رفتیم آموزش آبی و خاکی. کمیته ویژه هوابرد که خودم هم بعداً جذب آنجا شدم. عملیات تمام شد و نامه زدند به لشکر که ما این ها را می خواهیم. من و علی در آن دوره نمره خوبی گرفته بودیم .از نظر آنها مناسب این کار […]
همیشه خدا خدا می کردم که برامون اتفاقی نیفتد . زیرا نمی دانستم که چه کسی را به عقب بیارم. همیشه دعا می کردم که کسی چیزیش نشود. عملیات والفجر8 هم خیلی این دعا را می کردم. می گفتم برای خودم اتفاقی بیفتد اما برای بچه های تیم نیفتد. عملیات والفجر 8 برای علی پیکاری […]
یک روز با ما به چنانه آمد و ما توپی را پیدا کردیم و با هم بازی کردیم. فوتبالش خوب بود . چند تا از بچه ها خیلی خوب فوتبال بازی می کردند از جمله: شهید نباتی، شهید مجیدرضایی بود که شهید نباتی بعدا آمد. فوتبال بازی کردنشان عالی بود.ممقانی دروازه بود و من مدام […]
قرار بود به دزفول برویم و 4 الی 5 نفری بودن که می خواستند تلفن بزنند. پیام پوررازقی یک مقدار به من پول داد گفت با این پول یک مقدار جگر برای اسماعیل بخر. گفت خیلی ضعف بدنی دارد و من خبر دارم. گفتم چشم. خیلی روح لطیفی داشت. بهش گفتم این ها را پیام […]
سال 1363 بود زیر قله بازی دراز دو الی سه تا میدان مین بود. بچه دها را برای پاکسازی بردند. یک مقدار مین جلوی عراق گذاشته بودند برای ترمیم آن میدان. ما مرتباً از پادگان ابوذر که می رفتیم مسیر طولانی بود. اگر مسیر جاده ای را می رفتیم باید تا باختران می رفتیم و […]
قبل از شروع عملیات والفجر هشت از محل کارم خیلی فشار می آوردند که حتماً باید به محل کارت برگردید. حتی جلوی حقوق بنده را بسته بودند. ماموریت 45 روزه گرفته بودم . اما تا دوسال بر نگشته بودم. آنها هم می گفتند که 45 روز قرارمان بود اما الان دو سال است که نیامده […]
در سال چند بار شب های جمعه برایش مراسم دارم . گاهی وقت ها یکدفعه بوی عطرش طبقه پایین را فرا می گیرد . پنجره ی کوچه را باز می کنم که ببینم بوی عطر از بیرون است که متوجه می شوم بوی عطر از داخل خانه است! می گویم همایون ! می دانم خودت […]
خانواده پدری پسرم یک مقدار آزاد فکر می کردند. عمه هایش کم حجاب بودند ولی نماز خوان بودند. یکی از اقوام با اشاره به من ، به دیگران می گفت: این می خواهد بالای مجلس برود و بگوید که من مادر شهید هستم ، برایم صلوات بفرستید . حرف مادر همسرم در مغزم خیلی دور […]
قبل از عملیات والفجر هشت ، مقرمان در قسمتی بود به نام موقعیت شهید علی موحد و آن موقع قرار بود در عملیات والفجر 8 در منطقه ام الرصاص انجام شود شرکت کنیم . دوستان را برای اموزش می بردند تا نخل هایی که سوخته بود را قطع کنند و چون در خاک عراق نهرها […]
سید مجتبی خیلی دوست داشت که عملیات برود. سید محمد نمی گذشت. ظاهراً تعهدی به پدر و مادرش داده بود. یک روز با حالت التماس و زاری امد که به داداشم سید محمد بگو من را به عملیات بفرستد. گفتم من می گویم اما نمی دانم چقدر اثر کند. من صحبت کردم اما نمی دانم […]
شهید منصور احدی در فاو همراه ما بود. بچه ی خیلی ساکتی بود و اهل مراقبه بود. با ما زیاد می چرخید و گاهی حدیثی برایش می خواندم. خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود. ایشان هم با آن هفت نفر به شهادت رسیدند.
ما چند روز قبل از شهادت شهید حاج عبدالله نوریان در ام الرصاص بودیم . می خواستیم با قایق به آن طرف آب برویم که شب نمی توانستیم برویم. شب این طرف آب در ماشین خوابیدیم . صبح که می خواستیم برویم کلید ماشین از جیبم افتاد و من متوجه نشدم. حاج عبداله یک سری […]
در پنجوین ، جاده ای بود که در دید عراق بود. یک ماشین تانکر آب از شمال به جنوب می آمد و ما هم از جنوب به شمال می رفتیم. همان موقع یک خمپاره وسط جاده زدند. سمت چپ جاده دره بود و سمت راست جاده کوه بود. یک ترکش به سر راننده تانکر خورد […]
در عملیات ما را بین گردان ها تقسیم کرده بودند، نزدیک نقطه رهایی بودیم جایی که بچه ها همه کارهای محوله را انجام می دادند. دیدم که حاج عبداله سراسیمه می آید ، چشمش به من خورد. گفت: سید مین جدیدی امده است. یا قمقمه ای بود و یا بطری که دقیق یادم نیست. که […]
شهید حاج عبدالله نوریان ( فرمانده گردان تخریب ) روحیه اش این بود که دوست نداشت بچه ها بیکار باشند. می گفت: بیکاری فساد می آورد. یک دستگاه بلوک زنی از دزفول خریده بود، ماسه و سیمان جور کرده بود و بچه ها را برای ساختن زاغه به کار گرفت. نزدیک عملیات بدر بود که […]