من در عملیات والفجر دو نبودم . بعد از عملیات والفجر دو ، زمانی که دوستان داشتند در غرب آماده می شدند برای عملیات خیبر ، من هم به گردان آمدم . از دوستان شنیدم که اتفاقات عجیبی برای حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان ) پیش آمده بود و حاج عبدالله در بین بچه های گردان ها و بین بچه های تیپ مشهور شده بود . ایشان خیلی ناراحت بود که چرا این اتفاق افتاده است .
من با ایشان صحبت کردم و گفتم خب این که مشکلی نیست ! حاج عبدالله با ناراحتی گفت: بچه های مردم کشته می شوند و کس دیگری خونش ریخته می شود ، اما اسم بنده بدون دلیل بر سر زبان ها افتاده است . حاج عبدالله از این قضیه خیلی ناراحت بود . این موضوع باعث شد که ایشان از فرمانده گردانی استعفاء کند .
در نامه ای استعفایش را نوشت و به اتفاق پیش شهید حاج کاظم رستگار (فرمانده تیپ سیدالشهداء علیه السلام ) رفتیم که استعفاء را تحویل فرمانده تیپ بدهیم . حاج کاظم رستگار من را میشناخت چون دیده بود که من و حاج عبدالله همیشه با هم هستیم . حاج عبدالله نامه را به من داد که ببرم به شهید رستگار بدهم چون خودش خجالت می کشید . من هم نامه را بردم و به حاج کاظم دادم .
حاج کاظم گفت : این چیه؟ من هم گفتم ایشان فیلش یاد هندوستان کرده است . حاج کاظم گفت : حالا من چکار کنم ؟ بعد هم بدون اینکه نامه را بخواند آن را پاره کرد و گفت : هر جا دوست داری برو . مگر من تا حالا چیزی به تو گفته ام ؟
معمولا همه فرمانده گردان ها باید به فرمانده تیپ گزارش کار می دادند و بازخواست می شدند اما تنها کسی که گزارش کار نمی داد حاج عبدالله بود چون حاج کاظم رستگار به ایشان اعتماد کامل داشت .
حاج کاظم گفت : من می دانم شما هر کجای دنیا باشید ، شب عملیات ، نیروی تخریب چی من آماده است . پس هرکجا میخواهید بروید . بعد هم به من هم گفت : شما از طرف من مامور هستید که هر جا حاج عبدالله رفت ایشان را ببرید . حاج عبدالله با دیدن این نحوه ی برخورد ، بیشتر ناراحت شد و گفت : مگر من کی هستم ؟ حاج کاظم گفت : شما استعفا دادی و من هم قبول کردم . حالا هم هر کجا می خواهی برو .
خلاصه حاج عبدالله عصبانی تر شد و با هم به طرف پادگان حرکت کردیم تا به دژبانی رسیدیم . بر حسب اتفاق نه من و نه حاج عبدالله ، برگه تردد همراهمان نبود . من به دژبان گفتم : ما از بچه های تخریب هستیم اما برگه ترددمان را جا گذاشتیم . دژبان گفت : همان گردان تخریبی که حاج عبدالله فرمانده گردان تان است؟ گفتم بله . گفت : خوش به حالتان .
حاج عبدالله بیشتر ناراحت شد . دژبان را صدا زد و گفت : شما اصلا حاج عبدالله را می شناسید ؟ ایشان خیلی بنده بدی است . دژبان ناراحت شد و یقه ی حاج عبدالله را گرفت و گفت : چرا به حاج عبدالله توهین می کنی؟
حاج عبدالله از شنیدن این پاسخ بیشتر از قبل ناراحت شد، دژبان را صدا کرد و گفت : تو میدانی عبدالله بنده ی بد خداست ؟ خوش به حال حاج عبدالله که پیش این بچه ها زندگی می کند .
دژبان که حاج عبدالله را نمیشناخت ، گفت : اگر یک بار دیگر به حاج عبدالله توهین کنی ، نمی گذارم داخل شوید . من که دیدم کار دارد بیخ پیدا می کند از پشت فرمان پیاده شدم و آمدم پایین و به دژبان گفتم : ایشان حاج عبدالله را نمی شناسد . اجازه بده ما داخل شویم و کارمان گیر نکند . دژبان وساطت من را قبول کرد و گفت : فقط به خاطر حاج عبدالله راهتان می دهم .
به داخل که آمدیم حاج عبدالله خیلی ناراحت بود و گفت : دیدی گفتم ؟ بچه های مردم کشته می شوند و من مشهور شدم . من باید چوب بخورم …
حاج عبدالله ، شبانه برادر سید ناصر حسینی را صدا زده بود و گفته بود : بیا بریم پشت چادرها و با چوب من را بزن . من باید چوب بخورم تا آدم شوم .
نیمه ی شب ، سید ناصر به سراغ من آمد و گفت حاجی چوب داده به دست من و از میخواهد ایشان را با چوب بزنم . من هم سریع رفتم و با حاج عبدالله صحبت کردم و ایشان را آرام کردم .
صبح فردا دیدیم حاج عبدالله میخواهد از گردان برود . رفتیم و پرسیدیم کجا میروید ؟ گفت : من می خواهم بروم دشت عباس ، آنجا کار دارم . آقا سید محمد (معاون گردان) و آقای سمنانی (معاون دوم گردان ) هم قرار بود برای شناسایی بروند به خط . معمولاً این کارها را حاج عبدالله انجام می داد اما چون نمی خواست بماند و میخواست که از گردان برود ، کار شناسایی را انجام نداد و این دو نفر را مامور کرد .
از آنجا که حاج کاظم به من گفته بود هرکجا حاج عبدالله خواست برود ، تو هم همراهش برو ، من طبق دستور حاج کاظم به حاج عبدالله گفتم : حاج کاظم به من گفته هر کجا شما می روی من باید همراهت باشم . گفت : جایی که من می روم پیاده روی زیادی دارد و شما تازه پایت خوب شده است ، نمیتوانی همراه من باشی . گفتم : من می آیم .
خلاصه بلند شدیم و با سید ناصر دنبالش رفتیم . شب از بیابان های دشت عباس رفتیم تا رسیدیم به مقری که بعدا به مقر الوارثین معروف شد و از آنجا سوار ماشین شدیم و به پادگان برگشتیم .
حاج عبدالله دید که چاره ای ندارد و باید کارش را ادامه دهد …