• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب

نحوه برخورد حاج عبدالله ، وقتی از دستور سرپیچی کردم

  • کد خبر : 3634
نحوه برخورد حاج عبدالله ، وقتی از دستور سرپیچی کردم

من برای مدتی مسئول اردوگاه بودم و بعضی از بچه ها برای دوره آموزشی به خارج از اردوگاه تخریب رفته بودند . در همین ایام ، یک تعدادی نیرو آمدند خدمت حاج عبدالله نوریان و همه شان هم پاسدار بودند . یا حداقل اکثرشان پاسدار بودند ولی من نمیدانستم که پاسدارند . یک نفر را […]

من برای مدتی مسئول اردوگاه بودم و بعضی از بچه ها برای دوره آموزشی به خارج از اردوگاه تخریب رفته بودند . در همین ایام ، یک تعدادی نیرو آمدند خدمت حاج عبدالله نوریان و همه شان هم پاسدار بودند . یا حداقل اکثرشان پاسدار بودند ولی من نمیدانستم که پاسدارند . یک نفر را هم بعنوان مسئولشان گذاشته بود که ایشان هم پاسدار هم بود . حاج عبدالله میخواست برای مدتی به ماموریت برود و به من گفت حالا که من میروم شما دیگر اینجا همه کاره هستی . حاج عبدالله تاکید کرد که به کار این ها کاری نداشته باش و هر چیزی هم خواستند به ایشان بده .

در جبهه ، پول دادن اصلاً مرسوم نبود چون همه کار ها رایگان انجام میشد . اما گردان حدود بیست هزار تومان پول داشت که آن هم برای روزهای مبادا در صندوق بود . حاج عبدلله به صندوق اشاره کرد و گفت از این ها هم هر چقدر که خواستند بهشون بده . حاج عبدالله گفت اینها کارشان این هست که فلان کار را بکنند ولی شما اصلا دخالت نکن . من هم گفتم باشه .

در مدتی که حاج عبدلله حضور نداشت ، من رفتم و به یکیشان گفتم که آقای فلانی چیزی لازم داری ؟ گفت نه و رفت . به آن دیگری گفتم : آقای فلانی! شما چیزی لازم داری ؟ گفت بله . مثلا فلان چیز را لازم دارم ، برو از شهر بگیر و بیار . من هم میگفتم چشم . یکی شان می آمد و میگفت که مثلا اینقدر پول لازم دارم که فلان ابزار را بگیرم ، من هم میگفتم چشم و مبلغ را پرداخت میکردم ولی کار پیشرفت نداشت . من از این که پول خرج میشود ولی کار پیشرفت ندارد ناراحت بودم و دیگر نتوانستم صبر کنم که این روند ادامه داشته باشد . هر چیزی که گفته بودند را تهیه کرده بودیم . تقریباً سه چهارم آن پول  را مصرف کردند ولی پیشرفت کار از نظر من یک دهم بود . شاید دو سه روز مانده بود که حاج عبدالله برگردد ، من طاقت نیاوردم و رفتم و این بنده ی خدا را گذاشتم کنار و خودم را رساندم بالای سر آن تعداد نیروها و کارهایی که حاج عبدالله گفته بود باید انجام بشود ، همه را تمام کردم و کار تمام شد .

شهید علیرضا عباسیان خیلی با غیرت بود

همانطور که گفتم ، بعد از ایشان من همه کاره ی گردان بودم . شهید غلامرضا زعفری هم در آن محیط بود چون شهید زعفری مسئول زاغه بود . یک روز دیدم که شهید زعفری با شهید حاج عبدالله آمد . با ماشین آمدند و ماشین را جلوی حسینیه پارک کردند . من رفتم جلو ، سلام کردم ولی حاج عبدالله جواب سلام من رو نداد . برای من اینطور تداعی شد که جواب سلام من را نداد . بعد رفتیم برای نماز .حاج عبدلله بعد از نماز بلند شد و بعد از صحبتی که داشت ، یک دفعه  جلوی بچه ها به من گفت : فلانی ! تو از امروز دیگه هیچ سمتی نداری و دیگه کاره ای نیستی . به اولین نفری که از درب وارد شد گفت شما به جای ایشان مسئول باش . به من هم گفت که شما از فردا مسئول ماشین تدارکات هستی . مسئول تدارکات علاوه بر اینکه هر روز باید می رفت غذا می آورد ، مسئول نظافت اردوگاه و … هم بود . ما هم گفتیم باشه .

یک روز شهید زعفری آمد و به من گفت که حاجی خیلی عصبانی است . آن بنده خدایی که شما ایشان را گذاشتید کنار و کارهایش را انجام دادید ، نزدیک به سه ساعت نشست زیر باران با حاج عبدالله حرف زد و خلاصه کاملا زیراب شما را زده .

این موضوع گذشت و من هم از آن برخورد خیلی ناراحت و عصبانی بودم . ولی میدانستم این کار حاج عبدالله دلیلی دارد و باید صبر کنیم تا وقتش برسد و دلیلش را به من بگوید . بعضی بچه های گردان می آمدند و به من می گفتند که میخوای از گردان بروی ؟ ولی من در ذهنم فقط این بود که صبر کنم تا دلیل این برخورد حاج عبدالله را بفهمم . بعد ، اگر دلیل غیرمنطقی داشت به رفتن از گردان فکر کنم .

خاری که بر دست شهید حمیدرضا دادو نشست

بیست و چند روز از این موضوع گذشت و من اینقدر منتظر توضیح حاج عبدلله شدم که بالاخره خسته شدم و دیگه بی خیال شدم و رفتم درسم را بخوانم . یادم هست کتاب را گرفتم و شروع کردم به درس خواندن و اصلاً موضوع را فراموش کرده بودم . سرگرم درس خواندنم شده بودم و کاری که به من محول شده بود را انجام می دادم . بعد ، یک روز سر جلسه امتحان بودم ، همه هم نشسته بودند و یادم هست که امتحان زبان انگلیسی می دادم .

یک دفعه دیدم حاج عبدالله از درب حسینه وارد شد و من را صدا کرد . گفت درس را که اینجا نمی خوانند بلند شو بیا اینجا . رفتم و گفت این سوییچ را بگیر ، برو فلانجا که یک مقری آنجا داشتیم ، این کار را انجام بده . من دستش را رد کردم و گفتم نه ، از آن برخوردی که کردید دلگیرم و نمی توانم بپذیرم . الان هم درس خواندم و به نظرم می رسد که باید از این گردان بروم . گفت داداشم ! حالا از ما دلگیر شدی ؟ گفتم بله .

گفت می خواهی بدونی دلیلش چی بود ؟ گفتم بدم نمی آید دلیلش را بگویی . گفت من به آن ده یازده نفر باید بر اساس عملکرد آنها نمره ارزیابی می دادم . آنها را از کارگزینی مرکز یا لشگر فرستاده بودند قرار بود اینها جزو فرماندهان آینده واحدهای دیگر باشند . تو با دخالتت در آن کار جلوی این ارزیابی را گرفتی و کار را خراب کردی . من می دانم حق با تو بود ولی مگر من نگفته بودم دخالت نکن ؟ گفت حالا قانع شدی یا می خواهی از این گردان بروی ؟ گفتم بله قانع شدم و ببخشید شرمنده . سوییچ را گرفتم و سوار شدم و رفتم و این قصه تمام شد .

بلند شدم گفتم یا حسین و باز خوابیدم

بعداً که با خودم فکر کردم ، دیدم که ایشان چه درس بزرگی به من دادند ! حاج عبدالله مسئول ارزیابی فرماندهان واحدهای دیگر لشکر و پرسنلی که مسئول انتخاب فرماندهان واحدها هستند شده بود و بالاخره آن ها هم یک ارزیابی و تشکیلاتی برای خودشان داشتند و یکی از معتمدینشان حاج عبدالله بود . حاج عبدالله به این ها یک کار خاص حساب شده میدهد و در اختیار خودشان می گذارد . یعنی میخواهد بداند خلاقیتشان در چه حد هست و ارزیابی کند .

آنجا بود که ما فهمیدیم این یک کار روتین جنگ نیست و یک کار ویژه است و عملکرد این ها را باید با ذهنیت های خودشان ارزیابی کنند . ضمن آنکه خودشان داشتند من را هم ارزیابی می کردند . بالاخره من را بعد از خودشان مسئول آنجا گذاشتند و وقتی کسی نبود ، من همه کاره بودم

میخواستند ببینند که من هم چقدر ظرفیت دارم . این برخورد ، یک روش تربیتی بود . یک روشی بود که من به اشتباه خودم پی ببرم و خودم به اشتباه برسم . نه این که کسی بیاید بگوید شما آنجا خطا کردی و…

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3634
  • نویسنده : حاج اسدالله سلیمانی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه