• امروز : جمعه, ۵ مرداد , ۱۴۰۳
این سرابِ

نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم)

  • کد خبر : 4061
نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم)

نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم) پرده اول خط مقدم درابتدا،یک دقیقه ای صدای شدید درگیری وشلیک های پی درپی به گوش میرسد/ حاج عبدالله[فرمانده]وبیسمچی همراهش، ازدل تاریکی وگردوخاک[درمرکزخط افق] به سمت جلوحرکت میکنند. باامدن بیسیمچی و حاج عبدالله ،نورهم کم کم به صحنه اضافه میشود/ حاج عبدالله بعد […]

نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم)

پرده اول

خط مقدم

درابتدا،یک دقیقه ای صدای شدید درگیری وشلیک های پی درپی به گوش میرسد/ حاج عبدالله[فرمانده]وبیسمچی همراهش، ازدل تاریکی وگردوخاک[درمرکزخط افق] به سمت جلوحرکت میکنند. باامدن بیسیمچی و حاج عبدالله ،نورهم کم کم به صحنه اضافه میشود/

حاج عبدالله بعد ازمکثی کوتاه ،فریادمیزند:برادرمن !اگر نیرو بفرستین من میتونم اینجارو حفظ کنم…یعنی چی برگردیم عقب؟

انفجاری درنزدیکی فرمانده،میان صحبتش وقفه می اندازد.دوباره گوشی بیسیم رادرگوشش میگذارد و به صحبت های پشت خط گوش میدهد:

حاج عبدالله:بله بله به گوشم…

میان صحبت هایشان یکی از نیروها با فریاد از دور به سمت فرمانده میدود ومیگوید:حاجی عراقیا دارن میان…

[نزدیکی حاج عبدالله میرسد ونفس نفس زنان ادامه میدهد]سربازاشون اومدن توکانال!

فرمانده باعصبانیت دوچندان سری تکان داد وخطاب به فردپشت بیسیم گفت:

بله چشم!دریافت شد ..!

گوشی را باکلافگی بدست بیسیمچی میدهد و میان نیروهایی که درحال مبارزه بودند میرود وبافریاد میگوید:

عقب نشینی میکنیم…عقب نشینی میکنیم…

هوای مجروحارو داشته باشین!زخمیا وشهداروبرمیگردونیم…

پیام درمیان شلوغی ودرگیری ها به سمت فرمانده میرود وسعی در منصرف کردن حاج عبدالله از عقب نشینی دارد:

پیام:حاجی ماتااینجارو اومدیم..اینهمه شهیددادیم…[مکث کوتاه]حیفه برگردیم…اگر یکم دیگه تحمل داشته باشیم، میتونیم مقاومت کنیم..

حاج عبدالله حرف های پیام راقطع میکند و

روبه یکی ازسربازهامیگوید:مهماتو الکی هدرنده ..برمیگردیم..

سرباز:یعنی چی برمیگردیم حاجی؟!

حاج عبدالله دادمیزند:یعنی چی نداره!گقتم برمیگردیم!

وبعدروبه پیام کرد وگفت:

ازعقب وجلو،ازچپ وراست دارن باتانک میان…سربازاشون الاناس که به وسط کانالی که من و تو وایسادیم برسن!

منم میخوام مقاومت کنم…ولی باکدوم مهمات؟باکدوم نیرو؟

بادست خالی نمیشه پسر!

وقتی شهید محسن چهاردولی خودش را ثابت کرد

پیام:ولی حاجی…

حاج عبدالله با عصبانیت حرفش راقطع کردوبادستش به سینه ی پیام زدوگفت:

باغیرت!

پای عراقیا که به این کانال برسه،اول ازهمه نیروهای سالمو اسیرمیکنن و بعدم تیرخلاص به تک تک همرزمات که مجروح،تهِ کانال افتادن میزنن!

حالاوایسا اینجاوقت منوبگیر و بامن سر چنددقیقه بیشتر تیردرکردن چونه بزن!

حاج عبدالله به سمت نیروهابرمیگردد ودوباره بلند میگوید:

وقتو تلف نکنین …برمیگردیم..

.

[همزمان بانیروهایی که درحال دویدن وعقب نشینی هستند،باصدای یک انفجارمهیب درکانال،نور از صحنه میرود]

.

پرده دوم:

پشت خط

[گوشه ی سمت چپ صحنه،کنارباقی چادرهای خاکریز، محل قرارگیری چادر فرماندهی است/‌حاج عبدالله[فرمانده] از خط افقِ‌‌دید،به همراه داوود وپیام وارد صحنه میشوند /نوردرمرکزصحنه وروبروی در چادر متمرکز است،پیام وداوود وفرمانده،به سمت چادر قدم برداشته و درهسته مرکزی نور می ایستند/]

فرمانده،بهمراه داوود وپیامی که درحال صحبت بودند واردصحنه میشوند

حاج عبدالله:داوود وپیام؛شمادوتاباچندتاازبچه های دیگه برای پاکسازی میرین،همه مواضعی که از عملیات دیشب باقی موندرو خنثی میکنین وبرمیگردین.

.

[بادریافت دستور فرمانده، داوود وپیام راهی میشوند ونورازصحنه میرود.]

 

 

پرده سوم:

[میان صدای نسیمی که نیزارهای اطراف هور را به رقص درمی آورد،صدای  قایقی که کم کم درحال خاموش شدن است نیزدرفضا میپیچد…/همزمان باپیاده شدن داوود وپیام ازقایق، نورمی آید]

داوود:چیشد پس؟چراخاموش شد؟

پیام:بنزین تموم کرد آقای برادر!باقی راهو باید پیاده بریم.

[پیام به کمک داوود که ازناحیه کمر مجروح است وبایک دستش کمرش را گرفته ،میرود…داوود درحالی که زیرلب غرمیزند وآه وناله میکند دست دیگرش را روی شانه ی پیام می اندازد وبه کمک او از قایق پیاده میشود]

 

هردوبه اتفاق یکدیگر شروع به پیاده روی میکنند

 

[نورازصحنه میرود…یک‌دقیقه‌ای‌،صدای قدم زدن داوود و پیام،‌انفجار‌ودرگیری،همراه‌کمی‌صدای‌آب‌و‌به‌هم‌خورد‌ن،نی‌های‌نیزاردرفضاحاکم است]

شهید مصطفی مبینی ، یک اسطوره ی واقعی

باواردشدن‌پیام‌وداوودازسمت‌راست‌به‌صحنه،نورمی‌آید:

 

داوود‌خسته‌ونالان‌میگوید:این سرابِ “برادرداوود۵۰ متردیگه رسیدیم‌ِت”کی به واقعیت تبدیل میشه پیام؟۵۰تا۵۰متراومدیم..نرسیدیم که!

پیام‌:چیزی‌نمونده…فکرکنم..

داوود‌حرفش‌راقطع‌میکندوادای‌پیام‌رادرمیاورد

:۵۰متردیگه‌میرسیم‌؟نه؟

[‌بانزدیک‌شدن‌به‌پل‌صدای‌‌درگیری‌هابیشترمیشود]

داوود نفسش راباناراحتی بیرون میدهد،دستش را از روی شانه ی پیام میکشد وروی زمین مینشیند

پیام:چرانشستی‌؟

وقتی که جوابی از داوود دریافت نمیکند به عقب برمیگرددومقابلش زانومیزند:

یه یاحسین‌‌بگی‌‌بلندشی…یکم‌دیگه‌بریم‌رسیدیم‌به‌جون‌پیام..

داوودباعصبانیت پیام را هل میدهد :

ولمون کن توروخدا پیام..

اگه میخواسیم برسیم تاالان رسیده بودیم…من دیگه ازاینجا تکون نمیخورم …خسته شدم بابا..درد امونمو بریده..

توبرو..من خودمو یه جوری میرسونم…

پیام:نمیشه که تورواینجاول کنم..

داوود:کی گفته که تو همرو بایدنجات بدی؟ ببین!همین راهوکه بگیری بری،به قول خودت ۵۰متردیگه رسیدی ! ..نمیخوادبه فکرمنم باشی..من خودمو یه جوری میرسونم

.تازه تنهاهم که باشی ..مجروح کنارت نباشه زودترم میرسی..برویاعلی..دست ازسرمابردار

 

پیام:اخه چطوری دوباره ازاینجاتنها برم؟!

پیام کوتاه وغمیگن میخندد:

دقیقاتوهمین مختصاتی که الان تونشستی و واسه نیومدنت داری تقلامیکنی…مصطفی جلوی چشای من رفت ومن نتونستم نجاتش بدم..کی گفته که من تونستم کسی

ونجات بدم؟

اگه میشد و میتونستم که رفیقم ازدستم نمیرفت..

میگی ولت کنم برم خودت میای!..[مکث کوتاه]

من دلموچجوری راضی کنم که باهام راه بیاد؟!

[پیام دستی به موهایش میکشد وبعدازمکثی کوتاه، به روی زانوی داوود میزند]ومیگوید:

برادرداوود!هرچی بشه من دوباره رفیق نیمه راه نمیشم..

اونونتونستم ببرم ..توروکه نمیذارم اینجابمونی!

[بعدازسکوتی کوتاه]نیای نمیرم…

داوود کلافه سری تکان دادوگفت:قول میدی این ۵۰ متر اخرباشه؟

پیام:قول میدم..یه یاحسین دیگه بگی رسیدیم…!

باکمک پیام داوود بلندمیشود

داوود:منکه میدونم سه چهارکیلومتری راه داریم…

ولی خب[مکث] …بریم

 

[نور میرود و صدای ماشین ودرگیری ها به گوش میرسد]

.

[درحالی که داوودباکمک پیام مشغول سوارشدن ماشین است نوربه صحنه می آید]

تصویری که از شهید مصطفی مبینی در ذهن دارم

[داوود سوارماشین میشود و ازپیام خداحافظی میکند و نور میرود]

 

پرده چهارم:

گلزارشهدا

[ابتدا صدای قدم های داوود در صحنه میپیچد وبعد کم کم نوربه صحنه می آید]

 

مردی از داوود میپرسد:آقامزارشهید پوررازقی کجاست؟

داوود:۵۰متردیگه برین میرسین!

مرد از او دورمیشود وداوودهم به راهش ادامه میدهد ..

سرخاک پیام می ایستد..وبعدازمدتی ،خم میشود و دسته گلی راروی مزارش میگذارد…بعدازخواندن فاتحه ،باانگشتش دوباری برروی سنگ قبر میزند ومیگوید:

خیالت راحت پیام…[مکث کوتاه]به همه گفتم که رفیق نیمه راه نیستی‌..

ولی بیا و مثل اون روز دستمو بگیروازروزمین بلندم کن…

اینسری توبیا…[مکث کوتاه]نه شکایتی میکنم..نه تقلایی برای موندن!

یه یاحسین میگیم و باهم میریم..

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4061
  • نویسنده : سمانه حسنی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه