• امروز : شنبه, ۲۹ دی , ۱۴۰۳
این خوشگل ترین شهادته

جایی بمونی خودت باشی و آقا ، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره

  • کد خبر : 1690
جایی بمونی خودت باشی و آقا ، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره

نیمه شب بود که آمدیم مسجد . ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد . بعد هم رفت خانه . از مادر و خانواده اش هم خداخافظی کرد . از مادر خواست که برای شهادتش دعا کند . صبح زود هم راهی منطقه شدیم . ابراهیم کمتر حرف میزد . بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود […]

نیمه شب بود که آمدیم مسجد . ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد . بعد هم رفت خانه . از مادر و خانواده اش هم خداخافظی کرد . از مادر خواست که برای شهادتش دعا کند . صبح زود هم راهی منطقه شدیم . ابراهیم کمتر حرف میزد . بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود . رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه . گردان ها مشغول مانور عملیاتی بودند . بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند . همه به دیدنش می آمدند و یک لحظه چادر خالی نمیشد . حاج حسین هم آمد . از این که ابراهیم را میدید خیلی خوشحال بود . بعد زا سلام و احوال پرسی ابراهیم پرسید : حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند … خبریه ؟

حاجی هم گفت فردا حرکت میکنیم برای عملیات . اگر با ما بیایی خیلی خوشحال میشویم . حاجی ادامه داد ، برای عملیات جدید باید بچه های اطلاعات را بین گردان ها تقسیم کنیم . هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطلاعات و عملیات داشته باشه . بعد لیستی رو گذاشت جلوی ابراهیم و گفت : نظرت درباره ی این بچه ها چیه ؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی یکی نظر داد . بعد پرسید حاجی الان وضعیت آرایش نیرو ها چطوره ؟ حاجی هم گفت الان نیرو ها به چند سپاه تقسیم شدند … هر چند لشکر یک سپاه را تشکیل میدهد . حاج همت شده مسئول سپاه یازده قدر . لشکر بیست و هفت هم تحت پوشش این سپاهه . کار اطلاعات یازده قدر را هم به ما سپرده اند . عصر همان روز ابراهیم حنا بست ، موهای سرش را هم کوتاه و ریش های صورتش را مرتب کرد . چهره ی زیبای او ملکوتی تر شده بود . غروب به یکی از دیدگاه های منطقه رفتیم . ابراهیم با دوربین مخصوص منطقه عملیاتی را مشاهده میکرد . یک سری مطالب را هم روی کاغذ مینوشت . تعدادی از بچه ها به دیدگاه می آمدند و مرتب میگفتند آقا زود باش ما هم میخوایم ببینیم . ابراهیم که عصبانی شده بود داد زد : مگه اینجا سینما است ؟ ما برای فردا باید دنبال راهکار باشیم . باید مسیر حرکت رو مشخص کنیم . بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد . میگفت دلم خیلی شور میزنه ، گفتم چیزی نیست ناراحت نباش . پیش یکی از فرماندهان سپاه غرب رفتیم . ابراهیم گفت حاجی این منطقه حالت خاصی داره . خاک تمام این منطقه رملی و نرمه ، حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله . عراق هم این همه موانع درست کرده . به نظرت این عملیات موفق میشه ؟ فرمانده هم گفت : ابرام جون این دستور فرماندهیه . به قول حضرت امام ما مامور به انجام وظیفه هستیم . نتیجه اش با خداست . فردا از بچه های گردان ها آماده شدند . از لشکر بیست و هفت رسول صلوات الله علیه ، یازده گردان آخرین جیره ی جنگی خودشون رو تحویل گرفتن . همه آماده ی حرکت به سمت فکه بودند . از دور ابراهیم را دیدم . با دیدن چهره ی ابراهیم دلم لرزید . جمال زیبای او ملکوتی شده بود . صورتش سفید تر از همیشه بود . چفیه ای عربی انداخته و اورکت زیبایی پوشیده بود . به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد . کشیدمش کنار و گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی . نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت : روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم . اما با خودم گفتم خوش به حالش که با شهادت رفت . حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره و اصغر وصالی ، علی قربانی ، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند . طوری شده که توی بهشت زهرا بیشتر از تهران رفیق داریم . مکثی کرد و ادامه داد : خرمشهر هم که آزاد شد ، من میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم . هرچند توکل ما به خداست .

بعد نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی دوست دارم شهید بشم . اما خوشگل ترین شهادت رو میخوام . با تعجب نگاهش کردم ، منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد . ابراهیم ادامه داد : اگر جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه ، کسی هم تو رو نشناسه ، خودت باشی و آقا ، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره ، این خوشگل ترین شهادته

گفتم داش ابرام تو رو خدا اینطوری حرف نزن . بعد بحث رو عوض کردم و گفتم بیا با گروه فرماندهی بریم جلو . اینطوری خیلی بهتره . هرجا هم که احتیاح شد کمک میکنیم . گفتم نه ، من میخوام با بسیجی ها باشم . بعد با هم حرکت کردیم و اومدیم سمت گردان های خط شکن . اونها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند . گفتم داش ابرام مهمات برات چی بگیرم ؟ گفت فقط دوتا نارنجک . اسلحه هم اگر احتیاج شد از عراقی ها میگیریم . حاج حسین الله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم . رفتیم به طرفش ، حاجی محو چهره ی ابراهیم بود . بی احتیار ابراهیم را در آغوش گرفت . چند لحظه ای در این حالت بودند . گویی میدانستند که این آخرین دیدار است . بعد ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت : حسین این هم یادگار برای شما .

چشمان حاج حسین پر از اشک شد ، گفت نه ابرام جون پیش خودت باشه احتیاجت میشه . ابراهیم با آرامش خاصی گفت : نه من بهش احتیاجی ندارم . حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث رو عوض کرد و گفت : ابرام جون برای عملیات دو راهکار عبوری داریم . بچه ها از راهکار اول عبور میکنند . من با یکسری از فرماندهان و بچه های اطلاعات عملیات از راهکار دوم میرویم . تو هم با ما بیا . ابراهیم گفت من از راهکار اول با بچه های بسیجی میرم . مشکلی که نداره ؟ حاجی هم گفت نه هرطور راحتی

ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد . بعد هم رفت پبش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست .

این سه شهید آخرین امید صدام را ناامید کردند

گردان کمیل ، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود . یمی از فرماندهان لشکر آمد و برای بجه های گردان شروع کرد به صحبت کرد :

برادر ها ، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت میکنیم ، دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی ، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود . همچنین موانع مختلف برای جلوگیری از پیشروی شما ایجاد کرده ، اما انشاءالله با عبور شما از این موانع و کانال ها عملیات شروع خواهد شد .

بعد بچه های تازه نفس سیدالشهداء و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق میروند و انشاءالله در این عملیات موفق خواهید شد .

ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه عبور صحبتش را ادامه داد و گفت : مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود . انشاءالله همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید .

صحبت هایش تمام شد . بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد . اما نه مثل همیشه ! خیلی غریبانه روضه میخواند و خودش اشک میریخت …

روضه حضرت زینب را شروع کرد ، بعد هم شروع کرد به سینه زنی ، اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم :

امان از دل زینب /// چه خون شد دل زینب

بچه ها با سینه زنی جواب دادند . بعد هم از اسارت حضرت زینب و شهدای کربلا روضه خواند .

در پیان هم گفت : بچه ها ، امشب یا به دیدار یار میرسید یا باید مانند عمه سادات ، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید .

بعد از مداحی عجیب ابراهیم ، بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند . نماز مغرب و عشا را خواندیم . از وقتی ابراهیم برگشت سایه به سابه دنبال او بودم . یک لحظه هم از او جدا نشدم .

من به همراه ابراهیم یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیروها حرکت کردیم .

حرکن روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود . آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیست کیلو برای هر نفر ! ما هم که جدای از وسایل یک پل سنگین مثل تابوت روی دست گرفته بودیم .

همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری که در میان میدان های مین آماده شده بودند حرکت کردیم .

حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم . رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه ، بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند .

ساعت نه و نیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود . با گذاشتن پل های متحرک و نردبان ، از عرض کانال عبور کردیم . سکوت عجیبی حاکم بود . عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمیکردند . یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم . از آن هم گذشتیم . با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد . چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم . ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک میکرد . خیلی مواظب نیرو ها بود چون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع مختلف بود . خبر رسیدن به کانال سوم یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و شروع عملیات . اما فرمانده گردان بچه ها را نگه داشت و گفت : طبق آنچه در نقشه است باید بیشتر راه میرفتیم اما خیلی عجبیه هم زور رسیدیم و هم از پاسگاه ها خبری نیست . تقریبا همه ی بچه ها از کانال دوم عبور کردند . یک دفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد . مثل این که دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده . بعد هم شروع به شلیک کردند . از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربار ها که در دوردست قرار داشت . آنها از همه طرف به سوی ما شلیک کردند . بچه ها هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند . موانع خورشیدی و میدان مین جلوی هر حرکتی را گرفته بود . تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند . بسیاری از بچه ها در میان خاک های رملی گیر کردند . همه به اینطرف و آنطرف میرفتند . بعضی از بچه ها میخواستند با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند اما با انفجار مین به شهادت رسیدند . اطراف مسیر پر از مین بود ، ابراهیم این را میدانست برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریادهایش اجازه رفتن به اطراف را نمیداد . همه روی زمین خیز برداشتند . هیچ کاری نمیشد کرد . توپ خانه ی عراق کاملا میدانست ما از چه مسیری عبور میکنیم و دقیقا همان مسیر را میزد .همه چیز به هم ریخته بود . هر کس به سمتی میدوید . دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود . تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال ها بود . در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم . تا کانال سوم جلو رفتم اما نمیشد کسی را پیدا کرد . یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم ابراهیم را ندیدی ؟ گفت چند دقیقه پیش از اینجا رد شد . همینطور اینطرف و آنطرف میرفتم . یکی از فرمانده ها را دیدم . من را شناخت و گفت : سریع برو توی معبر ، بچه هایی که توی راه هستند را بفرست عقب ، اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت . برو و سریع برگرد . طبق دستور فرمانده بچه هایی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب . حتی خیلی از مجروح ها رو کمک کردیم و رساندیم عقب  . این کار دو سه ساعتی طول کشید . میخواستم برگردم . اما بچه های لشکر گفتند نمیشه برگردی . با تعجب پرسیدم چرا؟

گفتند دستور عقب نشینی صادر شده ، فایده نداره بری جلو ، چون بچه های دیگه هم تا صبح برمیگردند . ساعتی بعد نماز صبح را خواندم هوا در حال روشن شدن بود . خسته بودم و ناامید . از همه بچه هایی که برمیگشتند سراغ ابراهیم را میگرفتم اما کسی خبری نداشت . دقایقی بعد مجتبی را دیدم . با چهره ای خاک آلود و خسته از سمت خط برمیگشت . با نا امیدی پرسیدم مجتبی ! ابراهیم را ندیدی ؟

ماجرای معرفی شهید حاج عبدلله نوریان به عنوان فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء

همینطور که به سمت من می آمد گفت : یک ساعت پیش با هم بودیم . با خوشحالی از جا پریدم ، جلو آمدم و گفتم حالا کجاست ؟

جواب داد نمیدونم ، بهش گفتم دستور عقب نشینی صادر شده ، تا هواتاریکه بیا برگردیم عقب . هوا روشن بشه دیگه هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم . اما ابراهیم گفت بچه ها تو کانال ها هستند ، من میرم پیش اونها ، همه با هم برمیگردیم . مجتبی ادامه داد : همینطور که با ابراهیم حرف میزدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما اومد . ابراهیم سریع با فرمانده انها صحبت کرد و خبر عقب نشینی را داد . من هم چون مسیر را بلد بودم با آنها فرستاد عقب . خودش هم یک آر پی جی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت کانال . دیگه از ابراهیم خبری ندارم . ساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم . به همراه تعدادی از مجروحین به عقب برمیگشت . به کمکشان رفتم . از میثم پرسیدم چه خبر ؟

گفت من و این بچه هایی که مجروح هستند جلوتر از کانال لای تپه ها افتاده بودیم . ابرام هادی به داد ما رسید . یک دفعه سر جایم ایستادم با تعجب پرسیدم : داش ابرام ؟ خب بعد ؟

گفت به سختی ما رو جمع کرد ، توو گرگ و میش هوا ما رو آورد عقب . توی راه رسیدیم به یک کانال ، کف کانال پر از لجن و… بود . عرض کانال هم زیاد بود . ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آنها چیزی شبیه پل درست کرد . بعد هم ما رو عبور داد و فرستاد عقب . خودش هم رفت جلو .

ساعت ده صبح قرارگاه لشکر در فکه ، محل رفت و آمد فرماندهان بود . خیلی ها میگفتند : چندین گردان در محاصره گردان قرار گرفتند .

یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم یعنی چی گردان ها محاصره شدند ؟ عراق که جلو نیومده ! بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند . فرمانده گفت کانال دومی که ما در شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره . این کانال و چند کانال فرعی رو ، عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده . این کانال ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده . ولی کوچک تر و پر از موانع .

بعد ادامه داد ، گردان های خط شکن برای این که زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال . با روشن شدن هوا ، تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند . دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته. بعد کمی مکث کرد و گفت : عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود . عمق موانع هم نزدیک به چهار متر بوده . منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند . خیلی حالم گرفته شد ، با بغض گفتم حالا چه باید کرد ؟ گفت اگر بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات رو انجام میدهیم . در همین حین بیسیم چی مقر گفت : یک خبر از گردان های محاصره شده ! همه ساکت شدند

بیسیمچی گفت : میگه برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد . این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسید . عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی ، معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنک دار ، دیگر معاون گردان ، به سختی مجروح است . همه ی بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند . حال عجیبی در آنجا حاکم بود . بیستم بهمن ماه بچه ها آماده ی حمله ی مجدد به منطقه فکه شدند …

یکی از رفقا را دیدم از قرارگاه می آمد ، پرسیدم چه خبر ؟ گفت الان بیسیمچی گردان کمیل تماس گرفت . با حاج همت صحبت کرد و گفت : شارژ بیسیم داره تموم میشه . خیلی از بچه ها شهید شدند . برای ما دعا کنید . به امام سلام برسونید . و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت میکنیم . با دلی شکسته و ناراحت گفتم : وظیفه ی ما چیه ؟ باید چیکار کنیم ؟ گفت توکل به خدا ، برو آماده شو …

امشب مرحله ی بعدی عملیات آغاز میشه . غروب بود . بچه های توپ خانه ی ارتش با دقت تمام ، خاکریز های دشمن را زیر آتش گرفتند . گردان حفظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند . آنها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند . حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند . اما به علت حجم آتش دشمن فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شده ، توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خود را به عقب برسانند . این حمله هم نا موفق بود . تا قبل از صبح به خاکریز خودمان بگشتیم . اما بیشتر نیرو های گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند . در این حمله و آتش خوب بچه ها بسیاری از عدوات زرهی دشمن منهدم شد . بیست و یکم بهمن هزار و سیصد و شصت و یک بود . هنوز صدای تیر اندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد . بخاطر همین مشخص بود که بجه های داخل کانال هنوز مقاومت میکنند . اما نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند . غروب این روز پایان عملیات اعلام شد . بقیه نیرو ها به عقب بازگشتند . یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم . میگفت : نمیدونی چه وضعی داشتیم . آب و غذا نبود . مهمات هم بسیار کم . اطراف کانال ها هم پر از انواع مین . ما هر چند دقیقه گلوله ای شلیک میکردیم تا بدانند هنوز زنده ایم . عراقی ها مرتب با بلندگو اعلام میکردند که تسلیم شوید . لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود . روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم . انفجار های پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد . دوست صمیمی من ، ابراهیم ، آنجاست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم .

قمقمه ی شهید حاج علی موحد دانش

آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم . عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند . حجم آتش آنها بسیار زیاد شد . خاکریز های اول ما هم از نیرو خالی شد . همه رفتند عقب . با خودم گفتم شاید عراق قصد پیشروی دارد . اما بعید است . چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش را هم میگیرد . عصر بود که حجم آتش کم شد . با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری به کانال داشته باشد . آنچه میدیدم باور کردنی نبود . دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود . مرتب صدای انفجار می آمد . سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم و گفتم : عراق داره کار کانال رو تمام میکنه . آنها با دوربین مشاهده کردند . فقط آتش و دود بود که دیده میشد . اما من هنوز امید داشتم . با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده . اما به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید .

عصر روز جمعه ، بست و دوم بهمن سال شصت و یک برای من خیلی دلگیر تر بود . بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند . من دوباره با دوربین نگاه کردم . نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است . با دقت بیشتری نگاه کردم . کاملا مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند . در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند . آنها زخمی و خسته بودند . معلوم بود که از همان محل کانال می آیند . فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم . با آنها رفتیم روی بلندی . به بچه ها گفتم تیر اندازی نکنید . میان سرخی  غروب بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند . به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم از کجا می آیید ؟ حال حرف زدن نداشتند . یکی از آنها آب خواست . سریع قمقمه را به او دادم  . دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید . آنیکی تمام بدنش غرق خون بود . کمی که به حال آمدند گفتند : از بچه های کمیل هستیم . با اضطراب پرسیدم بقیه بچه ها چه شدند ؟ در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت : فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشد .

هول شدم و دوباره با تعجب پرسیدم این پنج روز چطور مقاومت کردید ؟ حال حرف زدن نداشت . مکی مکث کرد ، دهانش که خالی شد گفت : ما این دو روز اخیر ، زیر جنازه ها مخفی بودیم . اما یکی بود که این پنج روز ، کانال رو سرپا نگه داشت . دوباره نفسی تازه کرد و گفت : عجب آدمی بود !!!

یک طرف آرپیجی میزد ، یک طرف با تیربار شلیک میکرد . عجب قدرتی داشت . دیگری پرید توی حرفش و گفت : همه ی شهدا را در انتهای کانال کنار هم چیده بود . آذوقه و آب تقسیم میکرد . به مجروح ها میرسید . اصلا این پسر خستگی نداشت . گفتم : مگه فرمانده ها و معاون های گردان شهید نشدند ؟ پس از کی داری حرف میزنی !

گفت : جوانی بود که نمیشناختمش . موهایش کوتاه بود ، شلوار کردی پاش بود . دیگری گفت : روز اول هم یک چفیه عربی دور گردنش بود . چه صدای قشنگی هم داشت . برای ما مداحی میکرد و روحیه میداد . داشت روح از بدنم خارج میشد . سرم داغ شد . آب دهانم را فرو دادم . اینها مشخصات ابراهیم بود . با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم . به چشمانی گرد شده از تعجب گفتم : آقا ابرم رو میگی ؟ درسته ؟ الان کجاست ؟

انگار آره ! یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند . دوباره با صدای بلند پرسیدم الان کجاست ؟ یکی دیگر از آنها گفت تا آخرین لحظه که عراق آتیش میریخت زنده بود . بعد به ما گفت : عراق نیروهاش رو برده عقب . حتما میخواد آتیش سنگین بریزه . شما هم اگر حال دارید ، تا این اطراف خلوته برید عقب . خودش هم رفت که به مجروح ها برسه . ما هم آمدیم عقب

دیگری گفت من دیدم که زدنش ، با همان انفجار های اول افتاد روی زمین . بی اختیار بدنم سست شد . اشک از چشمانم جاری شد . شانه هایم مرتب تکان میخورد . دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . سرم را روی خاک گذاشتم و گریه میکردم . تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور میشد . از گود زورخانه تا گیلان غرب و …

بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد . رفتم بی خاکرید . میخواستم به سمت کانال حرکت کنم . یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت چیکار میکنی ؟ با رفتن تو که ابراهیم برنمیگرده . نگاه کن چه آتیشی میریزند …

آنشب همه ی ما را از فکه به عقب منتقل کردند . همه ی بچه ها حال و روز من را داشتند . خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند . وقتی وارد دو کوهه شدیم ، صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که میگفت : ای از سفر برگشتگان ، کو شهیدانتان ؟ کو شهیدانتان ؟

صدای گریه ی بچه ها بیشتر شد . خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد . یکی از رزمنده ها که به همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد . با ناراحتی گفت : همه داغدار ابراهیم هستیم . بخدا اگر پسرم شهید میشد اینقدر ناراحت نمیشدم . هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود . روز بعد همه ی بچه های لشکر را به مرخضی فرستادند . و ما هم آمدیم تهران .

هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند اما چند روز بعد زمزمه ی مفقود شدنش همه جی پیچید …

 

 

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1690
  • نویسنده : علی نصر الله
  • منبع : کتاب سلام بر ابراهیم (1)

خاطرات مشابه

21دی
نحوه شهادت حاج ابراهیم همت به روایت حاج جعفر جهروتی زاده
چقدر خوبه آدم به این شکل به دیدن ارباب برود.

نحوه شهادت حاج ابراهیم همت به روایت حاج جعفر جهروتی زاده

21دی
این سه شهید آخرین امید صدام را ناامید کردند
وقتی آن پل منفجر شد، عراق از همه چیز ناامید شد.

این سه شهید آخرین امید صدام را ناامید کردند

21دی
ماجرای معرفی شهید حاج عبدلله نوریان به عنوان فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء
زمانی که می‌خواستیم به مقر تیپ ده برویم، یک خمپاره ۶۰ به کاپوت ماشین اصابت کرد

ماجرای معرفی شهید حاج عبدلله نوریان به عنوان فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!