تنها تصویری که از شهید حافظ خدایاری در ذهن دارم مربوط به زمانیست که تازه رفته بودیم به منطقه چنانه و آنجا مستقر شده بودیم . یک شلوارهایی به ما داده بودند که معروف بود به شلوارهای استتار جنگلی . بعدا جزء لباس های خاکی شد . معمولا به کسانی که تازه اعزام می شدند یکی از این شلوار ها میدادند و من آن جا شهید خدایاری را دیدم و توجهم جلب شد .
ناب ترین بچه های گردان در آن مقطع بودند . هر چه جلوتر می آمدیم می گفتیم دریغ از بچه های چنانه . یادم هست در آنجا بودیم که یک روز حاج عبدالله از مرخصی آمد . معمولا هر کسی که از مرخصی می آمد ، چادرهای مختلف میخواستند او را به چادر خودشان ببرند . من هم می خواستم حاج عبدالله را بردارم بیاورم به چادر تدارکات چون خودم مسئول چادر تدارکات بودم . شهید شاه حسینی که ایشان هم تازه از مرخصی آمده بود میخواست حاج عبدالله را به چادر خودش ببرد . ظاهرا شهید شاه حسینی آن موقع رفته بود خواستگاری و جواب نه شنیده بود . به شاه حسینی گفته بودند فعلا برو نقد بشو بعدا بیا . فعلا نسیه هستی …
همه نماز مغرب خوانده بودند . من هم فانوس گرفته بودم در دستم و می خواستم حاجی را بیارم در چادر تدارکات که با هم غذا بخوریم . خلاصه فکر می کنم شهید شاه حسینی خیلی دلش پر بود و نشست با حاج عبدالله درد دل کرد . یادم هست که سر بر روی شانه های همدیگر گذاشتند و شروع کردند به گریه کردن . من هم گفتم مزاحم خلوتشان نشوم و بلند شدم و رفتم . وقتی خیلی طول کشید گفتم دیگه حاجی کاسب نیست و در چادر تدارکات نمی آید . نمیدانم آن شب کجا رفت . هرجایی هم که بود حداقل نیم ساعت مانده به اذان صبح بلند می شد برای نماز شب خواندن . از چادر بیرون می امد . نمیدانم کجا می رفت ولی اگر در چادر تدارکات یا در چادر های دیگر میخوابید ، هیچوقت نمی دیدیم که بخواهد نماز شب را هم در چادر بخواند که همه بفهمند . میرفت بیرون از چادر و نماز میخواند . اخلاق حاج عبدالله اینچنین بود .