• امروز : شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
گفتند دستور عقب نشینی صادر شده

عملیات بدر به روایت حاج حبیب فرخی

  • کد خبر : 4075
عملیات بدر به روایت حاج حبیب فرخی

ما در عملیات بدر تیم دوازده یا سیزده نفره بودیم و خود شهید آقا سید محمد زینال حسینی خدابیامرز هم همراه ما بود . ما با قایق رفتیم و وقتی در راه داشتیم می رفتیم دیدیم همه ی نیروها در حال برگشتن هستند . پرسیدیم چرا برمیگردید که گفتند دستور عقب نشینی صادر شده و […]

ما در عملیات بدر تیم دوازده یا سیزده نفره بودیم و خود شهید آقا سید محمد زینال حسینی خدابیامرز هم همراه ما بود . ما با قایق رفتیم و وقتی در راه داشتیم می رفتیم دیدیم همه ی نیروها در حال برگشتن هستند .
پرسیدیم چرا برمیگردید که گفتند دستور عقب نشینی صادر شده و ارتش و سپاه و بسیج داشتند عقب نشینی می کردند . ما با یک تیم دوازده سیزده نفری داشتیم به سمت منطقه می رفتیم . چندبار هم جلوی ما را می گرفتند و گفتند همه در حال عقب نشینی هستند ، شما کجا می روید ؟ شهید سید محمد به ما گفته بود که چیزی از ماموریت مان نگویید . ما هم با رزمنده هایی که کنجکاوی میکردند شوخی می کردیم و میگفتیم که به ما گفتند به شما نگوییم . به شما نگفتند از ما نپرسید ؟
روی کول هر کدام از ما یک کوله بود و در هر کوله دو مین ضد تانک بود . دو عدد مین ضد تانک هم دستمان بود یعنی هر کدام از ما حامل چهار تا مین ضد تانک بودیم که هر مین ضد تانک حدود سیزده کیلو گرم تی ان تی دارد . ماموریت ما این بود که برویم برای زدن ادواتی که در منطقه باقی مانده بود . چه ادواتی که برای عراقی ها بود و چه ادواتی که برای خودمان بود .
وقتی ما با قایق به آن طرف رفتیم ، هیچ کس بین ما و عراقی ها نبود . تقریبا همه ی رزمنده ها به عقب آمده بودند ولی تعداد زیادی شهید و مجروح آن جا مانده بودند . از عراقی ها هم خیلی مانده بود . جنازه عراقی ها در نیزار و آب و خشکی افتاده بود . یادم هست که من اولین نفری بودم که انفجار انجام دادم . به من گفتند یک ماشین را منفجر کن . من کاپوتش را بالا زدم و یک مین ضد تانک روی موتور گذاشتم و به دوستانم گفتم فاصله بگیرید و بعد منفجر کردم و ماشین از بین رفت . هر کدام از دوستان مأمور بودند یک چیز را منهدم کنند . من یادم هست یک توپ صد و پنج میلی متری هم بعد از آن منفجر کردم . فرمانده ی ما آقا سید محمد ، به من گفت سمت عراقی برو ، درحالی که ما هیچ سلاحی نداشتیم و حتی کلاشینکف هم نداشتیم .
ایشان به من گفت برو سمت عراقی ها بنشین و مواظب باش عراقی ها نیایند تا بچه ها این طرف ادوات را منهدم کنند . یادم هست یک لودر بود و تعدادی سلاح ها که آن جا مانده بود . دوستان سلاح ها را جمع کردند و در بیل لودر ریختند و لودر را منفجر کردند چون امکان به عقب آوردن شان نبود . یک دکل مخابراتی و دو قایق بود که آنها را هم زدند .
زمانی که من داشتم به سمت عراقی ها می رفتم ، هوا خیلی تاریک بود . اوایل راهی که داشتم می رفتم پایم به یک شیء خورد و توجهم جلب شد . با دست دنبالش گرشتم و پیدا کردم و دیدم چراغ قوه است . خیلی خوشحال شدم و چراغ قوه را روشن کردم و دیدم کار می کند . یک فاصله ای در حدود صدمتر از نیروها جدا شدم و به سمت عراقی رفتم . یک جا نشستم که یک موقع عراقی ها نیایند و یا اگر آمدند به دوستانم خبر بدهم . یک لحظه چراغ قوه را روشن کردم و دستم را جلوی نور چراغ گرفتم . یک لحظه که چراغ رو روشن کردم ، دیدم دقیقا بالای سر یک جنازه عراقی نشستم که خیلی وحشتناک بود . در آن لحظه من یک جیغی هم زدم و از جا پریدم . ولی بعد دقت کردم و دیدم که مرده است . سبیل دار بود و خون در سبیل هایش ریخته بود ، وحشت کردم و دیگر آن جا ننشستم و رفتم کمی آنطرف تر نشستم .
خلاصه ادواتی که آن جا بود توسط دوستان منفجر شد و نگذاشتیم به دست دشمن بیافتد . بعد از آن که کار تمام شد و خواستیم برگردیم ، قایقمان روشن نشد . به سکان دار قایق گفتیم چرا روشن نمی شود؟ گفت بنزین تمام کرده است.
قرار بود پل را منفجر بکنند تا دشمن نتواند از روی این پل بیاید که پاتک بکند . آقا سید محمد به من گفت که می توانی بروی بگویی پل را منفجر نکنند ؟
من روی لبه قایق بودم ، وقتی خواستم روی پل بپرم ، افتادم بین قایق و پل و در آب افتادم . دوستان دست من را گرفتند و لباس هایم خیس شد . ما چند نفر بودی که دویدنمان خیلی خوب بود چون سن هایمان کم بود . من شروع کردم به دویدن ولی بعد از چند قدم احساس کردم پاهایم یک مقدار سنگین است . پوتین هایم را درآوردم و در دستم گرفتم شروع به دویدن کردم . انقدر دویدم که احساس کردم بدنم گرم شد و این گرما باعث شد آرام آرام لباسم خشک بشود .

مولودی خوانی شب مبعث به سبک شهید مجید رضایی

نزدیک خط خودی که رسیدم ، یک ارتشی و سرباز جلوی من را گرفتند . اعلام کردم که خودی هستم و اجازه ورود دادند . یک چادر قرارگاهی در آنجا بود که یکی از فرماندهان تخریب به نام آقای ولی زاده در آن چادر مستقر بود . به ایشان گفتم من از بچه های تخریب لشگر ده هستم . گفت آقا سید محمد کجاست ؟ گفتم قایقمان بنزین تمام کرده است . گفت اتفاقا ما می خواستیم پل را منفجر کنیم و بقیه ی پل را با بولدیزرها بکشیم که عراقی نتوانند بیایند اما چاشتنی نداریم و منتظر چاشنی هستیم . شما چند دقیقه ای بمان . چند دقیقه گذشت و خبری نشد . من حدود نیم ساعت آن جا کنار ایشان نشستم تا یکی از رزمنده ها چاشنی آورد . سه عدد مین که من داشتم را در کوله ای گذاشتیم و با آقای ولی زاده سوار موتور شدیم و روی پل حرکت کردیم . من یک دبه ی دوازده لیتری بنزین هم در دستم گرفتم و با ایشان به منطقه ای رسیدیم که دوستانم آنجا بودند . عراقی ها هم حرکت کرده بودند و خیلی نزدیک شده بودند . تعدادی از نیروهایشان هم روی خط مستقر شده بودند . خلاصه بنزین را در داخل قایق ریختند و قایق روشن شد . آقای ولی زاده به من گفتند : شما بمان تا با هم پل را بزنیم و بعد برگردیم . من هم کنار ایشان ماندم .

پل هایی که قرار بود منفجر کنیم به این شکل بود که در هر دو طرف ، یک نر و مادگی داشتند . وقتی که وارد می شدیم یک پین داخلش می رفت که پل را نگه می داشت . پل هم بصورت شناور روی آب می ماند . ما در دو طرف این پین ها مین ضد تانک گذاشتیم .
ما یک چیزی به نام آتش زن داشتیم و از کبریت استفاده نمی کردیم . آتش زن یک ضامن داشت که وقتی آن را می کشیدی ، فیتیله را روشن می کرد . ضامن آتش زن را کشیدیم ،فیتیله روشن شد ، آقای ولی زاده رفتند و سوار موتور شدند . من چند لحظه همانجا ایستادم و دقت کردم که ببینم واقعا فیتیله روشن شده و پل منفجر می شود ؟ دیدم بله ، فیتیله روشن شد .
دویدم و سوار موتور شدیم . هنوز مقدار زیادی دور نشده بودیم که پل منفجر شد . با انفجار پل ، عراقی ها فهمیدند که آن جا اتفاقی افتاده است و شروع کردند اطراف ما را با خمپاره و توپ زدند . خوشبختانه ما به سلامت به مقصد رسیدیم و دیدیم آن طرف پل را به بولدیزر بستند و دارند پل را می کشند . این ماموریت در واقع مقدار سهم ما بود که ما در عملیات بدر شرکت کردیم .

شهدای هفت تن آل صفا به روایت روحانی گردان تخریب
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4075
  • نویسنده : حاج حبیب فرخی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه