روایت پدر شهید حسین غلام کبیری از شهادت فرزندش چند بیت شعر را که خودم سرودم هم تقدیم میکنم لُبّ شهادت این است که یک انسانی ناگهان از درجات عالیهی الهی سر در آورد عملیات والفجر هشت به روایت حاج محمد زارعکار خودش تا اذان صبح به جای ما پست داد سخنران جلسه میگفت جوانی در جبهه روی سیم خاردار خوابیده … یک روز به شما خبر میرسد که این پاها چه کار کردند این ها همان موشک هاییست که تا بانک رافدین عراق رفته
مهدی سال ۱۳۶۵ خواست که به جبهه برود اما به دلیل سن کم با او مخالفت کردم. عزم مهدی برای رفتن به جبهه بیش از اینها بود. او شناسنامهاش را دستکاری کرده بود تا بتواند به منطقه اعزام شود اما این کارش از من مخفی نماند وقتی فهمیدم بسیار ناراحت شدم و گفتم: حال که […]