• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
عملیاتی که لو رفته بود

عملیات کربلای دو به روایت حاج علی اکبر جعفری

  • کد خبر : 3711
عملیات کربلای دو به روایت حاج علی اکبر جعفری

بعد از عملیات کربلای یک ، یادم هست که ما چند وقت از قلاجه رفتیم و بعد مجدد برگشتیم . ما چند نفر بودیم که می رفتیم در زاغه می خوابیدیم . یک زاغه ای داشتیم در قلاجه به این صورت که چادر زدیم بودیم و مهمات را با فاصله از بچه ها نگهداری می […]

بعد از عملیات کربلای یک ، یادم هست که ما چند وقت از قلاجه رفتیم و بعد مجدد برگشتیم . ما چند نفر بودیم که می رفتیم در زاغه می خوابیدیم . یک زاغه ای داشتیم در قلاجه به این صورت که چادر زدیم بودیم و مهمات را با فاصله از بچه ها نگهداری می کردیم . دور آن زاغه سیم خاردار کشیده بودیم و در آن زاغه برای نگهبانی و مراقبت می ماندیم .

از آن جا سعید صدیق برای شناسایی منطقه کربلای دو رفت . برادرم ، حاج محمدرضا جعفری با چند نفر دیگر از بچه های تخریب رفتند برای شناسایی که یکی از آن ها سعید صدیق بود .

خلاصه برای شناسایی عملیات کربلای دو رفتند و بعد از چند روز آمدند و ما را بردند به منطقه حاج عمران برای عملیات کربلای دو . همه ی این ها یک مدت کوتاه طول کشید و رفتیم برای عملیات کربلای دو .

یک شب ، شهید سید محمد زینال حسینی آمد و یک بیسیم داد به من و من بیسیم را تحویل گرفتم . تخریب چی ها را جدا کرده بودند و تخریبچی ها معلوم شده بودند . معلوم شده بود که حسن مقدم و علی اصغر صادقیان تخریب چی بودند . آقا جعفر طهماسبی هم مرحله بعد آمدند . قرار بود ما خط را بشکنیم و معبر بزنیم ، بعد ، گروه دوم بیایند .

در گروه اول ، من بودم ، ناصر دواره ای از بچه های اطلاعات عملیات بود . حسن مقدم و سعید صدیق بود هم در یک گروه دیگر بودند .

سید محمد به من یک بیسیم داد و گفت که شما کاری به تخریبچی ها نداری ، اصلا تخریب به تو حرام است ، این بیسیم بر روی دوشت باشد .

اولین بار من آنجا شنیدم که سه مدل شناسایی داریم . یک شناسایی قبل از عملیات هست ، یک شناسایی حین عملیات است که برای آنهایی که در مقر تاکتیکی نشستند خیلی مهم است . ما آن موقع ارزشش را نمی دانستیم و بعدا ارزشش را متوجه شدیم . یک شناسایی هم بعد از عملیات هست.

یک بی سیم به من دادند . از این مدل ها که آنتنش را باز می کردند و بالا می رفت . آن جا من را برای شناسایی حین عملیات انتخاب کرده بودند و یک بی سیم روی دوشم گذاشتند و من هم سرم را پایین انداختم . گفتند شما به تخریب کاری نداشته باش . این ها کشته شدند یا زنده ماندند یا مجروح شدند ، تو فقط با این بی سیم می روی داخل منطقه و ما را توجیه می کنی که بدانیم چه خبر هست؟ چی هست ؟ کی کجا رفته ؟ کی کجا نرفته ؟ کی کدام طرف هست ؟

گفتند وظیفه ی تو این است که این اطلاعات را باید به ما بگویی و ما در مقر تاکتیکی نشستیم و از آنجا کارهایمان را انجام می دهیم . عملیات کربلای دو یک عملیات بسیار وسیعی بود . یک سری ارتفاعات دور دست بود که به آن ارتفاعات سکران می گفتند . کوه های بلند پوشیده از برف بود .

عملیات در ارتفاعات بمو به روایت حاج حبیب فرخی

شهید حاج ناصر اربابیان به آن ارتفاعات رفته بودند که یادم هست یک روز جلوتر حرکت کرده بودند . در مسیر ، از لای برف ها با بادگیرهای سفید رفته بودند که یک شب هم لای برف ها خوابیده بودند . این ها قرار بود پشت منطقه را بگیرند و از پشت بیایند . به آن ارتفاعات آنه و قله کِدو می گفتند .

ما این مسیر را پایین رفتیم و خیلی هم راه زیادی بود . یادم هست که هم نماز ظهر و هم نماز مغرب را در این مسیر خواندیم . من که بی سیم روی دوشم بود یک مقدار بارم تر سنگین تر از بقیه بود . گاهی هم زمین میخوردم و زانو هایم به زمین می خورد . اینقدر که شیب تندی بود ، اصلا دست خودم نبود . این مسیر را آمدیم پایین و به سیدمحمد گفتم چطور میخواهند تدارکات را تا اینجا بیاورند ؟ سید گفت از مسیر آن طرف می آورند . نگاه کردم و دیدم هیچ مسیری قابل ترددی وجود ندارد . گفتم از کجا ؟ کدام مسیر ؟ گفت حالا بیا ، بعدا نشانت می دهم . سید می خواست به ما دلداری بدهد و خبری از تدارکات نبود . هیچ راهی نبود ، همه اش دره و کوه بود . راهی نداشت که بخواهند تدارکات را از آنجا بیاورند!؟

پایین این ارتفاعات ، میدان مین بود که شاید از آنجا می خواستند بیاورند . سیدمحمد به آن اشاره کرد و گفت تدارکات را از اینجا می خواهند بیاورند . گفتم اینجا اگر بخواهند پل هم بزنند دوازده سال طول می کشد . بریم ببینیم چطوری هست …

رفتیم پایین و بالاخره رسیدیم . آنقدر خسته بودیم که من یادم هست چند دقیقه نشستیم . عراق چلچراغ میزد . عملیات لو رفته بود . شاید نباید آن عملیات را انجام می دادیم . باید به بچه ها می گفتند برگردید بالا و عملیات نکنید. بچه های گردان جندالله به فرماندهی شهید کاوه ، یک گروه ویژه شهادت داشت . این ها آمده بودند پایین و درگیر شده بودند . ما که داشتیم می رفتیم پایین ، دیدیم این ها درگیر شده بودند . اما با این حال ما رفتیم و عملیات را ادامه دادیم .

هلیکوپتر و هواپیما آمدند و چهلچراغ ریختند . چهلچراغ یک ربع در هوا می ماند و خیلی یواش پایین میامد . عملیات لو رفته بود ، در همان موقع کلی آتش ریختند . من یادم هست نشسته بودیم که ناصر دواری آمد و حسن مقدم را برداشت و برای شناسایی با خودش برد . برای این که حسن مقدم در میدان مین معبر بزند .

حسن رفت و بعد مدتی برگشت آمد و گفت میدانی چی شده ؟! کارمون در اومده …

گفتم : چرا ؟ گفت میدان مین آتش گرفته .

آتش گرفتن میدان مین خیلی خطرناک است . علاوه بر اینکه مین ها منفجر می شوند ، امکان معبر زدن هم وجود ندارد یا دستکم خیلی سخت میشود .

آنجا بوته به اندازه یک متر درآمده بود ، انگار که گندم زار بود . این حجم از علوفه آتش گرفته بود و همه جا را روشن کرده بود . معبر ما باز نشد که چند تا دلیل داشت . یکی از دلایلش این بود که میدان مین ما به صورت افتضاحی آتش گرفته بود ، جنگ شده بود اصلا . ما آمدیم حرکت کردیم که برویم پایین .

عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود میسوری (قسمت اول)

فرمانده گروهان ما ، اسمش فکر کنم حاج اکبر سرپوشان بود که عقب ستون بود . تخریب چی نیروهایش مشخص بودند . دو نفر از آن ها عقب و دو نفر از آن ها جلو می آمدند . من هم جلو می رفتم .

از یک شیار آمدیم پایین ، یک تپه که آمدیم ، دوباره عراق شروع کرد به کوبیدن آنجا . من یادم هست آن جا خودمان را زمین زدیم ، من بلند شدم دیدم همه شهید شدند . یکی از بچه ها که اسمش یادم نیست ولی رفیق سید مجید کمالی بود ، آنجا شهید شد . بچه های تخریب چی هم شهید شدند . بعد که بلند شدم ، دیدم یک سنگر کمین ، بر روی ما دوشکا گرفته است . گروهانی که هادی کسکنی هم به آنجا رفته بود را هم زده بودند . اصلا داشت منطقه را شخم می زد .

من همیشه اول عملیات که می خواستم به ماموریت بروم استرس داشتم ولی در عملیات که کار را تحویل میگرفتم ، دیگر استرس نداشتم و از هیچی نمی ترسیدم . خدا قسمت می کرد و واقعا دست خودم نبود . تنها کاری که کردم این بود که بلند شدم و این نیروها را لای این شکاف ها می بردم . مجروح ها را می کشیدم و توی شیار می انداختم . بچه های گردان تخریب به من گفتند جعفری بیا پایین می زندت ، دوشکا دارد سنگر را می زند ، دیدم که دارد سنگر ا را میزند . من هم بیسیم را برداشتم و با بی سیم ایستادم جلوی این دوشکا و اصلا اگار حالیم نبود .

برای من ، فقط مهم این بود که بچه ها را رد کنم . فرمانده گروهان بود . یکی و به فرمانده گروهان گفت داش اکبر کجا بریم ؟ کجا بریم ؟ حاج اکبر گفت بریم معبر بزنیم .

گفتم کجا بریم معبر بزنیم ؟ بچه های تخریب رفتند ، دیدند ، گفتند نمیشود معبر زد ، معبر آتش گرفته است .

گفت نه . باید معبر بزنیم . گفتم باشه معبر بزنیم .

به حسن مقدم گفتم : حسن!  این بی سیم نمی گیره (اتصال برقرار نمیشه) . اجازه بده من این بیسیم رو یک جا بگذارم ، بعد بیام و معبر بزنم . حسن بچه سپاهی بود و یک اخلاق خاص و تندی هم داشت . گفت نه ! شما باید کار خودت را بکنی و تو حق نداری در کار من دخالت بکنی. گفتم من به کار تو که کاری ندارم . میخوام بیام کمکت بکنم . این بی سیم بار اضافی هست که آوردم و الان نمی گیره . الان هر چی پوش می کنم جواب نمیدهند . پس اجازه بده اینو یک جای امن بگذارم و بیام کمک .

گفت نه . شما نباید دخالت کنید . اصلا به شما ارتباط ندارد . من اگر شهید بشوم این بغلی هست که معبر رو ادامه بده ، تو نباید دخالت بکنی .

یک سال ابتدای جنگ و ممانعت بنی صدر از اقدامات سپاه و بسیج

سعید گفت حسن راست میگوید ، دعوا نداریم که . من هم گفتم باشه .

از اونجا که رفتیم ، چند نفر اومدند دنبال تخریبچی . گفتند تخریجچی کی اینجا هست ؟ گفتم من تخریب چی ام چه کاری دارید ؟ اونم دید من اینجا ایستادم ، گفت می خواهیم معبر بزنیم . گفتم کجا ؟ یک جا رو نشون دادو گفت اینجا بزنیم . گفتم باشه ،بریم بزنیم .

به حاج اکبر گفتم فقط شما پشت من طناب بکش . این بچه های تخریب هم حق ندارند بیایند . من میروم معبر می زنم و شما پشت من طناب معبر بکش که بچه های رزمی بیایند .

حاج اکبر گفت پاشو . آمدیم پایین و دیدیم عراق دارد شخم می زند و قشنگ خاک بلند می شد . با دوشکا می زد . خاک از روی سر و صورتمان بلند می شد . کسی نمی توانست تکان بخورد . گفتم بریم . گفت نه نمی شود . گفتم نمیشه چیه ؟ نروی بگویی تخریب چی نیامد! من تخریب چی هستم . گفتم بسم الله پاشید بریم ، من حرفی ندارم و معبر میزنم .

یادم هست آن معبر رو بالاخره نزدیم و برگشیتیم . یک مقدار آمدیم پشت و دیدیم جعفر طهماسبی و چند نفر دیگر آمدند و ما را رد کردند .

جعفر این ها آمده بودند و معبر دیگری را دیده بودند ، بچه ها را از آن معبر عبور داده بودند و به ما گفتند به عقب برگردید . ما هم گفتیم برگردیم .

اینجا در این عملیات ما شکست خوردیم . علت شکستمان هم این بود که عملیات لو رفته بود . یادم هست موقع برگشتن که این ارتفاع را بالا می آمدیم ، هر سه قدم که می آمدیم ، می نشستیم استراحت می کردیم . انقدر خسته شده بودیم . من یک کلاش هم از آنجا با خودم آوردم . جنازه ها را هم لای این صخره ها کشانده بودیم . بچه های تعاون آمدند و دیدند ما جنازه ها راکشاندیم یک طرف دیگر و از منطقه جدا کردیم .

ظاهرا جنازه ها را کشانده بودند کنار و به یک جای دشت مانند برده بودند . یادم هست هواپیماهای عراقی آمدند ، از این هواپیماهای سم پاشی که هواپیماهای دوزاری بهش می گفتیم . سه چهار تا از این هواپیماها آمدند . این ها آمدند ارتفاعات را زدند ، که این سنگ ها ریخته بشود روی سر ما . سنگ ها می ریخت و می آمد .

خیلی ارتفاع بدی بود . موقع پایین اومدن ، راه به این صورت نبود ، شاید از مسیر دیگری رفته بودیم . موقع بالا رفتن نمیدانستیم مسیر کجاست و مسیر به چه صورت هست . خودمان را بالا کشاندیم و بالا رسیدیم . یادم هست در مسیر دو تا برادر را دیدیم که نشسته بودند . خسته شده بودند و می ترسیدند . یکیشون می گفت باید برویم ، باید برویم ، بابا منتظر ماست .

بالاخره خودمان رو یک جوری از آن ارتفاع عقب کشاندیم اما آن جا نباید عملیات می شد چون که عملیات لو رفته بود .

این خاطرات من از عملیات کربلای دو

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3711
  • نویسنده : حاج علی اکبر جعفری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه