پیام پوررازقی چهار شبانه روز پرستارم شد فردی که رویای حمله به ایران را داشت شاید هم خودِ خدا باشم این ترکش ها نهایتاً ختم به شهادت من می شود حاج آقا شما با امام زمان علیه السلام ارتباط دارید ؟ مقدمات عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود میسوری وقتی مین والمر عمل کرد و من مجروح شدم دوربین های نماز جمعه ، خبر جانبازی من رو به مادرم دادند
ما یک گروه بیست نفری بودیم و برای ادامه ی عملیات کربلای هشت یا کربلای پنج به سمت خط رفتیم . قرار بود بنا به دستور ، مأمورتی را انجام بدهیم . به خط دوم رسیدیم که سنگری آن جا بود و داخل آن سنگر رفتیم که یک شب استراحت بکنیم یا آماده عملیات شویم […]
یادم هست یک بار با یکی از بچه ها توی موقعیت زاغه خواب بودیم که دیدم یه نفر اومد پیشونی منو ماچ کرد . چشمام رو باز کردم و دیدم شهید حاج عبدالله نوریانه . حاج عبدالله گفت پاشو بریم برای شناسایی . سه نفری راه افتادیم و رفتیم . توی راه ماشینمون خراب شد […]
در گردان تخریب ، سیگار کشیدن ممنوع بود و سیگاری ها رو جذب نمیکردن . شهید مجید رضایی ، تنها کسی بود که آزاد بود در گردان سیگار بکشد . البته نه جلوی جمع ، بلکه می رفت بیابان ، سیگارش را می کشید و بعد می آمد . شهید حاج عبدالله نوریان هم مجید […]
در منطقه ی عملیاتی کربلای یک ، یک شکاف در محل استقرار ما بود که دهانه اش باز بود و ما در انتهایش چادر زده بودیم. . جای ما تخریب چی ها آن جا بود . یک روز هواپیما های عراق آمد و زاغه مهمات لشگر امام رضا علیه السلام را زد . زاغه مهمات […]
بعد از عملیات سیدالشهداء علیه السلام ، در منطقه فکه بودم که یکی از بچه ها به من خبر داد که برایم نامه ای آمده . نامه از سپاه سیدالشهداء ع بود که گفته بود باید بروی تهران و پاسدار وظیفه بشوی . من می خواستم یک کاری بکنم که در منطقه بمانم . با […]
من در عملیات ویژه ی شهدا یا عملیات سیدالشهداء علیه السلام شرکت نداشتم . البته یک دفترچه خاطرات دارم که در آن دفترچه ، بچه هایی که به عملیات رفتند ، بعضا چند خطی نوشته اند . یکی از شهدایی که دستخطش در آن دفترچه هست ، شهید سید مهدی اعتصامی است . من قبل […]
بعد از عملیات کربلای یک ، یادم هست که ما چند وقت از قلاجه رفتیم و بعد مجدد برگشتیم . ما چند نفر بودیم که می رفتیم در زاغه می خوابیدیم . یک زاغه ای داشتیم در قلاجه به این صورت که چادر زدیم بودیم و مهمات را با فاصله از بچه ها نگهداری می […]
شهید حسین مسیبی طلبه ی حوزه علمیه بود . بچه مراغه بود و خیلی بچه ی محجوبی بود . یک رفیق داشت به نام حاج آقا سیفی که ایشان هم در کردستان با ما بود ، با بچه های تخریب آشنا شده بود و به دلیل همین آشنایی با بچه های تخریب آمد به گردان […]
عملیات کربلای یک در منطقه مهران انجام شد و لشکر سیدالشهدا رفت در منطقه ی مهران مستقر شد . بعد از ایلام یک درّه ی شیار مانندی بود که درآن شیار ، گردان تخریب سه چهار تا چادر زده بود . حدود سی چهل متر جلوتر هم رودخانه ای بود و ما می رفتیم و […]
قبل از عملیات ام الرصاص ، لشگر سید الشهدا ع مانور داشت . قرار بر این بود که توی این مانور ، پشت رودخانه کارون ، غواص ها از بزنن به آب و این طرف در بیان و عملیات کنن . یه منطقه ی جزیره مانندی بود که ما رفتیم و اونجا ، دینامیت ها […]
من قبل از عملیات والفجر هشت ، دو تا عملیات شرکت کرده بودم ، یکی عاشورای سه و یکی هم عملیات ام الرصاص . در جریان عملیات والفجر هشت ، یه ماموریت به لشکر سید الشهداء علیه السلام دادن که طبق اون ماموریت قرار شد لشکر سید الشهداء بیاد حرکت کنه به سمت فاو . […]
ما قبل از عملیات یه تعداد افراد بودیم که بهمون گفتن : حمّله و قطّره . از صرف فعل عربی میاد : قَطَّرَ یقطّر قاطر ، حَمَلَ یُحَمِّل حمال . ما همیشه قبل از اینکه گران به جایی بره ، میرفتیم اونجا توالت و سنگر درست میکردیم . بعد از ما گردان ها و بچه […]
بعد از عملیات عاشورای ۳ از منطقه ی عملیاتی عاشورای سه اومدیم و رفتیم مقر گردان که یه جاده ای بود که می رفت پشت کرخه . اسمش رو بعدها گذاشتن موقعیت السابقون که زاغه ی ما اونجا بود . یکم بالاتر از زاغه ، شیاری بود که اونجا مقر گردان بود . برای خواب شبمون […]
اولین عملیاتی که ما شرکت کردیم توی تیپ سید الشهدا ، مصادف شد با مانورهای عاشورای ۳ . آقای حاج علی فضلی که تازگی شده بود فرمانده تیپ سیدالشهداء علیه السلام روحیه ای که داشت این بود که فرمانده جنگی و شجاع بود . توی عملیات عاشورای ۳ ، یا شاید توی مانور های عملیات عاشورا ی سه […]
بعد از اینکه اعزام اولم به کردستان طی مدت سه ماه تموم شد ، اومدم تهران . مدت زیادی نگذشت که اومدم برای اعزام مجدد و به جنوب اعزام شدم و رفتم توپخونه ۶۰ خاتم انبیا . خدا رحمت کنه شهید حاج حسن طهرانی مقدم ، فرمانده تیپ توپ خونه ی ۶۰ خاتم بود. اعزامم از […]
خدمت شما عرض کنم که علی اکبر جعفری هستم . اواخر جنگ اسممو گذاشتن مقداد . یکی از شهدا به اسم شهید رسول فیروزبخت اسمم رو گذاشت مقداد و این اسم دیگه رو من موند . بچه ها من رو هم به اسم مقداد میشناسن و هم به اسم علی اکبر جعفری . اواخر سال ۱۳۶۲ […]
مطلبی از والفجر 8 یادم آمد که قبلا نگفتم . ما با برادر علی اکبر جعفری به گردان المهدی یا زهیر مامور شدیم . البته بچه های دیگر هم بودند . علی اکبر قدیمی تر و با تجربه تر و خیلی پر شور بود. ایشان سرتیم بود و ما هم کنارش بودیم . در ام […]