• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
عقب نشینی عملیات بدر

روزی که مصطفی شهید شد و من شیمیایی شدم

  • کد خبر : 2181
روزی که مصطفی شهید شد و من شیمیایی شدم

من در کل جنگ یک بار ترکش خوردم. آن هم عملیات بدر بود. چون از اول تا آخرش شیمیایی می زدند. من هم شیمیایی شدم. اوایلش نمود پیدا نکرد و من هم عقب نرفتم. صدای من هم که اکنون این طور است مربوط به یادگار آن زمان است. تعدادی از افرادی که شرکت کردند به […]

من در کل جنگ یک بار ترکش خوردم. آن هم عملیات بدر بود. چون از اول تا آخرش شیمیایی می زدند. من هم شیمیایی شدم. اوایلش نمود پیدا نکرد و من هم عقب نرفتم. صدای من هم که اکنون این طور است مربوط به یادگار آن زمان است. تعدادی از افرادی که شرکت کردند به غرب رفتند و ما مامور شدیم به قرارگاه کربلا که فرمانده ما هم شهید حسین کربلایی خدا بیامرز بود. بعد از ظهر قبل از آن به ما گفتند که شهید هادی مهین بابایی و برادر وحید بابایی و حسن نسیمی گفتند که آماده باشید و بروید وسایل بگیرید ما رفتیم وسایل بگیریم که برادر مصطفی مبینی گفت سید جان یک چیزی از تو می خواهیم اما به ما نه نگو. گفت اگر شهید شدی ما را شفاعت کن. گفتم چشم اگر شما هم شهید شدید این قول را به من بدهید که ما را شفاعت کنید. وسایل را گرفتیم و سوار وانت شدیم و جای که باید می رفتیم مستقر شدیم . فردای آن روز یک سری از بچه ها عازم شدند . شهید هادی مهین بابایی و بلالی و وحید بهاری و دو ،سه تا از بچه های کرج بودند. یکی دیگر از بچه ها اسیر شد . بچه ها سوار شدند و تعدای هم سوار یک وانت دیگر شدند و برای زدن پل راه افتادند. زیر همان آتیش و خمپاره با وانت رفتند جلوتر. ما در خط ماندیم . فردا صبح ساعت 8 صبح مصطفی آمد و پیام پور رازقی و حامد پوررازقی آمدند و دو نفر دیگر از بچه ها به ما ملحق شدند . امیر یشلاقی هم بودند. سید محمد را من ندیدم اما حاج عبداله نوریان بود. حاج عبداله فرمانده عزیزمان بود. ساعت 2 یا 3 بعد از ظهر دستور عقب نشینی دادند. گفتن کل نیروها برگردند. ظهر بود من دیدم ازان دور یکی از بچه های کرج که اسمش یادم  نیست . با وحید بهاری می آیند وبه ما ملحق شدند آنها که می توانستند پیاده آمدند وآنها که تجهیزات داشتند با ماشین حرکت کردند تا کنار آب رسیدند  روی آب پل های شناور بود ظاهراً سمت راستش هم جاده این نه چندان خوب روی آب زده بودند. ما از ماشین پیاده شدیم و عراق هم مرتب می زد. در همان هنگام خمپاره هایی که می زدند به آب می خوردند و کنار جاده هم می خوردند. دو تا خمپاره آمد که یکی به پای من خورد و به کمر مصطفی اصابت کرد. خدابیامرز پیام رازقی با یکی دیگر از بچه هازیر بغل ما را گرفتند و کشان کشان تا لب آب آوردند. ما را در قایق انداختند. در قایق شهید یشلاقی ، مصطفی را عقب یک وانت گذاشت. بغل امیر  در وانت بود و ما را به عقب آوردند. این کل داستان نحوه شهادت شهید مصطفی بود.چیزی که من دیدم مصطفی این شرایط ر ا داشت که شهید شد. یعنی در عقب نشینی ایشان به شهادت رسید. ایشان صدای خوشی داشت قرآن خواندش خیلی قشنگ بود. گاهی من به ایشان می گفتم که برای ما قرآن بخوان تا لذت ببریم. چند تا بیت شعر هم نوشته است که یکی را روی سنگ قرش نوشته اند. همین که روح بزرگ مومن پستی نمی پذیرد  آری طلای کامل نقصان نمی پذیرد که ادامه دارد . این را برای من با دست خط خیلی خوش نوشته است. من آن را در آلبوم گذاشته ام.

نحوه شهادت حاج موسی انصاری ، اوس اکبر عزیز زاده و امیر تابش

 

روزی که ما به پادگان ابوذر رفتیم یک مدتی طول کشید تا عملیات شروع شود. من به حاج عبدالله گفتم اگر برای شما امکان دارد من را به واحد عملیات مامور کنید. گفت من برای شما  و حسن نسیمی و شهید علیپور و یکی ، دو نفر دیگر یک برنامه ای دارم . که یک دوره ای بگذاریم و کارهای خاصی را بتوانید نفوذی بروید به جلوتر و یک حرکت هایی بتوانید انجام دهید. قضیه گذشت تا آمدیم سمت کرخه  الصابرین . که آنجا ما را مامور کردند به واحد اطلاعات عملیات که مسئولمان شهید عراقی و کیان پور بودند. من و علی پور بودیم . نزدیک های عملیات عاشورای 3 که شد. برنامه ی خاصی پیاده کردند که اکثر بچه ها آمدند و هر شب یک گروهی می رفتند و منطقه را می دیدند. شهید قاسم اصغری هم آنجا آمد. من قبل از والفجر 8 با برادر حسین کاظمینی آمدیم گردان و من یک مدتی  مرخصی بودم . یک لباس سپاه داشتم که آن را یادگاری به سید اسماعیلی دادم. همان روزی هم که شهید شد لباس سپاه پاسداران تنش بود. لحظه ای هم که آن را لب آب آوردند . چون رفته بودن یک جاده را بزنند و  حاج عبداله با ایشان بود که همان جا گلوله به پهلویش می خورد ولی هنوز جان داشت. که ایشان را لب آب آوردند تا درون قایق بگذارند و به عقب ببرند . من بالای سرش رفتم . همان لباس تنش بود و چشمانش باز بود و همان جا تمام کرد .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2181
  • نویسنده : حاج سید مجید کمالی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه