• امروز : پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شرح یک حادثه عجیب

نحوه شهادت شهید حاج قاسم اصغری و شهید حاج رسول فیروزبخت

  • کد خبر : 2376
نحوه شهادت شهید حاج قاسم اصغری و شهید حاج رسول فیروزبخت

دقیقاً حضور ذهن ندارم که استارت کار و  مجموع بچه هایی که آنجا بودند چه کسانی بودند. ما آن جا برای برداشت رفته بودیم.شهید اکبری را به یاد دارم که یک مین والمر زد و ایشان شهید شد. اما خاطره ای از ایشان به یاد ندارم. فقط می دانم سردشت بود.دو خاطره دارم که اصیل […]

دقیقاً حضور ذهن ندارم که استارت کار و  مجموع بچه هایی که آنجا بودند چه کسانی بودند. ما آن جا برای برداشت رفته بودیم.شهید اکبری را به یاد دارم که یک مین والمر زد و ایشان شهید شد. اما خاطره ای از ایشان به یاد ندارم. فقط می دانم سردشت بود.دو خاطره دارم که اصیل و اساسی هستند و یکی خیلی مهم است. زیرا در مورد حاج رسول و حاج قاسم  دو شهید بزرگوار و عزیز دل که شاید هر کدام از بچه ها که اسم این عزیران می آیدبه نوعی  با دلها بازی می کند. هر کدام یک ویژگی هایی داشتند .  حاج قاسم بسیار بسیار رقت قلب بالایی داشت، سوز خیلی زیاد در صدایش بود.  البته  صدایی مثل صدای حاج جعفر مداح گردان را نداشت، که با صدای ایشان ما خاطرات زیادی داریم. محتوا خوانی و مدیریت مجلس حاج جعفر را نداشت ولی چنان از دل می خواند که پای من به زمین می چسبید با اینکه سن و سالی نداشتم. هیبت رزمندگی حاج رسول را هرگز فراموش نمی کنم . ایشان را مثل یکی از اعضای کربلا را اگر بخواهیم اسم ببریم  مثل حارث من ایشان را شجاع می بینم مانند وهب شخصیت بسیار جنگ آور و رزم آور بودند. یک صحنه ای است که خودم گم شدم چون اولش من برداشت می رفتم و لی بعد  شاید دیدند من یک پسر بازیگوش و سر به هوا بودم و به درد صحنه عملیات پاکسازی نمی خورم من را گذاشتند برای زاغه و گفتند شما همین جا بمانید و کار من شده بود  چیدمان و مرتب کردن مین ها . یک نفر دیگر هم در این ماجرا با من شریک بود.بعضی ایام هم سمت برداشت می رفت اما  من برداشت نمی رفتم. روزهای اول یکی دو روز رفتم اما بعد نرفتم. گفتند در زاغه بمان که زاغه یک منطقه کوچک و پر از مین بود . باید به صورت دولا دولا می رفتیم گونی ها را خالی می کردیم مین های والمر را  یکی یکی نگاه می کردیم و چک می کردیم که چاشنی نداشته باشد و مرتب در زاغه می چیدیم.

پیشروی عراق و شهادت شهید حاج ناصر اربابیان

در یکی از روزها که مین های  والمر را خالی می کردیم  ،مین های ضد نفرات که تله می شود و به سیمی کشیده می شود  و  پا به آن بخورد، شاخک هایش تکان بخورد دو چاشنی دارد. یکی اشتهالی و یکی انفجاری که نیم متر بالا می آید و می چرخد و  چاشنی انفجاری می زند و بالا عمل می کند و داخلش پر از ساچمه است . مین ها را کنترل می کردیم یکی را پیدا کردیم و دیدیم یک چاشنی اشتهالی در آن گیر کرده است  گذاشتیم کنار و ادامه دادیم  ، دوباره یک گونی دیگر را خالی کردیم  هر  روز که آن ها برداشت می کردند با ماشین می آوردند. ما باید با نگاه کردن و تصحیح کردن آنها را می چیدیم در همین اثتا 4 الی5 تا مین والمر بیرون آمد که درونشان چاشنی اشتهالی و در برخی چاشنی انفجاری گیر کرده بود. یک پاره سنگ بزرگی را پیدا کردم خیلی شسته و صاف بود . و حماقت کردم .و آن را جلوی درب به فاصله 4 الی5 متر با ته زاغه که مین ها را چیده بودند من والمر را گرفته بودم سر به پایین پشت به بالا می کوبیدم روی آن چاشنی که  در بیاید و در نمی آمد با زحمت زیاد دو الی 3 تا را بیرون آوردم. دلیل گیر کردنش را نمی دانستم شاید آب خورده بود و   زاغه  گراشتم . به هر زحمتی بود دو الی سه تا از آنها را درست کردیم وقتی داشتم این ها را می زدم حاج رسول و حاج قاسم آمدند. آن موقع معاون حاج مجید بود ناگهان  که آنها را دیدم برق از سرم پرید و دچار استرس شدم گاهی نگاه نافذ بزرگتر انسان را به خودش می آورد.

