نمیدانم الان بروم به حوزه یا بعد از دیپلم آنروز فهمیدم بین من با شهید زینال حسینی چقدر فاصله است فرمانده لشکر ده هزار نفری به من گفت میتوانی یک دسته نیرو به من قرض بدهی؟ آخرین گفت و گوی شهید ذوالفقار حسن عزالدین با تکفیری ها بچه های شر و شیطون گردان به روایت حاج علی اکبر جعفری حاج عبدالله نمی گذاشت بچه ها بیکار باشند تحلیلی از شخصیت شهید عبدالعلی روشنی عملیات عاشورای سه به روایت حاج علی اکبر جعفری
اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا) حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد […]
سردار بزرگ اسلام شهید صدرزاده با اسم جهادی «سیدابراهیم» نزدیک به سه سال از عمر خود را زمانی که میتوانست کنار همسر و دختر و پسرش باشد؛ در راه اسلام به خاطر امنیت ما و جامعه اسلامی کنار گذاشت. از زندگی خود و زمانهایی که میتوانست در راحتی و آرامش باشد گذشت. در سختترین شرایط […]
پارسال تو عملیات تل قرین که حدود بیست کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و…شهید شدند… سید، (شهید مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت […]
امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد… کبابی که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت شتر خوردیم…و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد […]
خیلی دوست داشتیم حاج قاسم را ببینیم. تا اینکه خبر دادند قرار است حاجی به مصلای بابل بیاید و از ما دعوت کردند به دیدارش برویم. با پدر و مادر شوهرم و بچه ها رفتیم. وقتی نماز را خوانیدم سر میزهایی که گذاشته بودند نشستیم. همه خانواده شهدای مدافع حرم بودند. سردار سلیمانی سر هر […]
محاسن سپیدکردهها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر میبرند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست میشود. مشکل جایی است که غافل از عمر میشویم، اگر خائف شدیم، غافل نمیشویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را […]
شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم، نیمه های شب به قصد رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین در حالی که پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت نمی دونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می […]
عید نوروز با حاج حسین رفتیم خدمت سردار حاج قاسم سلیمانی. حاج قاسم رو به من و حاج حسین گفت من نگران شما هستم که شهید بشوید. یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید […]
حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین اذکار مزین بود. تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا […]
قبل از این که وارد جنگ و مناطق جنگی شوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم، می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آن طور که باید جنگ را درک نکرده بودم. چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از […]
یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود جزر و مد آب دریا بود که روی اروند رود نیز تاثیر داشت . بچه ها برای این که میزان جزر و مد را در ساعات و روز های مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل […]
برای کاری توی شهرک رفتم و نگاه کردم و دیدم جلوی مسجد اتوبوس ها ایستاده اند. آقا مصطفی اینطرف آنطرف می دوید. گفت چه خبره؟ گفتند در میدان ولیعصر تهران جشن پیروزی آقای دکتر احمدی نژاد است. ده تا اتوبوس حرکت کردیم مصطفی و محمود با موتور آمدند. گفتم بچه ها شما هم سوار اتوبوس […]
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) آنچه در این مطلب مطالعه میفرمایید قسمت سوم از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی است . جهت مطالعه قسمت دوم خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید . دیماه سال 1393 بود که به نیروی مخصوص رفتم . فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده معروف […]
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) آنچه در این مطلب مطالعه میفرمایید قسمت دوم از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی است . جهت مطالعه قسمت اول خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید . بعد از ورود به دمشق به یک پادگان منتقل شدیم . در پادگان تهران من را به […]
یک روز آقا مصطفی داشتند رد می شدند که به هیئت بروند. کاری هم به کسی نداشته . یعنی اگر بچه محل ها چیزی به ایشان نمی گفتند، آقا مصطفی رد می شدند و می رفتند. یکی از این بچه محل ها برمی گردد و می گوید آقا مصطفی! آقا مصطفی! این مشروب ها را […]
اگر نگویم صددرصد ، حداقل نود و پنج درصدِ مسجد امیرالمومنین علیه السلام با پول مردم ساخته شد. یکی از جاهایی که برای مسجد پول جمع می شد، بهشت رضوان بود . آخرهای سال هم برای جمع آوری پول ساخت مسجد به بهشت زهرا می رفتیم . حاج آقا بهرامی برای آن جا مجوز می […]
روش کار فرهنگی آقا مصطفی صدرزاده کاملا متفاوت بود. می گفت جمع کردن این بچه هایی که خودشون بچه های خوبی هستن هنر نیست. این که شما یک بچه ی یک آخوند یا بچه ی یک روحانی یا مثلا فرزندان یک پاسدار ، فرزندان یک مسئول متعهدی رو برداری و بیاری و اینجا نگهش داری […]
یک روز آقا مصطفای صدرزاده توی بیست متری من رو دید، گفت چطوری؟ این وقت صبح این جا چکار می کنی؟ حالا ساعت چند بود؟ هشت و نیم – نه . گفتم یادته آقا مصطفی برام یک کارنامه درست کردی، بردم پیش پدرم و گفتم بابا قبول شدم. گفت خب؟! گفتم خب بابا میگه باید […]
اولین باری که شهید صدر زاده را دیدم در باغ آقا نصرت الله بود . آن روز شهید صدر زاده به من گفت : ما بسیجی های این مسجد هستیم. همین مسجدی نیمه کاره است. گفتم خب؟! گفت ما بسیجی های این جا هستیم . اگه دوست داشتید ما جمعه صبح ها کلی مراسم مفرح […]
یک روز ما برای خوردن میوه به باغ یک بنده خدایی رفته بودیم که الان فوت شده است. خدا رحمتشان کند، نامشان آقا نصرالله بود. رفته بودیم به باغ همین آقا نصرالله تا خلاصه با رفیقمان میوه دزدی و میوه چینی کنیم. البته واقعا نمی دانستیم این کار میوه دزدی هست. با خودمان می گفتیم […]
در استان حلب بودیم و ماموریتمان پاکسازی چند ساختمان بود . شش نفر بلند شدند که برویم به ساختمان شماره سه . با بنده و حسن شدیم هشت نفر . وقتی حرکت کردیم به سمت ساختمان شماره سه ، آقای حسن قاسمی دانا با یک لحنی که انگار میخواست مطلب مهمی را گوشزد کند گفت […]
شهید شاطری یک مدل بود . مدل رفتاری ، مدل اخلاقی ، یک الگو بود . لذا وقتی این فکر توی لبنان رفت ، آنچنان این چهره غم گرفته در اثر این خرابه های وسیع را با رفتار خودش عوض کرد که من فکر نمیکنم هیچ کس به این اندازه توانسته تبلیغ مذهب کند . […]
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نمی زد. نمی گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد […]
در کربلا رفتنها گاهی بعضی اذیتش میکردند، غر میزدند. یک روز بهش گفتم: داداش! اینهایی را که اذیتت میکنند خب با خودت نبر، بگو جا ندارم، یک بهانهای بیاور. به من گفت: آنها را من دعوت نکردم که من بگویم نیایید. به آسانی که به آدم اجر نمیدهند، اجر مال سختیاش است. من اگر پیرها […]
ایام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجیبی در این کشور رخ می داد. دستور رسیده بود که بسیجی ها برنامه ایست و بازرسی را فعال کنند. بچه های بسیج مسجد، در حوالی میدان شهید محلاتی برنامه ایست و بازرسی را آغاز کردند. هادی با یکی دیگر از بسیجی ها که مسلح بود با یک […]