«باارزشترین دارایی انسان، عمر و جان انسان است؛ حیف است که جان انسان با مرگ طبیعی از دست برود.» تکیه کلام علیرضا این جمله بود. میگفت: «خدایا تا پاکم نکردی خاکم نکن.»
چندماه قبل از شهادت در دانشکده زرهی شیراز مشغول گذراندن دوره افسری بود. یک شب قرار شد همراه با همکارانش با ماشین شخصی به شیراز بروند. من اما بر خلاف روزهای قبل، دلهره و استرس زیادی داشتم. دلم شور میزد. احساسم میگفت قرار است اتفاقی بیفتد. با صدقه و چهار قل دلم آرام نمیگرفت.
آخر هفته که علیرضا به منزل بازگشت برایم تعریف کرد هنگام رفتن به شیراز، ماشین از جاده منحرف میشود و خطر از بیخ گوششان میگذرد. فهمیدم دلشورههای آن شبم بدون دلیل نبوده است. علیرضا گفت همیشه از خدا چنین خواسته ام:«که این جان را در راه خدا بدهم و شهادت نصیبم شود.»
۲۷ بهمن ۹۳ برای چندمین بار بحث اعزام به سوریه را مطرح کرد. این بار قاطعانه و جدیتر از همیشه بود و من را در برابر عمل انجام شده قرار داد. باز همان بیتابی و استرس تمام وجودم را فرا گرفت. دلشوره امانم نمیداد. برای آرام شدن دلم به قرآن تفال زدم:«کسانی که در راه خدا هجرت کردند و از جان و مالشان گذشتند و جهاد کردند اینانند که همه خوبی ها برای آنان است اینان همان رستگارانند.»
با دیدن این آیه بند دلم نیز پاره شد. همان لحظه فهمیدم شهادت تقدیر علیرضاست. از دعاها و جملهای که آن شب گفته بود، دانستم او با مرگ طبیعی از دنیا نخواهد رفت. به دلم افتاده بود دعایی که تکیه کلامش بود کار خودش را خواهد کرد:« .»
علیرضا یک ماه بعد در سوریه شهید شد. او به آنچه میخواست و لایقش بود، رسید. شهادت نصیب جان با ارزشش شد و علیرضا همانطوری که میخواست از دنیا رفت.
به روایت همسر شهید علیرضا نوری