حاج رسول با تندی گفت سید  چه کار می کنی؟ مرد حسابی ،برادر ، این چه کاری است که انجام میدهی؟ مین را به سنگ می کوبی؟  ولی حاج قاسم تندی نکرد. گفتم حاج رسول این چاشنی گیر کرده داخلش. گفت یعنی راهش این است؟راهش این است که یک فیتیله چاشنی پیدا کنی و  ببری در دره  و آنجا منفجرش کنی. از سوراخی که من گزیده شدم حاج رسول گزیده شد. گفت داستان چیه؟ گفتم به ما گفتند که مین ها را خالی کنید و حالا هم چاشنی گیر کرده است.گفت حالا بیار من ببینم . گفتند چند تا هستند ؟ گفتم 3 تایی می شوند. مین ها را تحویل حاج رسول  دادم و گفتم خدمت شما. حاج قاسم گفت : حاج رسول ایرادی ندرد ، حواسش نبوده و عیبی ندارد. آقا این کار خطرناک است دیگر تکرار نکن و دستی بر سر من کشید و من هم بچه سن بودم. حاج رسول مین ها را برد به چاله تانکی که خاکش را در زاغه خالی کرده بودند. یادم نیست که فیاض برد و یا اینکه من بردم. اما یادم است که حاج رسول  که یکی از شخصیت های بززرگ گردان بود گفت : فیتیله چاشنی داری؟ گفتم نه فقط مین داریم. مین های والمر و قمقمه ای را یادم هست که داشتیم. پرسید : سوزن قمقمه ای داری؟ سوزنش یک کم شبیه گل سر است. شاید هم اشتباه کنم. دو تا سوزن قمقمه ای از من گرفتند که بندازند داخلش و بکشند بالا . من چاشنی اشتعالی را درآورده بودم و آنها انفجاری برده بودند. من آن صحنه را ندیدم . در زاغه کسی نبود و هیچ کس آن صحنه را ندید. من بودم با آقای فیاض قاعد بنا بر نقل خود بزرگوار و عزیز دلم. من در زاغه مشغول بودم که صدای انفجار را شنیدم  .

عملیات عاشورای سه به روایت حاج سید جمید کمالی

گفتم یا حسین صدای انفجار آمد ! سریع بیرون دویدم ، از زاغه بیرون آمدم دیدیم یک چیزی افتاد درب زاغه، یک پلیت  جلو درب زاغه بود. آن شیء خورد به پلیت و با پلیت به زمین افتاد. نگاه کردم دیدم حاج رسول است. جلوتر رفتم دیدم یک چاله انفجار به حالت گلدانی درست شده است نه حاج رسولی هست و نه حاج قاسمی هست. یک بار قبل از انفجار بیرون آمدم و طرز نشست نشان را دیدم. برگشتم دیدم آن چیزی که با پیلت افتاد حاج رسول بود که زنده بود. سر و صورتش آسیب دیده بود و دست و پایش به شدت آسیب دیده بود. کل بدنش آسیب دیده بود. شروع کردم به یا ابوالفضل  و یا حسین گفتن و دویدن به سمت محل اسکان مان، چادرمان، آن چیزی که در ذهنم است. رفتم که کمک بگیرم.

جلوی زاغه چاله مانند  بود نمی توانستم حاج رسول را بلند کنم و بیارم.حاجی افتاده بود و در حال سکرات بود. در حال دویدن بودم که یک پیکر مطهر دیگر را دیدم و هر دو پرت شده بودند. یکی این سمت چاله تانک و یکی آن طرف چاله تانک. دست زدم به حاج قاسم و مردم و زنده شدم . دویدم و به بقیه اطلاع دادم . برادرها رسیدند و هر رکاری می کردیم که حاج قاسم را بلند کنیم نمی شد. وزنش سنگین شده بود و مانند ماهی لیز می خورد و نمی شد ایشان را بلند کرد. واقعاً ثقیل بود.در نهایت پلیت را انداختیم و ایشان را چرخاندیم روی پلیت حدود 4 الی 5 نفر بودیم که ایشان را با پلیت بیرون آوردیم. آمبولانس رسید و به اورژانس رفتیم برادرش هم آنجا بود که  دستش را گرفت و آن جا تمام کرد، لحظاتی بود و بعد  به شهادت رسید. حاج قاسم که همان جا در زاغه شهید شد و حاج رسول در اورژانس به شهادت رسید. برادر عزیزمان آقای قائد امینی آمد و مانند دیوانه ها یک ظرف به دست گرفته بود و تیکه های بدن حاج رسول  و حاج قاسم را در چاله تانک جمع می کرد و در ظرف می انداخت. گریه می کرد و به من میگفت: دیشب خواب این داستان را برایم تعریف کرده بود. شب قبلش که ما شام می خوردیم دیدیم که این ها مدام در حال صحبت با هم هستند.با هم بیرون رفتند و خلاصه با هم بودند. امینی گفت : دیشب که با هم گشت و گذار می کردیم  داستان امروز را برایم تعریف می کرد. این اتفاق را به من گفته بود.

حاجی ما کار و زندگی داریم شاید این هلیکوپتر بخواهد حالا حالاها بچرخه...
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2376
  • نویسنده : حاج سید حمید موسوی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه