• امروز : یکشنبه, ۲۴ فروردین , ۱۴۰۴

دفاع مقدس - خاطرات شهداء

شرکت در مراسم هفتم شهید غلامرضا زعفری
حاج عبدالله به سرزدن به خانوده شهدا مقید بود

شرکت در مراسم هفتم شهید غلامرضا زعفری

وقتی که شهید زعفری شهید شد ، من تهران بودم . شهید حاج عبدالل نوریان (فرمانده گردان ) بچه ها را برای دیدار خانواده شهید آورده بود تهران . در همان ایام حاج عبدالله تنهایی آمد درب منزل ما که پدر و مادرم هم خانه نبودند . من هم تنها بودم . حاج عبدالله در […]

روزی که با شهید علیرضا پیکاری قهر کردم
چهارده سال نمیدانستم علی کجاست

روزی که با شهید علیرضا پیکاری قهر کردم

ما دو نفر قبل از عملیات والفجر با هم رفتیم آموزش آبی و خاکی. کمیته ویژه هوابرد که خودم هم بعداً جذب آنجا شدم. عملیات تمام شد و نامه زدند به لشکر که ما این ها را می خواهیم. من و علی در آن دوره نمره خوبی گرفته بودیم .از نظر آنها مناسب این کار […]

همیشه خدا خدا می کردم که برای بچه ها اتفاقی نیفتد
روزی که فکر کردم علی پیکاری شهید شده

همیشه خدا خدا می کردم که برای بچه ها اتفاقی نیفتد

همیشه خدا خدا می کردم که برامون اتفاقی نیفتد . زیرا نمی دانستم که چه کسی را به عقب بیارم.  همیشه دعا می کردم که کسی چیزیش نشود. عملیات والفجر8 هم خیلی این دعا را می کردم. می گفتم برای خودم اتفاقی بیفتد اما برای بچه های تیم نیفتد. عملیات والفجر 8 برای علی پیکاری […]

یک روایت از فوتبال بازی کردن شهید نوریان
شهید حاج عبدالله نوریان

یک روایت از فوتبال بازی کردن شهید نوریان

یک روز با ما به چنانه آمد و ما توپی را پیدا کردیم و با هم بازی کردیم. فوتبالش خوب بود . چند تا از بچه ها خیلی خوب فوتبال بازی می کردند از جمله: شهید نباتی، شهید مجیدرضایی بود که شهید نباتی بعدا آمد. فوتبال بازی کردنشان عالی بود.ممقانی دروازه بود و من مدام […]

مهربان مثل شهید پیام پوررازقی
اسماعیل ضعف بدنی دارد ...

مهربان مثل شهید پیام پوررازقی

قرار بود به دزفول برویم و 4 الی 5 نفری بودن که می خواستند تلفن بزنند. پیام پوررازقی یک مقدار به من پول داد گفت با این پول یک مقدار جگر برای اسماعیل بخر. گفت خیلی ضعف بدنی دارد و من خبر دارم. گفتم چشم. خیلی روح لطیفی داشت.  بهش گفتم این ها را پیام […]

برادر قاسمی ! قوم نوح به خدا قول دادند اما عمل نکردند …
همه تماشا میکردند اما کاری نمیتوانستند بکنند

برادر قاسمی ! قوم نوح به خدا قول دادند اما عمل نکردند …

سال 1363 بود زیر قله بازی دراز دو الی سه تا میدان مین بود. بچه دها را برای پاکسازی بردند. یک مقدار مین جلوی عراق گذاشته بودند برای ترمیم آن میدان. ما مرتباً از پادگان ابوذر که می رفتیم مسیر طولانی بود. اگر مسیر جاده ای را می رفتیم باید تا باختران می رفتیم و […]

حاجی دنبالم به تهران درب منزلمان آمد
به حاجی گفتم و برگشتم تهران

حاجی دنبالم به تهران درب منزلمان آمد

قبل از شروع عملیات والفجر هشت از محل کارم خیلی فشار می آوردند که حتماً باید به محل کارت برگردید. حتی جلوی حقوق بنده را بسته بودند. ماموریت 45 روزه گرفته بودم . اما تا دوسال بر نگشته بودم. آنها هم می گفتند که 45 روز قرارمان بود اما الان دو سال است که نیامده […]

برادر قاسمی ! در آن دنیا پوستمان را میکنند ، اینجا باید رضایت گرفت
حکایتی عجیب از شهید حاج عبدالله نوریان

برادر قاسمی ! در آن دنیا پوستمان را میکنند ، اینجا باید رضایت گرفت

قبل از عملیات والفجر هشت ، مقرمان در قسمتی بود به نام موقعیت شهید علی موحد و آن موقع قرار بود در عملیات والفجر 8 در منطقه ام الرصاص انجام شود شرکت کنیم . دوستان را برای اموزش می بردند تا نخل هایی که سوخته بود را قطع کنند و چون در خاک عراق نهرها […]

از من خواست با برادرش صحبت کنم تا به عملیات برود
شهید سید مجتبی زینال حسینی

از من خواست با برادرش صحبت کنم تا به عملیات برود

سید مجتبی خیلی دوست داشت که عملیات برود. سید محمد نمی گذشت. ظاهراً تعهدی به پدر و مادرش داده بود. یک روز با حالت التماس و زاری امد که به داداشم سید محمد بگو من را به عملیات بفرستد. گفتم من می گویم اما نمی دانم چقدر اثر کند. من صحبت کردم اما نمی دانم […]

خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود
شهید منصور احدی

خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود

شهید منصور احدی در فاو همراه ما بود. بچه ی خیلی ساکتی بود و اهل مراقبه بود. با ما زیاد می چرخید و گاهی حدیثی برایش می خواندم. خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود. ایشان هم با آن هفت نفر به شهادت رسیدند.

آخرین دیدار با شهید حاج عبدالله نوریان
بمباران ام الرصاص

آخرین دیدار با شهید حاج عبدالله نوریان

ما چند روز قبل از شهادت شهید حاج عبدالله نوریان در ام الرصاص بودیم . می خواستیم با قایق به آن طرف آب برویم که شب نمی توانستیم برویم. شب این طرف آب در ماشین خوابیدیم . صبح که می خواستیم برویم کلید ماشین از جیبم افتاد و من متوجه نشدم. حاج عبداله یک سری […]

شهیدی که عکس فرزندانش را در جیب داشت
پنجوین منطقه ی عجیبی بود

شهیدی که عکس فرزندانش را در جیب داشت

در پنجوین ، جاده ای بود که در دید عراق بود. یک ماشین تانکر آب از شمال به جنوب می آمد و ما هم از جنوب به شمال می رفتیم. همان موقع یک خمپاره وسط جاده زدند. سمت چپ جاده دره بود و سمت راست جاده کوه بود. یک ترکش به سر راننده تانکر خورد […]

عراق مین های جدیدی به کار گرفته بود که ما از آن بیخبر بودیم
روایتی از درایت و معرفت شهید نوریان

عراق مین های جدیدی به کار گرفته بود که ما از آن بیخبر بودیم

در عملیات ما را بین گردان ها تقسیم کرده بودند، نزدیک نقطه رهایی بودیم جایی که بچه ها همه کارهای محوله را  انجام می دادند. دیدم که حاج عبداله سراسیمه می آید ، چشمش به من خورد. گفت: سید مین جدیدی امده است. یا قمقمه ای بود و یا بطری که دقیق یادم نیست. که […]

این ها همان موشک هاییست که تا بانک رافدین عراق رفته
نحوه آشنایی و ورود به گردان تخریب

این ها همان موشک هاییست که تا بانک رافدین عراق رفته

شهید حاج عبدالله نوریان ( فرمانده گردان تخریب ) روحیه اش این بود که دوست نداشت بچه ها بیکار باشند. می گفت: بیکاری فساد می آورد. یک دستگاه بلوک زنی از دزفول خریده بود، ماسه و سیمان جور کرده بود و بچه ها را برای ساختن زاغه به کار گرفت. نزدیک عملیات بدر بود که […]

خرید باتری در ازای شفاعت شهید علیرضا زمانی
با اصرار به عملیات آمد و شهید شد ...

خرید باتری در ازای شفاعت شهید علیرضا زمانی

ما در واحد مهندسی با شهید علیرضا زمانی با هم بودیم و ایشان را می شناختم. یک سیم چین همیشه به کمرش بود که من آن را به یادگار دارم.   چند بار خواستم سیم چین را به برادرانش بدهم که یادم می رود. قبل از عملیات عاشورای سه ، ما به پادگاه دوکوهه رفتیم و […]

مسئول مستحبات ، شهید جعفرصادق نصرتخواه
تقسیم مسئولیت ها

مسئول مستحبات ، شهید جعفرصادق نصرتخواه

در مقرّ الوارثین چند تا دسته بودیم که هر دسته به نام چادرها معروف بود . ما برای خودمان برنامه ریزی کردیم که بیکار نباشیم یکی مسئول جارو و یکی مسئول شستن ظرف ها و یکی مسئول غذا شد . بعد از تقسیم کار ها یک نفر اضافه آوردیم که آن هم آقای جعفرصادق نصرتخواه […]

شهید علیرضا عباسیان خیلی با غیرت بود
تمرین ها باعث شد خودش را به بچه ها برساند

شهید علیرضا عباسیان خیلی با غیرت بود

شهید علیرضا عباسیان هم خیلی با غیرت بود. قد کوتاه و چاق بود. عملیات ماووت ارتفاعات داشت سربالایی و سخت بود. ایشان هم خودش را برای عملیات آماده می کرد. در مقر شهید ضیائی صبحگاه داشتیم. بچه ها تا پایین جاده می رفتند و از آن جا تا مقر سربالایی بود. آقای عباسیان همیشه نفر […]

مسئول چایی ، شهید اصغر رحیمی
کار سختی که کمتر کسی از عهده اش بر میآمد

مسئول چایی ، شهید اصغر رحیمی

من  مسئول مستقیم شهید اصغر رحیمی نبودم . ایشان مسئول چایی همه‌ی چادرها بود.  علاقه مند بود که برای بچه رزمنده ها چایی درست کند. این کاری بود که کمتر کسی از عهده آن بر می آمد. یعنی باید صبح بیدار می شد و علف ها را جمع می‌کرد و چوب پیدا می‌کرد و می […]

حتی یک مین هم نباید در منطقه جا بماند
شهید حاج عبدالله نوریان

حتی یک مین هم نباید در منطقه جا بماند

شهید حاج عبدالله نوریان ، فرمانده گردان تخریب ، خیلی دوست داشت زمانی که عملیات نیست بیکار نباشند. بچه ها را به کار می گرفت که هم یک باری از رو دوش جنگ برداشته شود  یعنی میدان مین ها ، پاکسازی شود و هم مین هایی که جمع می شدند را جلوی دشمن کارگزاری می […]

آن روز فهمیدم شهید مصطفی مبینی پاسدار است
روزی که پوشیدن لباس فرم اجباری شد

آن روز فهمیدم شهید مصطفی مبینی پاسدار است

شهید حاج عبدالله نوریان ، فرمانده گردان تخریب ، خیلی دوست داشت که بچه ها را سپاهی کند . بچه هایی که در جبهه ماندنی شده و به قول خودش وقف جبهه بودند را پاسدار کند. البته خیلی به من هم گفت. اما نشد و من لیاقتش را نداشتم. کسی نمی دانست که چه کسی […]

با دست خالی سیم خاردار ها را جمع میکرد و انگار درد را نمیفهمید
هرچه صدایش کردم جواب نداد ...

با دست خالی سیم خاردار ها را جمع میکرد و انگار درد را نمیفهمید

شهید تابش بچه ی شلوغ و پر سر و صدایی بود. بچه ها را دست می انداخت و تیکه می انداخت. تکیه کلامش هپلی بود. کسی را که می خواست اذیت کند صدایش می کرد هَپَلی. شهید تابش در منطقه ی ام الرصاص و در عملیات والفجر 8 یکی از غواص ها بود که به […]

من همه ی موانع شهادتم را برطرف کرده ام
شهید حاج عبدالله نوریان

من همه ی موانع شهادتم را برطرف کرده ام

در مقرّ ام النوشه بودیم که حاج عبداله به من سربسته چیزهایی درباره ی شهادتش گفت ، اما تصریح نکرد. آن موقع جلساتشان را با سید محمد و سید اسماعیل در چادر تدارکات می گذاشتند. یک پستویی درست می کردند و آن جا جلسه می گذاشتند. یک روز من از آن جا عبور می کردم […]

نمی گذاشت ناتوانی جسمی اش او را عقب بیاندازد
شهید حاج موسی انصاری

نمی گذاشت ناتوانی جسمی اش او را عقب بیاندازد

در چادر شب ها که نماز می خوانیم سخنرانی هم می کردیم. شهید حاج موسی انصاری در پشت گردنش قوز بزرگی داشت. گردنش همیشه خم بود . بسیار ساکت و آرام و متین بود اما پرکار بود . و نمی گذاشت ناتوانی جسمی اش او را عقب بیاندازد. وقتی سخنرانی می کردیم یک پتو روی […]

اولین برخورد با شهید حاج عبدالله نوریان
شما باعث شدید نماز شب من قضا شود

اولین برخورد با شهید حاج عبدالله نوریان

پاییز بود که بارندگی هم زیاد بود. رودخانه کارون طغیان کرده بود و آب چادرها را با خود برده بود و پتوها همه خیس بود و ساک ها و وسیله ها را خیس کرده بود. بدو ورود من همان موقع بود. همه داشتند چادرها را تمیز و خشک می کردند که شب شد و چادر […]

اولین برخورد با شهید سید محمد زینال حسینی
والعصر ، ان الانسان لفی خسر

اولین برخورد با شهید سید محمد زینال حسینی

فکر میکنم از روز اعزام به گردان تخریب حدود بیست روز در گردان مانده بودم  و ماموریتم تمام شده بود و می خواستیم که برگردیم و باید ما را به تبلیغات لشکر می بردند. به ما گفتند سید محمد شما را می برد . البته بعداً فهمیدم که ایشان معاون گردان هستند . سید محمد […]