• امروز : دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۳
روایتی شنیدنی از شهید حمیدرضا دادو

شهید حمیدرضا دادو حوله ی خودش را به من داد

  • کد خبر : 1949
شهید حمیدرضا دادو حوله ی خودش را به من داد

یادم نیست که کجا بود ما رفتیک که جایی آب تنی کنیم. با آگاهی قبلی هم نرفته بودیم. من به خاطر سهل انگاری حوله همراهم نبود. هوا گرم بود. می گویند که دستور نبی مکرم  است که همیشه وسایلی مانند شانه،مسواک،حوله همراه داشته باشید. که این ها اختصاصی است و حالت عمومی استفاده نکنید. دوستان […]

یادم نیست که کجا بود ما رفتیک که جایی آب تنی کنیم. با آگاهی قبلی هم نرفته بودیم. من به خاطر سهل انگاری حوله همراهم نبود. هوا گرم بود. می گویند که دستور نبی مکرم  است که همیشه وسایلی مانند شانه،مسواک،حوله همراه داشته باشید. که این ها اختصاصی است و حالت عمومی استفاده نکنید. دوستان در گردان هم اگر چیزی پیدا می کردند خیلی خوب عمل می کردند و کارشان تحسین دارد. به هر حال شریعت است. ما شنا کردیم و هر کسی با حوله خودش را خشک می کرد. حمل بر بی ادبی نباشد من سگ لرز می زدم. از آب بیرون آمدم و تمام بدنم می لرزید.شاید آقا مسعودیادش باشد  چون هر جا آقای دادو بود مسعود هم بود. چون دو رفیق صمیمی و با عشق بودند. شهید دادو هم یک شهید دانشجوی بزرگواری که انسان بسیار بسیار دوست داشتنی بود.از نظر چهره هم دوست داشتنی بود اما آن حقیقت شان بود که به چهره ی ایشان جذابیت می داد. همه مجذوب ایشان می شدند. گرچه آقا مهدی ضیائی کتمان می کرد. مگر با حاج آقا تاج آبادی سَر و سِر داشته باشند و ایشان بخواهد توضیحی بدهد. ما اگر چیزی هم می دانیم به علت این است که بیرون زده است وگرنه چیزی بُروز نمی دادند که شما بفهمید در چه عوالمی سِیر می کند. من که مدام در شیطنت بودم. خلاصه من از سرما می لرزیدم. یک نفر نگفت این بچه سید سردش است و یک حوله به من بدهند. خودش هم یک جوان ظریف و نحیف بود که بنده خدا حوله ی خودش را به من داد و من هنوز هم حسرت دارم که یک بار خواب این شخصیت را ببینم. ماجرای حوله هیچ وقت یادم نمی رود. قبل از اینکه من حرفی بزنم اشان حوله ی خودش را به من داد. من بچه سن بودم و خجالت می کشیدم به کسی بگویم حوله ات را به من بده. چون می دانستم که اگر به کسی بگویم حوله ات را به من بده، در جواب می گفت وسیله ی شخصی است. این بزرگوار حوله را دور من انداخت و گفت : سید جان نبینم که می لرزی و من هم خودم را خشک کردم. فکر نکنید دارم اسطوره سازی می کنم.من خودم هرگز حوله ام را به کسی نمی دهم. وگرنه الان من هم شهید بودم.

با دست خالی سیم خاردار ها را جمع میکرد و انگار درد را نمیفهمید
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1949
  • نویسنده : حاج سید حمید موسوی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه