فقط برو به مجید بگو که حواسم بهت هست
برای عبور از سیم خاردار دشمن باید از سیم خاردار نفس عبور کرد
عملیات عاشورای سه به روایت حاج حبیب فرخی
بکار گرفتن مین های عراقی ها ، علیه خودشان
فردای این کشور به احساس مسئولیت امروز شما نیازمند است
شهید حاج عبدالله هر شب نماز شب میخواند
فرزندانم را ولایتمدار تربیت کنید
مثل من که دیشب یواشکی دو تومان صدقه دادم
فرزندم، (شهید حاج قاسم اصغری) زمانی که بیست ساله بود گفت : می خواهم زن بگیرم . گفتم : حالا زود است و تو در منطقه هستی و سنت کم است . گفت اگر برایم زن نگیری سپاه برایم زن می گیرد و ممکن است مجروح جنگی برایم بگیرند و ناقص باشد . من هم […]
قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن […]
من مادر حاج قاسم اصغری هستم . مادرم خودش دو تا پسر داشت که اسمشان را قاسم گذاشت و بعد آنها مردند . بعد از اینکه بچه من به دنیا آمد گفت من اسم قاسم خیلی دوست دارم . اسم نوه ی من را قاسم بگذارید . گفتم اگر اسمش را قاسم بگذاریم این هم […]
یک مدتی چنانه بودیم ، فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من با شهید عباس حسنی بودم . شهید حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری . شهید حسنی بچه ی محله ی قلعه مرغی در جنوب شهر تهران […]
شهید حاج موسی انصاری همیشه سرش در لاک خودش بود و بچه ی بسیار شجاع و مسئولیت پذیری بود . در عملیاتی که شهید شد من نبودم اما وقتی شهید شده بود من در معراج شهدا دیدمش .. آنجا دیدم لباس تنش نیست و پرسیدم چرا اینطوری است ؟ بچه ها گفتند عراقی ها در […]
شهید صاحبعلی نباتی بچه ورزشکاری بود . در عملیات عاشورای سه ، من قرار شد که معبر بزنم و پشت سرم شهید نباتی بود و پشت سرش شهید حاج رسول فیروزبخت بود . ما سه نفر مال این معبر بودیم . در معبر به یک مین والمر برخوردیم ، من خیلی میدان مین رفته بودم […]
من شهید حاج رسول فیروزبخت را نمی شناختم ایشان جزو بچه های قدیمی تخریب بود . یک هفته قبل از اینکه ما برویم به منطقه سردشت کردستان ایشان به مقر الوارثین آمد . شاید هم چون قرار بوده برویم آمده بود . من تا آن روز ایشان را نمی شناختم اما آنجا می دیدم با […]
رزمنده هایی که در عملیات نصر چهار ، در تپه دوقولو درگیر شدند شب به شهید سید محمد زینال حسینی گفته بودند که اوضاع تپه دوقولو خراب است . سید محمد با تلفن هندلی به من زنگ زد و گفت : یک تویوتا مانده و ما داریم عقب نشینی می کنیم . تو، با تویوتای […]
در عملیات عاشورای سه چند معبر بود . من و حاج عبدالله سمنانی بودیم با یک دسته از گردان ، قرار شد که از پشت کمین برویم و پل شان را بزنیم و در رودخانه برویم که کمینی ها نتوانند بیرون بیایند و همه را بزنیم . برادر محسن اسدی هم بود . چند شب […]
شهید حاج عبدالله نوریان و شهید سید محمد زینال حسینی به بچه های گردان می گفتند که هر وقت به تهران رفتید و مجددا خواستید بیایید ، به همین گردان برگردید . معمولاً بچه های تهران را به ساختمان لانه جاسوسی می بردند و از آن جا به شهرهای مختلف می فرستادند . حاج عبدالله […]
شهید حاج عبدالله هر شب نماز شب میخواند . در طول چند سالی که با هم بودیم خیلی سفرهای تنهایی با هم داشتیم . یک بار نیمه های شب بود که من را بیدار کرد و گفت بلند شو که برویم . با هم رفتیم به یک مقری که بنزین داشت تا بنزین بزنیم . […]
یک شب که برای عملیات والفجر دو ، ما را به منطقه پیرانشهر بردند ، صبح زود بود و سید محمد به چادر آمد و بچه ها را یکی یکی صدا زد . چراغ قوه را در چشمان بچه ها می انداخت و می گفت : شما بلند شو … در منطقه عملیاتی در تعدادی […]
قرار بود ما توی عملیات والفجر مقدماتی شرکت کنیم که عملیات لو رفت و شهید حاج عبدالله نوریان دیگه بچه هارو نفرستاد . توی همون خط که بودیم یه خاک ریز بود . حاج عبدالله یک دفعه صدام کرد و رفتم پیشش . داشتیم صحبت میکردیم . بچه های گردان های دیگه ، یک سنگر […]
توی قصر شیرین ، برادر موسی طیبی زخمی شده بود . اون مقر گردان توی سر پل ذهاب و سراب گرم بود . من با موسی رفاقتمون صمیمی شده بود . شهید حاج عبدالله به ما میگفت زیاد صمیمی نشید که مثلا اگر یکی شهید شد تاثیر نذاره .. اونجا من دنبال موسی بودم که […]
شهید دوقوز خیلی زنده دل بود ،خیلی با جنم و خیلی خوش هیکل بود . یکبار قرار بود بچه هارو یه سری آموزش بدیم ،ایشون هم با ما بودن . شهید دوقوز گفت آموزش پا مرغی بچه ها با من . اون شب شهید دوقوز بعد از سخت گیری های زیادی که کرده بود به […]
سال پنجاه و هشت بود که وقتی وارد سنندج شدیم دیدیم درگیری اوج پیدا کرده بود . یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ، تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم . عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی بلند بود […]
برای پاکسازی میدان مین سومار رفته بودیم و قرار بود تیم من کار بکنن . یکی از تیم ها تیم من بود و من سرتیم بودم . یکی از تیم ها هم تیم شهید بسطام خانی بود که شهید بسطام هم سر تیم بود. ایشون نمیخواد تو بری ! من جای تو میرم ! هر […]
شهید حاج عبدالله نوریان آدمی بود که با صلوات کارش را راه می انداخت . آدمی بود که به صلوات خیلی اعتقاد داشت . وقتی به صبحگاه می رفتیم و خورشید در حال طلوع کردن بود ، می گفت مرتب صلوات بفرستید . حاج عبدالله بسیار صلواتی بود . اسم هر شهیدی را که می […]
شهید کلانتر خیاط بود ، سواد خواندن و نوشتن نداشت و بچه بی شیله پیله و خنده رو بود. ایشان را خیلی دوست داشتم . من سه دوره در گردان تخریب آموزش غواصی آبی خاکی دادم و یکی ، دو دوره همراه گردان حضرت زینب بودم که برای کمک مامور شدم . در یکی از […]
ما را سوار قایق کردند و ما به آن طرف آب رفتیم تا انفجارها را آن طرف جزیره بزنیم . ما حمال مواد بودیم . علی رضا رفاهی فرد را یادم است که آن موقع بود 6 الی 7 نفر بودیم که حمل مواد می کردیم. وقتی رسیدیم یک کلبه مانند بود که گفتند شما […]
حاج عبداله به نماز شب خیلی اهمیت می داد . من هم خیلی آدم پرخوابی بودم و همچنان هستم. اخیراً امیکرون گرفتم و 90 ساعت خوابیدم که حدود 5 روز شد. یک ساعت بیدار می شدم و نماز و غذا می خوردم اما دوباره می خوابیدم. زن و بچه ام هم نبودند و به شهرشان […]
در عملیات والفجر هشت از سه محور عملیات شد که فاو و ام الرصاص را همزمان شروع کردند . قرار بود هر کدام که موفق شد ، همان را بعنوان عملیات اصلی ادامه دهیم . عراق تصورش این بود که عملیات اصلی در ام الرصاص است و ام الرصاص واقعاً مهم بود . ما در […]
بعد از عملیات عاشورای سه ، سپاه یک سری آموزش های گسترده ای گذاشت . به یک سری مین دریایی یاد دادند . یک عده ای چتر بازی و پریدن از هواپیما را یاد گرفتند. یک تعدادی را آموزش آبی ، خاکی و غواصی یاد دادند. بچه ها با لباس های غواصی آشنا می شدند […]
نحوه ورود من به گردان تخریب لشکر سید الشهدا به این شکل بود که ما در دوران جنگ به عنوان روحانی و مُبَلِغ اعزام می شدیم و قبل از اینکه به گردان تخریب بیایم از طریق دفتر تبلیغات قم جاهای مختلفی اعزام شدیم. یک بار خارج از آن کانال رفتیم تا اینکه در قبل از […]
شهید سید محمد زینال حسینی -فرمانده گردان- میگفت که یه موقعی یه کسی اومد تو آوردن که روانشناس بود . با اشاره به شهید پیام پوررازقی میگفت این بچه رو نذارید این همه نماز بخونه . این افسرده میشهها ! این به لحاظ روحی روانی قاطی میکنه ! چرا این همه نماز میخونه ؟؟ من […]