• امروز : چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۳
نحوه آشنایی و ورود به گردان تخریب

حجه الاسلام حاج احمد حسین خانی

  • کد خبر : 2369
حجه الاسلام حاج احمد حسین خانی

بسم اله الرحمن الرحیم احمد رضا حسین خانی هستم متولد سال 1345 . به مناسبت انقلاب و تشکیل بسیج من هم رفتم عضو بسیج پایگاه متقین شدم مسجد قندی در خیابان تختی آن جا از ناحیه آقایی آمد و  گفتن ما برای فتح المبین نیرو می خواهیم. عملیات فتح المبین یکی از عملیات های خیلی […]

بسم اله الرحمن الرحیم

احمد رضا حسین خانی هستم متولد سال 1345 . به مناسبت انقلاب و تشکیل بسیج من هم رفتم عضو بسیج پایگاه متقین شدم مسجد قندی در خیابان تختی آن جا از ناحیه آقایی آمد و  گفتن ما برای فتح المبین نیرو می خواهیم. عملیات فتح المبین یکی از عملیات های خیلی موفق ما بود. رفتیم برای عملیات فتح المبین . زمانی که ما رسیدیم به جبهه مراحل عملیات فتح المبین تمام شده بود. ما فقط اسرا را جمع می کردیم . ما رفتیم بستان و در منطقه بستان من 13 ساله بودم اسرا را جمع کردیم و ما یک ماه بیشتر جبهه نبودیم. این اولین تجربه من بود و تجربه دوم من زمانی بود که آمدیم لانه جاسوسی تهران. نیروها زیاد بودند. هم در عملیات فتح المبین و هم در عملیات آزاد سازی خرم شهر بنی صدر فرمانده کل قوا بود. نیروهای زیادی  در لانه جاسوسی جمع شده بود و فریاد می زدند یا اعزام یا اعدام . قد من هم کوچک بود و من را قبول نمی کردند با هزار زحمت در هواپیما جا شدم . به پادگان دو کوهه آمدیم. و در عملیات بیت المقدس شرکت کردم.

در عملیات عاشورای 3 خانه مان کرج بود. من هم رفتم سپاه کرج در انجا به من گفتند گردان حضرت علی اصغر برو خیلی نیرو احتیاج دارند. ما هم 12 نفر از بچه ها ی کرج رفتیم بیشترشان الان زنده هستند. با همدیگر به گردان حضرت علی اصغر رفتیم. از تیپ حضرت سید الشهدا (ع) . فرمانده گردان ما شهید آجرلو بود. آجرلوها دو تا داداش بودند یکی از انها فرمانده سپاه کرج بود و یکی از انها فرمانده گردان ما بود. من آن زمان دانشجو شده بودم . عملیات والفجر یک مقدماتی روی من خیلی اثر بدی گذاشته بود. عاشورای 3 زمان تعین رشته کنکور شد. در انجا من آرپی چی زن شده بودم. خدانگهدارد حاج آقا فضلی را . ایشان برای ما صحبت کرد در پادگان دو کوهه بودیم. یک روستایی بود در موقعیت الفتح بودیم پشه ها هم ما را می زدند ما سه نفر قاچاقی از گردان بیرون می آمدیم. می رفتیم روی پشت بام خانه هایی که خراب بودند برای فرار از دست پشه ها آنجا می خوابیدیم. من خیلی ناراحت بودم زیرا در عملیات والفجر عملیاتی وقتی شما شب که بیرون می آمدید یک رزمنده را می دیدید  که یک پتو به دور خودش انداخته و گریه می کند. نماز می خواند. دو کوهه هم اینطور بود. ما رزم شب که می رفتیم میدیدیم که چهار تا رزمنده نشستند و  مشغول دعا خواندن هستند.  در عاشورای 3 ما این ها را کمتر دیدیم. من هم ناراحت بودم چون میدانستم امام خمینی گفته بود اگر در جبهه مناجات زیاد شود ما پیروز می شویم. تا اینکه زمان انتخاب رشته شد و 12 نفر بودیم که آقای فضلی یک سخنرانی برای ما کرد. به ما مرخصی داد و ما به کرج رفتیم و تعین رشته کردیم و برگشتم. من دیدم همه رزمنده ها حنا زدند. در پادگان دو کوهه ام بود اما کمتر بود. من دیدم آنهایی هم که خشک بودند و فقط نماز می خواندندو دعا می کردند هم شوخی می کردند و می خندیدند. گفتم چه شده که همه حنا زدید؟ گفتند مگر خبرنداری ،یکی دو شب دیگر حمله است. انگار می خواستند به عروسی بروند. فرمانده گردان ماه شهید سوریان بود و به من گفت حسین خانی تو سهمیه ات را زدی؟ گفتم چه سهمیه ای ؟ گفت موشک هایت را. گفتم من تا حالا یک موشک هم نزدم. یک نفر را به من مامور کرد و یک آرپی چی داد . یک  لاستیک نیسان را آتیش زده بودند . حدود 200 متری ما بود. گفتند باید با این موشک وسط لاستیک را بزنی. من هم شماره چشمم پنج بود و یعنی تقریبا کور بودم. من عینک را که برمی داشتم اصلا هیچی نمی دیدم. من الکی زدم و هر سه تا موشک زد به هدف خدا را شاهد می گیرم که الکی زدم. من از بچگی از شکار متنفر بودم.  شهید گلستانی معاون دسته بود و خیلی خوشش آمد . یک طرف صورتش سوخته بود و ازبین رفته بود. ما رفتیم شب حمله. حاج آقا فضلی هم صحبت کرد. فرمانده گردان هم آجرلو صحبت کرد. آقای سوریان خیلی گریه دار صحبت کرد و گفت داداش من مفقود الاثر شده و مادرم خیلی بی تابی می کند. هر کدام از شما اگر شهید شدید سلام من را به برادرم برسانید و بگوئید که به خواب من بیا..

دیدار با خانواده شهید داوود ابراهیمی

 

حالا بگویم که من چطور وارد گردان تخریب شدم. من را پیش آقای سلیمانی بردند که الان هستند. آقای سلیمانی به من گفت : شما تا چه وقت می خواهید گردان بمانید. من گفتم: سه ماه. من دانش آموز هستم. آقای سلیمانی یکی از فرماندهان گردان تخریب بود. یعنی رزم ما و مراسم صبح گاهی ما با ایشان بود. خیلی از کارها را آقای سلیمانی در گردان انجام میداد. من را آقای اخلاص وند پیش ایشان برد. گفت نمی شود. ما باید آموزش بدهیم که س یا چهار ماه طول کشید ما قبولت نمی کنیم. خلاصه من هم می خواستم زمان امتحان به تهران برگردم. من مثل بقیه دین و ایمان نداشتم که خیلی در جبهه بمانم. با ناراحتی و غم وغصه برگشتم به پادگان دو کوهه. و آنها قلاجه بودند . یادم هست که من را نپذیرفت. یکی از رفقایم را دیدم و آن ها در مجتمع آموزشی زده بودند  گفت حسین خانی اینجا چکار می کنی گفتم رفتم گردان تخریب ، گفتند حداقل 6 ماه باید بمانی و من هم 6 ماه نمی توانم بمانم. من را رد کردند . من هم دلم گردان تخریب می خواهد. گفت انجا مجتمع آموزشی ندارند می خواهی به عنوان مسئول مجتمع اموزشی بری آنجا. گفتم از خدا می خواهم. به من یک سرباز دادند و نیسان دادند و من با اقتدار امدم . وظیفه من این بود که از رزمنده ها امتحان بگیرم یک کار دیگرم این بود که رزمنده ای که درسی را بلد نیست من آن درس را به رزمنده یاد بدهم. من عربی خیلی خوب بلد بودم که درس بدهم.   من هم معلم علوم تربیتی بودم  . من را معرفی کردند به حاج مجید . چادر فرمانده ها انجا بود و من هم یک چادر مستقل برای خودم زدم و یک سرباز هم در اختیار من گذاشتند و کارها را انجام می دادند دو روز نشد که دیدم یک نفر لاغر اندام آمد از پیراهن های سفید آخوندی پوشیده است یک شال سبز هم داشت و تمام صورتش نور بود و مظلوم بود و خیلی با ادب . گفت سلام، من می خواهم دوم نظری امتحان  بدهم .  من سال دوم نظری می خواهم فیزیک امتحان بدهم. گفتم فردا بیا ، من باید برم در پادگان برگه امتحانی سال دوم نظری را بگیرم . برگه امتحانی مخفی و پلمپ شده بود. امتحانش را داد و من برگه را صحیح کردم و دیدم که خراب کرده است. من ناراحت شدم و گفتم تو به این مومنی این چه وضع امتحان دادن است . درست را بخوان . من برگ امتحانی را پاره کردم  دلم سوخت و کتاب فیزیک را گرفتم. به ما جواب ها را گفته بودند. من هم محدوده جواب ها و جواب ها را  به این گفتم . گفتم برو این ها را بخوان و دفعه بعد بیا امتحان بده. فکر کنم دفعه بعد نیامد. بعدش آقای اخلاص وند آمد . گفتم یک پسری اومده بود مثل ماه بود. گفت کی بود. گفتم  : فردا تو صبح گاه بهت نشان می دهم . من صبح ها با این ها می دویدم.  گفتم ببین آن آقا بود. گفت: آن فرمانده است. خود حاج محمد بود.  گفتم چرا این آدم مظلوم را گذاشتند فرمانده . این خیلی مظلوم و با حیاست. فرمانده ها یکی از یکی با حیا تر بود. این هم خاطره مجتمع آموزشی.

 

ویژگی شهید علی اصغر صادقی
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2369
  • نویسنده : حجه الاسلام حاج احمد حسین خانی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه