رسول میگفت : بگو من فرمانده تان هستم … پارچه حریری که امام موسی بن جعفر ع برای علی بن یقطین پس فرستاد به شهید میرحسینی اعتراض کردم چرا من را دم در نگهداشتی ؟ شهید حاج قاسم اصغری اینگونه خاطره تعریف میکرد لُبّ شهادت این است که یک انسانی ناگهان از درجات عالیهی الهی سر در آورد اگر خمینی یکه و تنها هم بماند به مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بتپرستی ادامه میدهد وداع با سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب
سید مجتبی خیلی دوست داشت که عملیات برود. سید محمد نمی گذشت. ظاهراً تعهدی به پدر و مادرش داده بود. یک روز با حالت التماس و زاری امد که به داداشم سید محمد بگو من را به عملیات بفرستد. گفتم من می گویم اما نمی دانم چقدر اثر کند. من صحبت کردم اما نمی دانم […]
شهید منصور احدی در فاو همراه ما بود. بچه ی خیلی ساکتی بود و اهل مراقبه بود. با ما زیاد می چرخید و گاهی حدیثی برایش می خواندم. خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود. ایشان هم با آن هفت نفر به شهادت رسیدند.
ما چند روز قبل از شهادت شهید حاج عبدالله نوریان در ام الرصاص بودیم . می خواستیم با قایق به آن طرف آب برویم که شب نمی توانستیم برویم. شب این طرف آب در ماشین خوابیدیم . صبح که می خواستیم برویم کلید ماشین از جیبم افتاد و من متوجه نشدم. حاج عبداله یک سری […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) به من می گفت : هرشب زمان نماز شب بلند شو و یک یا حسین بگو و دوباره بخواب. می گفت : چرا زیاد می خوابی؟ من هم یک شب بلند شدم و یک یا حسین گفتم و دوباره خوابیدم. ایشان می خندید و میگفت منظورم این بود […]
در پنجوین ، جاده ای بود که در دید عراق بود. یک ماشین تانکر آب از شمال به جنوب می آمد و ما هم از جنوب به شمال می رفتیم. همان موقع یک خمپاره وسط جاده زدند. سمت چپ جاده دره بود و سمت راست جاده کوه بود. یک ترکش به سر راننده تانکر خورد […]
در عملیات ما را بین گردان ها تقسیم کرده بودند، نزدیک نقطه رهایی بودیم جایی که بچه ها همه کارهای محوله را انجام می دادند. دیدم که حاج عبداله سراسیمه می آید ، چشمش به من خورد. گفت: سید مین جدیدی امده است. یا قمقمه ای بود و یا بطری که دقیق یادم نیست. که […]
شهید حاج عبدالله نوریان ( فرمانده گردان تخریب ) روحیه اش این بود که دوست نداشت بچه ها بیکار باشند. می گفت: بیکاری فساد می آورد. یک دستگاه بلوک زنی از دزفول خریده بود، ماسه و سیمان جور کرده بود و بچه ها را برای ساختن زاغه به کار گرفت. نزدیک عملیات بدر بود که […]
ما در واحد مهندسی با شهید علیرضا زمانی با هم بودیم و ایشان را می شناختم. یک سیم چین همیشه به کمرش بود که من آن را به یادگار دارم. چند بار خواستم سیم چین را به برادرانش بدهم که یادم می رود. قبل از عملیات عاشورای سه ، ما به پادگاه دوکوهه رفتیم و […]
اولین برخوردم با شهید حاج عبدالله مربوط به اوایل سال 1363 بود. بعد از پایان دوره آموزشی سپاه پاسداران ما را مامور کردند به واحد مهندسی رسمی . در آن زمان لانه جاسوسی مقر اصلی مان بود. حاج عبداله را اولین بار آنجا دیدم . به ما گفتند که ایشان فرمانده گردان تخریب تیپ سید […]
در مقرّ الوارثین چند تا دسته بودیم که هر دسته به نام چادرها معروف بود . ما برای خودمان برنامه ریزی کردیم که بیکار نباشیم یکی مسئول جارو و یکی مسئول شستن ظرف ها و یکی مسئول غذا شد . بعد از تقسیم کار ها یک نفر اضافه آوردیم که آن هم آقای جعفرصادق نصرتخواه […]
شهید علیرضا عباسیان هم خیلی با غیرت بود. قد کوتاه و چاق بود. عملیات ماووت ارتفاعات داشت سربالایی و سخت بود. ایشان هم خودش را برای عملیات آماده می کرد. در مقر شهید ضیائی صبحگاه داشتیم. بچه ها تا پایین جاده می رفتند و از آن جا تا مقر سربالایی بود. آقای عباسیان همیشه نفر […]
من مسئول مستقیم شهید اصغر رحیمی نبودم . ایشان مسئول چایی همهی چادرها بود. علاقه مند بود که برای بچه رزمنده ها چایی درست کند. این کاری بود که کمتر کسی از عهده آن بر می آمد. یعنی باید صبح بیدار می شد و علف ها را جمع میکرد و چوب پیدا میکرد و می […]
در ارتفاعات نزدیک سد عراق یک مقر داشتیم. پشت مان هم قرارگاه تاکتیکی لشکر سید الشهدا بود. چون آن جا قرارگاه بود هواپیما زیاد می امد و بمباران می کرد. و زیر تیغش قرار می گرفت. ما به بچه ها گفته بودیم که یک سنگر انفرادی بکنند. که اگر هواپیما آمد در این سنگر ها […]
شهید حاج عبدالله نوریان ، فرمانده گردان تخریب ، خیلی دوست داشت که بچه ها را سپاهی کند . بچه هایی که در جبهه ماندنی شده و به قول خودش وقف جبهه بودند را پاسدار کند. البته خیلی به من هم گفت. اما نشد و من لیاقتش را نداشتم. کسی نمی دانست که چه کسی […]
شهید تابش بچه ی شلوغ و پر سر و صدایی بود. بچه ها را دست می انداخت و تیکه می انداخت. تکیه کلامش هپلی بود. کسی را که می خواست اذیت کند صدایش می کرد هَپَلی. شهید تابش در منطقه ی ام الرصاص و در عملیات والفجر 8 یکی از غواص ها بود که به […]
در مقرّ ام النوشه بودیم که حاج عبداله به من سربسته چیزهایی درباره ی شهادتش گفت ، اما تصریح نکرد. آن موقع جلساتشان را با سید محمد و سید اسماعیل در چادر تدارکات می گذاشتند. یک پستویی درست می کردند و آن جا جلسه می گذاشتند. یک روز من از آن جا عبور می کردم […]
در چادر شب ها که نماز می خوانیم سخنرانی هم می کردیم. شهید حاج موسی انصاری در پشت گردنش قوز بزرگی داشت. گردنش همیشه خم بود . بسیار ساکت و آرام و متین بود اما پرکار بود . و نمی گذاشت ناتوانی جسمی اش او را عقب بیاندازد. وقتی سخنرانی می کردیم یک پتو روی […]
پاییز بود که بارندگی هم زیاد بود. رودخانه کارون طغیان کرده بود و آب چادرها را با خود برده بود و پتوها همه خیس بود و ساک ها و وسیله ها را خیس کرده بود. بدو ورود من همان موقع بود. همه داشتند چادرها را تمیز و خشک می کردند که شب شد و چادر […]
فکر میکنم از روز اعزام به گردان تخریب حدود بیست روز در گردان مانده بودم و ماموریتم تمام شده بود و می خواستیم که برگردیم و باید ما را به تبلیغات لشکر می بردند. به ما گفتند سید محمد شما را می برد . البته بعداً فهمیدم که ایشان معاون گردان هستند . سید محمد […]
سید محمود سید مرتضی هستم از گردان تخریب تیپ 10 سید الشهدا . نحوه ورود به این صورت بود که حاج عبداله امد و از تخریب گفت و کسانی هم داوطلب شدند. من هم به این صورت به گردان تخریب رفتم.ما زمان کمی در خدمت شهید بهرامی بودیم. زمان خدمتمان کنار هم بود که ایشان […]
از آقای روشنی یک خاطره دارم. البته خاطره نیست یک چیزی می توانم از ایشان بگویم. در جبهه شعار این بود که صورت عمل مهم نیست ،سیرت عمل مهم است . آقای روشنی مصداق این جمله ی حاج مجید مطیعیان بود. من از حاج مجید شنیده بودم که صورت عمل مهم نیست و سیرت عمل […]
دقیقاً حضور ذهن ندارم که استارت کار و مجموع بچه هایی که آنجا بودند چه کسانی بودند. ما آن جا برای برداشت رفته بودیم.شهید اکبری را به یاد دارم که یک مین والمر زد و ایشان شهید شد. اما خاطره ای از ایشان به یاد ندارم. فقط می دانم سردشت بود.دو خاطره دارم که اصیل […]
من قبل از عملیات خیبر به تخریب رفتم آن موقع مقر گردان در پادگان دو کوهه بود پشت بهداری لشکر 27 بود. چند ماهی ماندم در چم امام حسن پاییز 63 آنجا توسط شهید ناصر اربابیان آموزش دیدیم . عملیات خیبر که من تازه آمدم بودم ولی در منطقه عمومی جفیر رفتیم اما در عملیات […]
بسم اله الرحمن الرحیم احمد رضا حسین خانی هستم متولد سال 1345 . به مناسبت انقلاب و تشکیل بسیج من هم رفتم عضو بسیج پایگاه متقین شدم مسجد قندی در خیابان تختی آن جا از ناحیه آقایی آمد و گفتن ما برای فتح المبین نیرو می خواهیم. عملیات فتح المبین یکی از عملیات های خیلی […]
ما در گردان که بودیم یک سری نیروهای جدید آمد و پخش گردان شدند و چادرهایشان مشخص شد. تیم بندی و دسته بندی شدند. چند روزی که صبح گاه می رفتیم ، من دیدم یک پسر قد بلندی است و خیلی شلوغ است لهجه ترکی داشت و جدید بود. من زیاد طرفش نمی رفتم چون […]