• امروز : شنبه, ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
ماجرای خواستگاری شهید چیت سازیان

اسم من علی چیت سازیانه بسیجی ام و هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم

  • کد خبر : 1781
اسم من علی چیت سازیانه بسیجی ام و هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم

مادرم درگوشم گفت که قرار است امشب منصوره خانوم و پسرش به خانه مان بیایند .با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد . بعد از ناهار در حالی که دلهره ی آمدن خواستگار را داشتم با کمک رویا نظافت خانه را تکمیل کردیم . شب شده بود و […]

مادرم درگوشم گفت که قرار است امشب منصوره خانوم و پسرش به خانه مان بیایند .با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد . بعد از ناهار در حالی که دلهره ی آمدن خواستگار را داشتم با کمک رویا نظافت خانه را تکمیل کردیم . شب شده بود و مادرم داشت شام را آماده میکرد . هشت و نیم شب بود که زنگ در حیاط به صدا در آمد . بابا درب را باز کرد منصوره خانوم و پسرش بودند . من و خواهرم توی اتاق خودمان قایم شده بودیم . اما مادر و بابا با مهمان ها رفتند توی اتاق پذیرایی . تکلیف خودم را نمیدانستم ، دلهره ام بیشتر شده بود . از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی آمد . از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم . آن را باز کردم . و کنار دوشنبه هجدهم اسفند ماه علامت کوچکی گذاشتم . چند دقیقه گذشت . مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت : فرشته بیا بریم . بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی . داماد بالای اتاق ایستاده بود . به نظرم قد بلند آمد . همان لحظه به ذهنم رسید با یک جفت کفش پاشنه بلند ده سانتی هم قد او میشوم . سرش را پایین انداخته بود . از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم . شلوار نظامی هشت جیب پوشیده بود با اورکت کره ای و پیراهن قهوه ای . موهایی بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت . چشم هایش را ندیدم زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت . او بالای اتاق نشسته بود . کنار پنجره ای که به کوچه باز میشد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم . چند دقیقه ای به سکوت گذشت ، اما بالاخره او شروع کرد:

ابعاد شخصیتی شهید نوریان به روایت حاج اسدالله سلیمانی

 

بسم الله الرحمن الرحیم . اسم من علی چیت سازیانه . من بسیجی ام . یه بسیجی پیرو خط امام . فاصله ام با مرگ یک ثانیه است . دعا کنید شهادت نصیبم بشه . هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم . خیلی وقت ها ماه به ماه همدان نمی آم .

مکثی کرد و منتظر بود من چیزی بگویم . وقتی سکوت مرا دید دوباره ادامه داد تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده ام . دلیلش هم جنگ بود . توی زندگی من جنگ اولویت اوله چون امام تکلیف کردن جبهه ها رو خالی نگذارید . اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشه میمونم و میجنگم و از دین و ایمان و انقلاب دفاع میکنم . رشته ی تحصیلی ام برقه . توی هنرستان دیباج درس میخوندم . از مال دنیا هم هیچی ندارم . نه خونه نه ماشین و نه پول ، هیچی …

باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم . خودش دوباره گفت : البته شکر خدا تنم سالمه ، ورزش کارم ، رزمی کار …

هرچند اگر شما دوست نداشته باشید همه چیز تغییر میکنه . یعنی اگر همسر آینده ام راضی نباشه دست از جبهه میکشم و همینجا توی همدان کاری برای خودم دست و پا میکنم . از شنیدن این حرف جا خوردم و گفتم نه ! اتفاقا یکی از معیار ها و شروط من برای ازدواج اینه که همسرم حتما اهل جبهه و جنگ باشه . تسبیحی دستش بود که آن را تند تند میچرخاند . یک دفعه دستش از حرکت افتاد و خنده تمام صورتش را پر کرد . با خوشحالی گفت : الهی شکر …

پرسید شما چی ؟ هدف شما از زندگی و ازدواج چیه ؟ گفتم من خیلی دوست دارم به انقلاب کمک کنم . با مادرم توو پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه همکاری میکنم اما فکر میکنم باید بیشتر از این ها به جبهه و جنگ کمک کنم . اما نمیدونم چطوری ! شاید اگر همسر آینده ام رزمنده باشه بتونه به من کمک کنه . هرچند اعتقاد و دین و ایمان فرد برام خیلی مهمه . مسلمان واقعی بودن و معتقد بودنش …

تمرین خوابیدن روی سیم خاردار در دوره آموزشی

پرسید پس شما مشکلی با شهید شدن یا مجروح شدن یا اسیر شدن من ندارید . دست پاچه شدم و گفتم حالا که خدایی نکرده کسی یک دفعه هم شهید و هم مجروح و هم اسیر نمیشه … لبخندی زد . فکر کردم نکند جوابی سطحی و سبک داده ام . خواستم درستش کنم گفتم : مادرتون میگفت : از اول جنگ توی جبهه اید …

خداروشکر تا حالا که اتفاقی نیوفتاده . انشاءالله از این به بعد هم مشکلی پیش نمیاد . چیزی نگفت . یک دفعه یاد سوال اصلی ام افتادم که از دیروز با خودم تمرین کرده بودم . پرسیدم : هدف شما از ازدواج چیه ؟ بدون این که فکر کند جواب داد : کامل کردن دینم و ادای سنت رسول الله …

بعد مکثی کرد و ادامه داد : توی جبهه موقع عملیات مرخصی ها لغو میشه . بعضی وقتا رزمنده هایی که متاهل هستند میگن علی آقا چون خودش زن و بچه نداره راحته . میخوام شرایطشان را درک کنم . فکر میکنم اگر در شرایط یکسان قانونی وضع و اجرا بشه بهتره البته این از اهداف فرعیه …

از شنیدن این جواب هم تعجب کردم و هم از صداقتش خوشم آمد . هنوز سرش پایین بود و با تسبیحش ذکر میگفت . وقتی بینمان سکوت طولانی شد گفتم : راستی اسم من زهراست …

البته توی شناسنامه . همه بهم میگن فرشته …

لبخندی زد و گفت : زهرا خانوم … چه خوب

ما عاشق اهل بیت و حضرت زهراییم … حتی تلفظ اسم مبارکشان هم لیاقت میخواد . بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم . بابا توی حال و جلوی درب نشسته بود تا مرا دید پرسید چی شد ؟ با خجالت گفتم هرجی شما بگید .

هیچ کس باورش نمی شد اما من میدانم

بابا لبخندی زد و گفت : مبارک باشه …

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1781
  • نویسنده : خاطرات خانم زهرا پناهی روا
  • منبع : کتاب گلستان یازدهم

خاطرات مشابه

ثبت دیدگاه