• امروز : شنبه, ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
مرحوم حاج امیر یشلاقی می خندید و تعریف می کرد

خاطره ای از حاج قاسم اصغری که مرحوم یشلاقی تعریف میکرد

  • کد خبر : 4080
خاطره ای از حاج قاسم اصغری که مرحوم یشلاقی تعریف میکرد

مرحوم شهید حاج امیر یحیوی تبار یشلاقی برای من خاطره ای تعریف می کرد که این خاطره را من به نقل از ایشان برای شما تعریف میکنم ؛ ما یک دژبانی در کرخه داشتیم . رودخانه ی کرخه یک پلی داشت شبیه پل های عابر پیاده . کنارش را میله بندی کرده بودند که مثل […]

مرحوم شهید حاج امیر یحیوی تبار یشلاقی برای من خاطره ای تعریف می کرد که این خاطره را من به نقل از ایشان برای شما تعریف میکنم ؛

ما یک دژبانی در کرخه داشتیم . رودخانه ی کرخه یک پلی داشت شبیه پل های عابر پیاده . کنارش را میله بندی کرده بودند که مثل حالت ستون عمل میکرد برای آن که پل به سمت پایین شکم ندهد . بچه های مهندسی عمران به این مدل میله بندی اصطلاحا خرپا می گویند .
یک سری آهن هم کنارش به صورت اُریب و مستقیم وجود داشت که این دو به یکدیگر بصورت دو خط چپ و راست وصل می شدند . یک خرپایی در کرخه وجود داشت که دژبانی فوق العاده خشن و سخت گیری هم داشت . دژبان های درشت هیکلی داشت . من یک بار با آن ها دعوایم شده بود . یکی از بچه های ما را زده بودند و من بخاطر این برخورد نامناسب خیلی ناراحت شدم و یک دعوای مفصلی با آن ها کردم اما جوری نبودند که بشود با آن ها زد و خورد کرد . دست هر کدامشان اندازه ی کف بیل بود . آن روز رفیق ما برادر ربعلی حلاجی هم پشت تویوتا ایستاده بود . یادم نیست دژبان چه حرفی زد که برادر حلاجی یک مقدار ناراحت شد و قد بازی درآورد . دژبان در حالی که روی زمین ایستاده بود ولی برادر حلاجی پشت وانت در تویوتا ایستاده بود ، با این حال از همانجا یقه ی برادر حلاجی را گرفت . یعنی این انقدر قد داشت که وقتی روی زمین ایستاده بود میتوانست یقه ی کسی که در وانت بود را بگیرد ، بلند کند و به زمین بکوبد . من هم از این کار خیلی ناراحت شدم و داد و هوار می کردم ولی حرف هایی می زدم که این ها هاج و واج فقط گوش می دادند که ببینند من چه می گویم . میگفتم : آن هایی که مشهورند در آسمان و گمنامند در روی زمین ، همین بسیجی ها هستند . شما جرات می کنید کسی را که امام می گوید این ها آیه های قرآن هستند را بگیرید و به زمین بکوبید ؟ شما با این دست و این هیکل چرا در دژبانی ایستاده اید ؟ بروید با صدام بجنگید . آن جا ، جلوی سنگر کمین ، زیر دوشکا می خوابی و نمی توانی تکان بخوری و از ترس زمین گاز می گیری ولی آن زمان ، این ها می روند دوشکا خفه می کنند .
حرفای این تیپی زدم و داد و هوار می کردم و این ها نمی توانستند من را بگیرند و ضرب و شتم بکنند .
یک بار هم شهید حاج قاسم اصغری داشت از آن جا رد می شد که گفته بودند باید ماشین را بگردیم و بازرسی کنیم . حاج قاسم گفته بود بازرسی کنید که چی پیدا کنید ؟ اسلحه ؟ مهمات ؟ تدارکات ؟ خب این حکم حمل اسلحه و مهمات و تدارکات است . هر اسلحه ای که پیدا کنید حکم دارم که اجازه داده اند حملش بکنم . دژبان گفته بوده نه و باید بگردم . حالی اش نمی شد که هر چیزی را که می خواهی در ماشین پیدا بکنی من برای حمل و نقلش حکم دارم ، بگذار من بروم .
یک مقدار سخت گیری های این مدلی داشتند .

آنروز فهمیدم بین من با شهید زینال حسینی چقدر فاصله است

یک سری که شهید حاج قاسم اصغری می خواسته رد شود ، گوش نداده بود و از دژبانی در رفته بود . گازش را گرفته بود و در رفته بود . حاج قاسم هم خیلی طوفنده و خروشنده بود . ظاهرا در این ماجرا برادر سید نادر حسینی هم همراهش بوده . نمی دانم چه اتفاقی می افتد که دژبانی سید نادر را بازداشت می کند و میگویند آن کسی که از دست ما در رفت و داد و هوار کرد و ما نتوانستیم هیچ کاری بکنیم و بگیریمش باید بیاید تا سید نادر را آزاد کنیم . بعد به حاج قاسم خبر می رسد و ایشان بلند میشود و به دژبانی میرود و خودس را معرفی میکند . دژبانی هم حاج قاسم را گرفته بود و به بازداشتگاه انداخته بودند . حاج قاسم گفته بود زودتر تکلیف من را مشخص کنید .

من هم رفتم تا با ایشان صحبت کنم . همینطور که داشتیم صحبت می کردیم ، یک دفعه حاج قاسم که در بازداشتگاه بود آمد و با یک حالت پرخروش خودش گفت مسخره بازی درآوردید و شروع کرد به داد و بیداد . این ها هم هاج و واج مانده بودند که حاج قاسم اینجا چه کار می کند . میگفتند ما که تو را زندانی کرده بودیم ، تو فقط بگو چطوری بیرون آمده ای ؟

مرحوم حاج امیر یشلاقی می خندید و این ها را تعریف می کرد . امیر عاشق حاج قاسم بود . خیلی شدید دوستش داشت .

حاج امیر میگفتم با حاج قاسم رفتیم که ببینیم چطور از بازداشتگاه آمده بیرون . رفتیم و دیدیم اتاق ، یک دریچه ای برای تهویه هوا دارد که یک فن در آن کار گذاشته اند. یک پنجره و دریچه ی کوچکی بود ولی حاج قاسم می گفت از آن جا بیرون آمده ام . دژبان می گفت گربه از آن جا رد نمی شود ، شما چطوری از آن جا رده شده اید ؟ رد شدن از آیجا امکان نداشت اما حاج قاسم با زور و فشار ، خودش را از آن جا بیرون انداخته بود . بعد هم به عنوان شاکی آمده بود و میگفت من را آن جا نگه می دارید ؟ خودم آن جا سراغتان می آیم . یک سری مشکلات قضایی هم برایش پیش آمده بود

با همان لباس پاسداری که به او یادگاری داده بودم شهید شد
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4080
  • نویسنده : حاج مسعود میسوری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه