• امروز : جمعه, ۲ آذر , ۱۴۰۳

گردان تخریب لشگر ده سید الشهداء

نحوه شهادت حاج موسی انصاری ، اوس اکبر عزیز زاده و امیر تابش
شهید تابش با  اوس اکبر خیلی رفیق بود

نحوه شهادت حاج موسی انصاری ، اوس اکبر عزیز زاده و امیر تابش

شهادت شهید امیر مسعود تابش در منطقه مهران پیش امد. شب جمعه ای بود و دعای کمیل خواندیم و عزاداری کردیم . شام هم نان و پنیر و هندوانه بود . طبق معمول امیر تابش پیش من بود و شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) و بقیه هم آن طرف چادر بودند. شام را […]

گاهی غذای شهید مصطفی مبینی را میخوردیم
انشاء الله که از دست ما راضی باشد

گاهی غذای شهید مصطفی مبینی را میخوردیم

ما  در مقر شهید علی موحد چادر داشتیم و مصطفی مبینی در چادر ما بود. مصطفی از اسطوره ها و با عشق و اهل معنویات بود. خیلی محجوب بود اما ما از بچه های شر و شلوغ بودیم. در چادر ما حاج اصغر و احمد بودند خیلی پرخور و پرسر و صدا بودیم. وقتی مصطفی […]

نصف موهایش را زدیم و گفتیم ماشین اصلاح خراب شده
شهید هادی مهین بابایی

نصف موهایش را زدیم و گفتیم ماشین اصلاح خراب شده

شهید هادی مهین بابایی از بچه های محجوب ، آرام و خیلی خوب گردان تخریب بود . خیلی روی موهایش حساس بود . ما بچه ی شر و شلوغی بودیم و یک روز دست و پای این بنده خدا را  گرفتیم و نصف موهای سرش را که زدیم ، گفتیم ماشین اصلاح خراب شد. گفتیم […]

به دنبالم آمدند تا من را به طرح و برنامه ببرند
شهید محمود بهرامی

به دنبالم آمدند تا من را به طرح و برنامه ببرند

شهید محمود بهرامی در عملیات خیبر مسئول ما بود . یعنی ما یک تیم بودیم که به گردان حضرت قاسم مامور شدیم. حدود 4 الی 5 نفر بودیم. فکر کنم که شهید محسن علیپور بائی هم با ما بود. تیمی که مامور به حضرت قاسم بودیم قرار بود که ما به گردان ملحق شویم و […]

با همان لباس پاسداری که به او یادگاری داده بودم شهید شد
شهید سید اسماعیل موسوی

با همان لباس پاسداری که به او یادگاری داده بودم شهید شد

روزی که ما به پادگان ابوذر رفتیم یک مدتی طول کشید تا عملیات شروع شود. من به شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) گفتم اگر برای شما امکان دارد من را به واحد عملیات مامور کنید . گفت من برای شما و حسن نسیمی و شهید علیپور و یکی ، دو نفر دیگر یک برنامه […]

ملاتی که شهید پیام پوررازقی درست میکرد
بچه ی ما بیست ساله است

ملاتی که شهید پیام پوررازقی درست میکرد

شهید پیام پوررازقی خیلی بچه نازنینی بود . من نمی دانم چطور به جبهه آمد. شنیده بودم خیلی ثروت داشتند و اقوامش در آمریکا بودند . من نمی دانم چطور شد که به تخریب آمد. در سال شصت و سه در روستاهای آبادان بودیم قبل از فاو عده ای هنوز در آبادان بودند . ما […]

من نمیدانستم نام قرارگاه ، نوح نبی است
من نفهمیدم گفت قرارگاه نوح یا قرارگاه نور

من نمیدانستم نام قرارگاه ، نوح نبی است

ما گروهی متشکل از حدوداً ده نفر بودیم که چادر بنا می کردیم و دستشویی می ساختیم و هر کاری می کردیم . محوطه گردان تخریب را درست می کردیم تا بچه ها بیایند. در آنجا هنوز تدارکات نیامده بود. غذا کم بود و از جای دیگری می گرفتند. یک روز یک قابلمه غذا آمد […]

ناگهان مصطفی یاغی شد و گفت من باید جلو بروم
حکایتی از اصرار شهید مصطفی مبینی به شرکت در عملیات

ناگهان مصطفی یاغی شد و گفت من باید جلو بروم

شهید مصطفی مبینی بچه بلوار ابوذر تهران بود . بچه محل شهید امیر تابش ، برادر سید ریحانی و آقای کاشی بود . قبل از عملیات خیبر به گردان تخریب آمد . خیلی بچه ساکتی بود . صدای خوبی داشت . فرمانبردار بود و گاهی وقت ها که یکی ، دو نفر با هم بودیم […]

گفتم: جوجه ! تو آمدی ما را بگیری؟
شهید محمدحسن مهوش محمدی

گفتم: جوجه ! تو آمدی ما را بگیری؟

شهید محمد حسن مهوش محمدی در موقعیت چم امام حسن با ما بود . در چم امام حسن یک مانوری گذاشتند و من آر پی چی زن شدم . به ما گفتند دو سه تا آرپی جی بالای سر بچه ها بزن تا بالای سر بچه ها منفجر شود . ما چون بالاتر بودیم نیروها […]

امروز در رکوع نماز یک چیزهایی نشانم دادند …
شهید مهدی اسماعیلی پور

امروز در رکوع نماز یک چیزهایی نشانم دادند …

ما یک شهید اسماعیل پور داشتیم که ایشان همیشه سر نماز خیلی شدید گریه می کرد و اشک می ریخت . بعد از نماز سجده می‌کرد و اشک می ریخت. قبل از عملیات عاشورای سه بود . بعد از عملیات عاشورای سه که ایشان را دیدم خیلی خاکی شده بود . صورت و محاسنش خاک […]

هر کاری می کنم شهید نمی شوم
امید داشتم که در این عملیات شهید می شوم اما نشد

هر کاری می کنم شهید نمی شوم

زمانی که ما از ام الرصاص به مقر فاو آمدیم. بچه های غواصی هم تازه رسیده بودند. شهید محمد خاک فیروز به سراغ من آمد و گفت حاج اقا بیا با شما کار دارم. در خرمشهر بودیم. در یکی از خانه های خرمشهر رفتیم. شروع کرد به درد دل کردن و گفت : هر کاری […]

این حاجیه کیه که این جاست؟  سواد هم داره ؟
گفت و گوی حاج حسن کسبی و حاج رسول فیروزبخت

این حاجیه کیه که این جاست؟ سواد هم داره ؟

در قلاجه بودیم قبل از کربلای یک ، تازه به گردان آمده بود. شهید حاج رسول فیروزبحت هم آنجا بود . مدتی قبل سر یک ماجرایی عذرش را از گردان خواسته بودند. آن ماجرا هم چیز خاصی نبود. یک شوخی کرده بود و بعضی ها را اذیت کرده بود.  دلخور شده بود و رفته بود […]

معرکه گیری به سبک شهید حاج رسول فیروزبخت
هزار تومان جایزه ی هرکس جگر دارد ...

معرکه گیری به سبک شهید حاج رسول فیروزبخت

برای عملیات کربلای 4 و کربلای 5 آماده می شدیم . شهید سید محمد زینال حسینی آمدند و یک تعداد از بچه ها را را انتخاب کرد.حدود 20 نفر که به سد دز بروند و آموزش غواصی ببینند. مسئول اموزش غواصی آقای میسوری بود. به خاطر اینکه قبلا  با یک سری از بچه ها ی […]

میدان مینی که شهید هادی مهین بابایی پیدا کرد
یک میدان مین جا مانده

میدان مینی که شهید هادی مهین بابایی پیدا کرد

شهید هادی مهین بابایی را من در چنانه دیدم . با همدیگر عکس هم انداختیم. خیلی ساکت و آرام بود.اما شلوغ که شلوغ بازی هایش در کلام بود و در رفتار نبود. پاهایش یک مقدار رو به داخل بود و جنب و جوشش مثل ما نبود. سپاهی شده بود و سعی می کرد خودش را […]

وداع با سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب
فقط نگاه میکردم و اشک میریختم

وداع با سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب

خدا شهید کاظمی و سیزده شهید شیمیایی گردان تخریب در عملیات بیت المقدس چهار را بیامرزد ، این ها وقتی شهید شدند من تهران بودم شنیدم که غرب بوده که شیمیایی شده است. وقتی شنیدم به ستاد معراج رفتم . گفتم دو ،سه تا از دوستانم این جا هستند. به ما اجازه دادند که داخل […]

روزی که با شهید علیرضا پیکاری قهر کردم
چهارده سال نمیدانستم علی کجاست

روزی که با شهید علیرضا پیکاری قهر کردم

ما دو نفر قبل از عملیات والفجر با هم رفتیم آموزش آبی و خاکی. کمیته ویژه هوابرد که خودم هم بعداً جذب آنجا شدم. عملیات تمام شد و نامه زدند به لشکر که ما این ها را می خواهیم. من و علی در آن دوره نمره خوبی گرفته بودیم .از نظر آنها مناسب این کار […]

همیشه خدا خدا می کردم که برای بچه ها اتفاقی نیفتد
روزی که فکر کردم علی پیکاری شهید شده

همیشه خدا خدا می کردم که برای بچه ها اتفاقی نیفتد

همیشه خدا خدا می کردم که برامون اتفاقی نیفتد . زیرا نمی دانستم که چه کسی را به عقب بیارم.  همیشه دعا می کردم که کسی چیزیش نشود. عملیات والفجر8 هم خیلی این دعا را می کردم. می گفتم برای خودم اتفاقی بیفتد اما برای بچه های تیم نیفتد. عملیات والفجر 8 برای علی پیکاری […]

شوخی شوخی با فرمانده گردان هم شوخی !
وقتی هیچکس نبود ...

شوخی شوخی با فرمانده گردان هم شوخی !

یک بار شهید سید محمد زینال حسینی در دستشویی هایی که خودمان به پلیت (صفحات مواج فلزی ) درست می کردیم شوخی کردم . خب هر کی دستشویی می رفت سنگ پرتاب می کردیم به دستشویی و با تولید صدا اذیت می کردیم. من هم طبق عادت همیشه هر کسی که می رفت داخل با […]

یک روایت از فوتبال بازی کردن شهید نوریان
شهید حاج عبدالله نوریان

یک روایت از فوتبال بازی کردن شهید نوریان

یک روز با ما به چنانه آمد و ما توپی را پیدا کردیم و با هم بازی کردیم. فوتبالش خوب بود . چند تا از بچه ها خیلی خوب فوتبال بازی می کردند از جمله: شهید نباتی، شهید مجیدرضایی بود که شهید نباتی بعدا آمد. فوتبال بازی کردنشان عالی بود.ممقانی دروازه بود و من مدام […]

مهربان مثل شهید پیام پوررازقی
اسماعیل ضعف بدنی دارد ...

مهربان مثل شهید پیام پوررازقی

قرار بود به دزفول برویم و 4 الی 5 نفری بودن که می خواستند تلفن بزنند. پیام پوررازقی یک مقدار به من پول داد گفت با این پول یک مقدار جگر برای اسماعیل بخر. گفت خیلی ضعف بدنی دارد و من خبر دارم. گفتم چشم. خیلی روح لطیفی داشت.  بهش گفتم این ها را پیام […]

برادر قاسمی ! قوم نوح به خدا قول دادند اما عمل نکردند …
همه تماشا میکردند اما کاری نمیتوانستند بکنند

برادر قاسمی ! قوم نوح به خدا قول دادند اما عمل نکردند …

سال 1363 بود زیر قله بازی دراز دو الی سه تا میدان مین بود. بچه دها را برای پاکسازی بردند. یک مقدار مین جلوی عراق گذاشته بودند برای ترمیم آن میدان. ما مرتباً از پادگان ابوذر که می رفتیم مسیر طولانی بود. اگر مسیر جاده ای را می رفتیم باید تا باختران می رفتیم و […]

حاجی دنبالم به تهران درب منزلمان آمد
به حاجی گفتم و برگشتم تهران

حاجی دنبالم به تهران درب منزلمان آمد

قبل از شروع عملیات والفجر هشت از محل کارم خیلی فشار می آوردند که حتماً باید به محل کارت برگردید. حتی جلوی حقوق بنده را بسته بودند. ماموریت 45 روزه گرفته بودم . اما تا دوسال بر نگشته بودم. آنها هم می گفتند که 45 روز قرارمان بود اما الان دو سال است که نیامده […]

عطر و بویی که فقط خانواده شهدا حس میکنند …
خاطره ی مادر شهید مهدی ضیائی

عطر و بویی که فقط خانواده شهدا حس میکنند …

در سال چند بار شب های جمعه برایش مراسم دارم . گاهی وقت ها یکدفعه بوی عطرش طبقه پایین را فرا می گیرد . پنجره ی کوچه را باز می کنم که ببینم بوی عطر از بیرون است که متوجه می شوم بوی عطر از داخل خانه است! می گویم همایون ! می دانم خودت […]

زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟
ه مادرم بگویید دیدی که من سالم هستم

زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟

خانواده پدری پسرم  یک مقدار آزاد فکر می کردند. عمه هایش کم حجاب بودند ولی نماز خوان بودند. یکی از اقوام با اشاره به من ، به دیگران می گفت: این می خواهد بالای مجلس برود و بگوید که من مادر شهید هستم ، برایم صلوات بفرستید . حرف مادر همسرم در مغزم خیلی دور […]

برادر قاسمی ! در آن دنیا پوستمان را میکنند ، اینجا باید رضایت گرفت
حکایتی عجیب از شهید حاج عبدالله نوریان

برادر قاسمی ! در آن دنیا پوستمان را میکنند ، اینجا باید رضایت گرفت

قبل از عملیات والفجر هشت ، مقرمان در قسمتی بود به نام موقعیت شهید علی موحد و آن موقع قرار بود در عملیات والفجر 8 در منطقه ام الرصاص انجام شود شرکت کنیم . دوستان را برای اموزش می بردند تا نخل هایی که سوخته بود را قطع کنند و چون در خاک عراق نهرها […]

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!