موشکی درست کرده بودند که میتوانست دژ را بشکافد ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان ده واقعه مهم در هفتاد و پنج روز ، مورد اتفاق شیعه و اهل تسنن خداوند خریدار جانها و تلاشها و مجاهدت هاست اهداف کوتاه مدت ، میان مدت و بلند مدت خالدین فقط شهید حسین کاشانی آمار را دقیق و بروز رد میکرد وظیفه ما این است که خودمان را برای دفاع از مملکت آماده کنیم مصاحبه با رهبر معظم انقلاب درباره فدائیان اسلام
عملیاتی که بعد از عملیات بیت المقدس در آن شرکت کردم عملیات والفجر مقدماتی بود . خیلی عملیات بدی بود. من در عملیات والفجر مقدماتی تیپ محمد رسول اله (ص) گردان شهادت بودم. فرمانده تیپ ما این طور که یادم است حاج همت بود و فرمانده گردان ما یعنی گردان عمار ، حاجی بابایی بود […]
امروز بیست و چهارم مرداد سال هزارو چهارصد و یک است و ما باید خاطرات سال 64 را بگوییم که خیلی زمان گذشته است. قبل از اینکه به گردان تخریب بروم با حاج قاسم اصغری دوست بودم . در شهر قدس فعلی ( قلعه حسن خان ) با ایشان بچه محل بودم. 23 تیر ماه […]
ما را در عملیات بیت المقدس فرستاده بودند تیپ نجف اشرف ،گردان شهید رجایی . عملیات بیت المقدس پنج مرحله داشت . به ما گفتند اسم رمز ،ژیان،ژاله و ژاندارمری است . طرف ایست که می داد ما می گفتیم ژاله یا ژاندارمری و یا ژیان . چون عرب ها ژ ندارند از این لفظ […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) خیلی تاکید داشت که برای بچه هایی که در گردان شهید می شوند یک مجلسی داشته باشیم . در این مجالس همیشه زیارت عاشورا یا دعای توسل و دعای کمیل شب جمعه و این سه مورد همیشه رعایت می شد . صبح ها حتماً زیارت عاشورا را می […]
قبل از عملیات کربلای ۴ ماموریت ما مشخص شده بود و بر مبنای ماموریتمان ما باید تمرین می کردیم . بیشتر کار انفجاری داشتیم . خاکریز می زدیم و درخت می زدیم و از این دست کارها انجام می دادیم . درخت را باید در مسیری می زدیم که روی آب راه ها بیوفتد تا […]
در کربلای ۵ ما دو تیم بودیم . تیم اول قرار بود قبل از اینکه ما وارد به گردانی که به آن مامور شده بودیم ، برود و معبر بزند و بعد از آن که ما وارد شدیم با استفاده از معبر تیم اول برویم به سمت عراق . قرار شده بود اگر تیم اول موفق […]
عباس بیات هم اسطوره و هم شلوغ بود . یعنی هر دو حالت را داشت. در منطقه ی ماووت در مقر شهید ضیائی که بودیم ، عباس در سنگر ما و مسئول سلمانی ما بود. البته من هم آن زمان مو داشتم . عباس موهای بچه ها را کوتاه می کرد. عباس اوایل با ماشین […]
شهید همایون (مهدی) ضیائی قبل از کربلای یک به گردان آمد . شهید ضیائی یک بار خوابی که دیده بود را برای من تعریف میکرد و می گفت : حدود 15 الی 16 ساله بودم ، یک سال قبل از اینکه به جبهه بیایم ، مادرم خیاط بود و خیاطی می کرد و عکس و […]
شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب بود و معاونش شهید حاج آقا سید محمد زینال حسینی بود. وقتی من در فروردین سال شصت و سه وارد گردان شدم حاج عبدالله در گردان نبود و ما سوال می کردیم برادر عبدالله کیه و کجاست ؟ می گفتند که در عملیات مجروح شده یا اینکه از […]
قبل از جنگ ، من خیلی از نزدیک با سید محمد زینال حسینی ارتباط نداشتم بیشتر جدیت و سکوت و فعالیتی که داشت را از ایشان سراغ داشتم . همین ها را بعدا از ایشان دیدم البته بعلاوه ویژگی های دیگری . مثلا سید محمد خیلی اهل گریه بود ، من در محل برخورد نکرده […]
آشنایی من با شهید توحید ملازمی بر می گردد به فروردین سال 65 در زمین صبحگاه . من زمانی که به تخریب رفتم ، ظاهراً از نظر شکل و قیافه شبیه یکی از بچه های تخریب به نام حبیب فرخی که بچه قلعه حسن خان بود بودم. حبیب فرخی و شهید توحید ملازمی با همدیگر […]
ما برای شرکت در عملیات کربلای پنج به گردان حضرت علی اکبر مامور شده بودیم . مسئول تیم ما برادر محسن اسدی بود . من بودم و سه تا از بچه های دیگر هم بودند . محسن اسدی به من گفت که شما کنار دست من باشید و منم گفتم باشه . ما منتظر بودیم […]
در عملیات بیت المقدس چهار همراه به تعدادی از تخریبچی ها به ارتفاعات قمیش اعزام شدیم . ما نمی دانستیم که کجا می رویم . آن ارتفاع قَمیش هم یک ارتفاع عظیم بود. بعد از پیمایش این ارتفاعات ما را نزدیک پل آوردند . ما در یک غاری رفتیم . بی سرو صدا آنجا ماندیم […]
من قبل از عملیات کربلای یک به منطقه آمدم و به گردان رفتم . چند روزی گذشت و گفتند بچه ها سوار شوید تا به عملیات برویم . ما در حالی که نمی دانستیم کجا می رویم سوار شدیم ، وقتی سوار مینی بوس شدیم من تب کردم و حالم بد شد و در ماشین […]
آخرین باری که به مرخصی آمدم به مادرم گفتم من می روم و دیگر برای مرخصی نمی آیم. حس کرده بودم که آخر جنگ است چون طولانی شده بود و زمان گذشته بود و ما شهید نشده بودیم . می خواستم با خدا لج بازی کنم. گفتم : می روم و دیگر به مرخصی نمی […]
پیام پوررازقی در مهران شهید شد . قبل از شهادتش ، زمانی که در موقعیت الوارثین بودیم ، یک شب در زمان خواب که ساعت یازده شب بود ، به تپه ای که کمی بالاتر از چادرمان بود رفتیم و پیام شروع کرد به درد دل کردن . به من گفت : کار دارد تمام […]
سال شصت و پنج بود که ما به موقعیت قلاجه در منطقه مهران اعزام شده بودیم . شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) به من قول داده بود که اجازه دهد ما هم در عملیات بعدی شرکت کنیم اما نمی خواست به قولش عمل کند. به سید محمد گفتم : عملیات نزدیک است . […]
بسم الله الرحمن الرحیم پس از حمد و ستایش خداوند تبارك و تعالی و درود بیكران بر خاتمالانبیاء (ص) و سلام بر امامان معصوم (ع) و سلام بر امام مهدی (عج) منجی عالم بشریت و برپاكننده قسط و عدل و بر نایب برحقش امام خمینی كه خداوند سایه پر بركتش را بر سر همه ملل […]
اولین باری که می خواستیم در دوره ی آموزشی معبر بزنیم خاطرم هست که با یک پایه کرومی و طناب آموزش معبر زدن می دادند . آموزش معبر که تمام می شد ، سیم خاردار می گذاشتند و می گفتند شما باید با قیچی قطع کنید اما اگر فرصت قطع کردن نداشتید باید روی سیم […]
یک موتور قدیمی داشتم که پسرم (شهید مهدی ضیائی) آن را برمی داشت و دنبال کارهایش می رفت. موتور گاهی اوقات خراب می شد . همان موقع که موتور خراب شد ، خدا من را می رساند و موتور را درست می کردم و می دادم به ایشان و کارش را انجام می داد. میخواهم […]
دخترم خیلی برادرش (شهید مهدی ضیائی) رادوست داشت و شدیداً بیتابی می کرد و ما هم خیلی ناراحت بودیم. دخترم بعد از شهادت پسرم (شهید مهدی ضیائی) پس از دو روز که از خاکسپاری میگذشت ، خواب خواب برادرش را میبینید که به ایشان می گوید: من را دیدید ؟ مادرم من را دید؟ دیدید […]
مدت کوتاهی در سومار بودیم و از آنجا آمدیم به موقعیت چنانه . به هر حال آموزش های اولیه را به ما دادند . کارهای که آن جا انجام دادیم پاک سازی میادینی بود که از نیروهای عراقی به جا مانده بود. گردان که منتقل شد به منطقه چنانه ، حاج عبدالله من را برد […]
ما با شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) زیاد برخورد داشتیم . با شهبد سید محمد زینال حسینی (معاون گردان) همه جوره می شد رفتار کرد چون خودش شیطنت داشت و شلوغ بود اما حاج عبدالله اینطور نبود. بچه های معنوی و اسطوره های گردان سمت حاج عبدالله بودند. شلوغ ها سمت آقا سید محمد […]
مقداری نامه از تهران برای بچه ها به گردان آماده بود . تدارکات نامه ها را به بچه ها داد . نیم ساعت گذشت ، شهید صبرعلی کلانتر آمد پیش من و به من گفت: عمو ناصر یک چیزی بگویم ؟ یک نامه برای من از طرف خانواده ام آماده . ظاهرا کسی را برای […]
شهید صبر علی کلانتر بچه خزانه و جنوب شهر بود. بچه های جنوب شهر خیلی شلوغ و شر بود . قبل از والفجر چهار ، قرار بود که ما تمرین غواصی کنیم . در سد دز رفتیم و کار غواصی می کردیم. پاییز بود و هوا سرد بود . بارندگی هم شده بود و آب […]