مصطفی روز اولی که سر کلاس دانشگاه حاضر میشود، هر کسی بلند میشده و خود را معرفی میکرده. مثلا یکی کارمند بوده یکی دیگر معلم و.. آن زمان مصطفی گاوداری داشت و وقتی بلند میشود میگوید: من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل. استاد به او میگوید: بعید بدانم شغل تو گاوداری باشد، حتما شغل دیگری داری که نمی خواهی رو کنی! مادر شهید میگوید شاید به خاطر چهره خیلی مثبت مصطفی، استاد فکر کرده بوده یا اطلاعاتی است یا سپاهی. پدر میگوید: مصطفی خیلی خیلی شوخ طبع بود. یک بار در خانه ظرف میشست مادرش گفت: چرا ظرف میشوری؟ گفته بود خانه شهید ظرف شستن ثواب دارد. بعدها شنیدم که مادر شهید قاسمی دانا میگفت: مصطفی میآمد آشپزخانه شروع میکرد به شستن ظرفها میگفت: ثواب دارد.
آن موقعها همه این رفتارهای مصطفی را به شوخی میدیدیم، چون به قول همسرش اصلا معلوم نبود کی شوخی میکند کی جدی است. اما در عین همه شوخی هایی که داشت خیلی جدی بود. مصطفی در سن ۱۲، ۱۳ سالگی به کلاسهای تئاتر شهریار رفت، اما دو سه هفته بعد که دورههای عملی شروع شد دیگر نرفت. به مادرش گفته بود شرمنده برایم هزینه کردید، اما این هزینه را پس میگیرم. او گفته بود: به خاطر اینکه خانمها و آقایان آنجا خیلی چیزها را رعایت نمیکنند در حالی که مصطفی هنوز مکلف هم نشده بود. او آن قدر ماهر بود که در سوریه وقتی به او میگویند شما ایرانی هستی و باید برگردی با لهجه افغانستانی میگوید: نه من ایرانی نیستم. من ایران درس میخواندم. گفتید نمیشود، آمدم جهاد حالا هم میگویید نمیشود. خلاصه رهایش میکنند از بس این نقش را قشنگ بازی میکند.
«ماهواره و فرهنگ کثیف غرب راهی جز دوزخ ندارد از ما گفتن بود» پدر در لحظات آخر مصاحبه تنها به این جمله از وصیت نامه پسر بسنده میکند و همه رهنمونها را معطوف آن میداند. او میگوید دینی که، ولی دارد منتظر است و امیدوار. ما امیدواریم بهتر از این بشویم.