لباس رزم و لباس طلبگی شهید مهدی ضیائی ماجرای اعزام شهید سلطان علی معصومی به گردان تخریب وقتی به عملیات می روید بی خودی گزارش نکنید مظفرالدین شاه در مراسم اولين مجلس شورای ملی یک دفعه داد میزدم مهین مهیــــــن شبی که حاج قاسم روی سیم خار دار خوابید حاج عبدالله به سادات بودن من خیلی احترام میگذاشت مصاحبه شهید مطهری ، دو هفته قبل از شهادتش
شهید آقا سید مجتبی زینال حسینی (برادر فرمانده گردان تخریب ) بچه ی جنوب شهر بود و خیلی شوخ طبع بود اما در عین حال خیلی تلاش می کرد که جلوی آقا سید محمد با کسی شوخی نکند . در واقع خیلی به آقاسید محمد ( فرمانده گردان ) احترام می گذاشت . یکی از […]
اوستا اکبر بچه ی فنی و کاری بود. مثل شهید کلانتر بود. خیاطی، بنایی و جوشکاری و خلاصه همه کاری بلد بود. خیلی از کارهای حسینیه را راه انداخت. به خاطر همین همه به ایشان اوستا اکبر می گفتند.
در مورد شهید حاج علی پیکاری هم هر چه بگویم کم گفته ام. خیلی مخلص و جگر دار بود. قبل از گردان تخریب در گردان پیاده بود. ما یک اکیپی بودیم که خیلی با هم شوخی می کردیم. رو این حساب قبل از کربلای چهار ، من و شهید علی اصغر صادقیان و شهید علی […]
قبل از عملیات کربلای ۴ ماموریت ما مشخص شده بود و بر مبنای ماموریتمان ما باید تمرین می کردیم . بیشتر کار انفجاری داشتیم . خاکریز می زدیم و درخت می زدیم و از این دست کارها انجام می دادیم . درخت را باید در مسیری می زدیم که روی آب راه ها بیوفتد تا […]
در کربلای ۵ ما دو تیم بودیم . تیم اول قرار بود قبل از اینکه ما وارد به گردانی که به آن مامور شده بودیم ، برود و معبر بزند و بعد از آن که ما وارد شدیم با استفاده از معبر تیم اول برویم به سمت عراق . قرار شده بود اگر تیم اول موفق […]
عباس بیات هم اسطوره و هم شلوغ بود . یعنی هر دو حالت را داشت. در منطقه ی ماووت در مقر شهید ضیائی که بودیم ، عباس در سنگر ما و مسئول سلمانی ما بود. البته من هم آن زمان مو داشتم . عباس موهای بچه ها را کوتاه می کرد. عباس اوایل با ماشین […]
ما با شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) زیاد برخورد داشتیم . با شهبد سید محمد زینال حسینی (معاون گردان) همه جوره می شد رفتار کرد چون خودش شیطنت داشت و شلوغ بود اما حاج عبدالله اینطور نبود. بچه های معنوی و اسطوره های گردان سمت حاج عبدالله بودند. شلوغ ها سمت آقا سید محمد […]
مقداری نامه از تهران برای بچه ها به گردان آماده بود . تدارکات نامه ها را به بچه ها داد . نیم ساعت گذشت ، شهید صبرعلی کلانتر آمد پیش من و به من گفت: عمو ناصر یک چیزی بگویم ؟ یک نامه برای من از طرف خانواده ام آماده . ظاهرا کسی را برای […]
شهید صبر علی کلانتر بچه خزانه و جنوب شهر بود. بچه های جنوب شهر خیلی شلوغ و شر بود . قبل از والفجر چهار ، قرار بود که ما تمرین غواصی کنیم . در سد دز رفتیم و کار غواصی می کردیم. پاییز بود و هوا سرد بود . بارندگی هم شده بود و آب […]
در عملیات خیبر ما مامور به گردان حضرت قاسم بودیم بعد از اینکه گردان زد به خط و برگشت ما را در قرارگاه تاکتیکی نگه داشتند . نیاز بود که یک سری بچه های تخریب آنجا باشند و ما هم آنجا بودیم که اگر شهید سید محمد (معاون گردان) و شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده […]
شهید عباس بیات در مقر گردان ، در موقعیت قلاجه بود . ما هم که از مرخصی برگشتیم به قلاجه رفتیم . من و شهید رضا صمدیان منتظر بودیم تا ماشین غذا برسد و ما را به مقر تخریب ببرد. عباس راننده ماشین تدارکات بود. در آشپرخانه ایستاده بودیم که بالاخره ماشین آمد و ما […]
ما در مقر شهید علی موحد چادر داشتیم و مصطفی مبینی در چادر ما بود. مصطفی از اسطوره ها و با عشق و اهل معنویات بود. خیلی محجوب بود اما ما از بچه های شر و شلوغ بودیم. در چادر ما حاج اصغر و احمد بودند خیلی پرخور و پرسر و صدا بودیم. وقتی مصطفی […]
شهید هادی مهین بابایی از بچه های محجوب ، آرام و خیلی خوب گردان تخریب بود . خیلی روی موهایش حساس بود . ما بچه ی شر و شلوغی بودیم و یک روز دست و پای این بنده خدا را گرفتیم و نصف موهای سرش را که زدیم ، گفتیم ماشین اصلاح خراب شد. گفتیم […]
شهید محمود بهرامی در عملیات خیبر مسئول ما بود . یعنی ما یک تیم بودیم که به گردان حضرت قاسم مامور شدیم. حدود 4 الی 5 نفر بودیم. فکر کنم که شهید محسن علیپور بائی هم با ما بود. تیمی که مامور به حضرت قاسم بودیم قرار بود که ما به گردان ملحق شویم و […]
شهید رحمان میرزازاده سپاهی بود. آن موقع که برای ثبت میدان مین به مریوان رفتیم و ثبت که تمام شد ، قرار شد که یک سری از میدان مین هایی که در منطقه بود را پاکسازی کنیم. تعداد زیادی از بچه های گردان بودیم و در میدان، مین ها را یک جا جمع می کردیم […]
در مقرّ الوارثین چند تا دسته بودیم که هر دسته به نام چادرها معروف بود . ما برای خودمان برنامه ریزی کردیم که بیکار نباشیم یکی مسئول جارو و یکی مسئول شستن ظرف ها و یکی مسئول غذا شد . بعد از تقسیم کار ها یک نفر اضافه آوردیم که آن هم آقای جعفرصادق نصرتخواه […]
شهید علیرضا عباسیان هم خیلی با غیرت بود. قد کوتاه و چاق بود. عملیات ماووت ارتفاعات داشت سربالایی و سخت بود. ایشان هم خودش را برای عملیات آماده می کرد. در مقر شهید ضیائی صبحگاه داشتیم. بچه ها تا پایین جاده می رفتند و از آن جا تا مقر سربالایی بود. آقای عباسیان همیشه نفر […]
من مسئول مستقیم شهید اصغر رحیمی نبودم . ایشان مسئول چایی همهی چادرها بود. علاقه مند بود که برای بچه رزمنده ها چایی درست کند. این کاری بود که کمتر کسی از عهده آن بر می آمد. یعنی باید صبح بیدار می شد و علف ها را جمع میکرد و چوب پیدا میکرد و می […]
در ارتفاعات نزدیک سد عراق یک مقر داشتیم. پشت مان هم قرارگاه تاکتیکی لشکر سید الشهدا بود. چون آن جا قرارگاه بود هواپیما زیاد می امد و بمباران می کرد. و زیر تیغش قرار می گرفت. ما به بچه ها گفته بودیم که یک سنگر انفرادی بکنند. که اگر هواپیما آمد در این سنگر ها […]
شهید حاج عبدالله نوریان ، فرمانده گردان تخریب ، خیلی دوست داشت زمانی که عملیات نیست بیکار نباشند. بچه ها را به کار می گرفت که هم یک باری از رو دوش جنگ برداشته شود یعنی میدان مین ها ، پاکسازی شود و هم مین هایی که جمع می شدند را جلوی دشمن کارگزاری می […]
شهید حاج عبدالله نوریان ، فرمانده گردان تخریب ، خیلی دوست داشت که بچه ها را سپاهی کند . بچه هایی که در جبهه ماندنی شده و به قول خودش وقف جبهه بودند را پاسدار کند. البته خیلی به من هم گفت. اما نشد و من لیاقتش را نداشتم. کسی نمی دانست که چه کسی […]
بسم الله الرحمن الرحیم ناصر اسماعیل یزدی هستم. از بچه های گردان تخریب. از سال 59 یعنی قبل از اینکه جنگ شروع شود بحث کردستان پیش امد. من و چند نفر از بچه محل هایمان می خواستیم عازم کردستان شویم. در این فاصله که ما آماده می شدیم جنگ شروع شد. ما جزء اولین نیروهایی […]
خدابیامرزد من یک برادر خانمی داشتم قبلا در واحد توپ خانه بود . شهید حاج رسول فیروزبخت هم قبل از اینکه به تخریب بیاید در توپ خانه بود. رسول با برادر خانمم دوست بود و من نمی دانستم . به رسول گفتم به اهواز برویم و دوری بزنیم و من برادر خانمم را ببینم و […]
شهید نباتی یک اسطوره به تمام معنا بود. شهید نباتی جزء همان پاسدار وظیفه هایی است که می گویم بود. اما خیلی اسطوره و با تقوا بود. وقتی با هم در شهر می رفتیم و غذا و بستنی می خوردیم . ایشان نمی خورد و می گفت که رزمنده در شهر بستنی نمی خورد. خیلی […]