اون زمان ، از بچه ها کسی فکرنمی کرد فردا صبح زنده میمونه .
معمولا همه از حادثه فرار می کنن که خطری پیش نیاد . مثلا آدم از کنار دیوار رد نمیشه که نکنه یه وقت دیوار خراب بشه … . ولی اونجا اینطوری نبود . بچه های گردان تخریب عاشق این بودن که برن توی دل بلا ، برن توی حادثه . از هم سبقت می گرفتند . اگر فرمانده میومد می گفت آقای غلامعلی بیاد ، اون یکی نیاد . اونی که نمی رفت ، گریه می کرد .
من یادمه یه روزی ، تنگای غروب بود که فرمانده ما ، شهید حاج عبدالله نوریان اومد و گفت : شما پنج نفر کوله ها تون رو بردارید و بیاید . عبدالله اینطور نبود که از قبل اعلام کنه و مثلا بگه دوازده روز دیگه شما چند نفر رو میبرم ماموریت . نقطه قوتش همین بود که سر بزنگاه میگفت کیا رو میخواد و میبرد . عبدالله گفت : تو ، توو تو بیاید . چون توی ذهنش این طراحی ها رو داشت و میدونست فلانی چیکاره ست و فلانی چیکاره .
اون روز هم به من و شهید هادی مهین بابابی و سه نفر دیگه از بچه ها گفت بیاین ، سوار شید . ما رفتیم سوار شدیم و حرکت کردیم . یه مسافتی رو رفتیم ، یه جا وایساد و گفت : قراره بریم بین ارتش و عراق که خط پدافند ارتش اونجا است . اونجا باید یه میدون مین بزنید ولی خیلی سریع چون دشمن به منطقه اشراف کامل داره . روشمون هم اینه که از شما پنج نفر ، نفر اول که رفت ، کار رو شروع میکنه تا مجروح یا شهید بشه . بعد دومی میره و به همین ترتیب . کسی هم به مجروح یا شهید ها کاری نداره .
ما پنج نفر همه خوشحال بودیم از این که ماموریت خیلی خوشگل و خوبیه . رفتیم توی مقر ارتش ، خیلی هم بگو و بخند میکردیم . ارتشی ها که میدونستند ما میخواهیم چیکار کنیم خیلی از این حالت ما متعجب بودن . خب بالاخره میدیدن پنج تا بچه ی حدود هجده ساله همچین ماموریتی دارن و خیلی هم خوشحالن .
اون شب به ما مرغ دادن . مرغ میدونید یعنی چی؟ یعنی پرواز ! علامت بود .
مرغ هم اوردن و خوردیم و اصلا انگار نه انگار . یه ربع بعد هم نماز بود ، نماز هم به جماعت خوندیم . توی جبهه اگر دو سه نفر هم بودن ، نماز رو به جماعت میخوندن . یعنی کسی تکی به نماز نمی ایستاد . دو نفرهم اگر بودن نماز جماعت بود . سه نفر هم که بود نماز جماعت بود . اگر یک گردان هم که بود ، نماز جماعت بود . غیر از نماز شب هایی که بچه ها از دست هم قایم می شدند و فرار می کردند تا کسی نفهمه ، همه ی نماز ها به جماعت بود .
خلاصه غذا رو خوردیم و نماز رو خوندیم و آماده شدیم . اما یک دفعه اومدن گفتن که ماموریت لغو شده . تا قبل از این خبر ، بچه ها خوشحال بودن اما این خبر رو که دادن ، سگرمه ها توهم رفت .
از حاج عبدالله پرسیدیم : حاجی چرا ؟ چی شده ؟ اما گفت لغو شده دیگه . جواب خاصی نداد . وقتی برگشتیم گردان ، تا چراغ وانت افتاد توی محوطه ی گردان ، همه دوییدن و اومدن که ببینن چه خبره و چیشده ؟! دیدن ما همه عقب وانت صحیح و سالمیم .
هر پنج نفرمون که رفتیم همونطور سالم برگشتیم . شهید هادی مهین بابایی هم توی این ماجرا پیشمون بود . هادی خیلی بچه ی خنده رویی بود.