• امروز : دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۳
بعد از شهادت شهید معماز زاده ایشان را شناختیم

خاطراتی که پدر شهید سیامک معمارزاده برای ما تعریف کرد

  • کد خبر : 3876
خاطراتی که پدر شهید سیامک معمارزاده برای ما تعریف کرد

معمولا رسم بود که بعد از عملیات ها ، قرار می گذاشتیم که وقتی برای مرخصی به تهران آمدیم ، برویم و به خانواده های شهدا سر بزنیم . بعد از شهادت شهید سیامک معماز زاده هم همینطور شد . قرار گذاشتیم و در دو راهی دزاشیب جمع شدیم . من بودم و حاج عبدالله […]

معمولا رسم بود که بعد از عملیات ها ، قرار می گذاشتیم که وقتی برای مرخصی به تهران آمدیم ، برویم و به خانواده های شهدا سر بزنیم .

بعد از شهادت شهید سیامک معماز زاده هم همینطور شد . قرار گذاشتیم و در دو راهی دزاشیب جمع شدیم . من بودم و حاج عبدالله نوریان و بقیه بچه ها . رفتیم خانه شهید معمارزاده که سمت نیاوران بود . پذیرایی خیلی خوبی هم کردند . حتی یادم هست وقتی داشتیم می آمدیم ، پدر شهید معمارزاده ، یک عکس امام به صورت برجسته چاپ شده بود و از ایتالیا آورده بودند را به ما داد . وضع مالی خیلی خوبی داشتند .

در خانه شان که نشسته بودیم ، پدر شهید تعریف می کردند و از شهید معمار زاده برای ما صحبت میکردند . یادم هست به صحبتی از امام خمینی رحمه الله علیه راجع به اخلاق کاخ نشینی اشاره میکردند و می گفت الزماً همه این طور نیستند . ظاهرا امام خمینی فرموده بودند ما باید تلاش کنیم اخلاق کاخ نشینی را از ملت بزداییم .

پدر شهید معمار زاده از قول حاج آقای قرائتی میگفتند : کسانی بوده اند که به وعده ی خرید یک موتور هوندا از جبهه رفتن منصرف شدند اما آدم هایی هم بودند که با وعده های جذابی مثل کار خوب و امکانات خوب و ازدواج با مثلا دختر فلان آدم معروف هم حاضر نشدند به جبهه نروند .

خانواده ی شهید معمار زاده وضعیت مالی بسیار خوبی داشتند . اصلا نام معمارزاده ، نام با مسمایی هست . من با یکی از این بازاری های معروف که صحبت می کردم ، ایشان می گفت معمار زاده یکی از بساز بفروش های نامی شمال تهران هست .

نابغه و مخترع گردان تخریب ، شهید سید امین صدرنژاد

پدر شهید معمار زاده در آن جلسه برای ما چند خاطره از شهید گفتند که من تا حدودی یادم هست . مثلا میگفتند : شهید معمار زاده بعد از آنکه دیپلم گرفت برای تحصیل به انگلستان رفت . در انگلستان ، شهید عباسی که بعدا وزیر شده بودند ، هم دوره ی این ها بودند . بعد از مراجعت به کشور ، شهید عباسی وزیر شده بود و به شهید معمارزاده گفته بود که اگر میخواهی ، بیا در هیئت دولت کاری به شما بدهیم چون دانش آموخته و تحصیل کرده هستید . اما شهید معمار زاده اینطور جواب داده بود که من برای خدا این کار را کردم و از خدا هم می خواهم اجر من را بدهد .

پدر شهید معمار زاده خاطره ی دیگری هم تعریف می کردند و می گفتند : من زمان شاه ، اینجا در خانه مان به مناسبت های مذهبی مراسم می گرفتم . شهید محلاتی می آمد صحبت می کرد ، شهید مطهری می آمد صحبت می کرد . خطیب های نامی می آمدند در مراسم های ما صحبت می کردند .

یک بار من به شهید معمار زاده گفتم بیا دم در بایست ، میهمان ها که می خواهند بیایند داخل ، از ایشان استقبال کن و خیر مقدم بگو . از طرفی امکان دارد مامور های شاه بیایند و مشکلی درست کنند ، دم درب بایست و حواست به جلسه هم باشد . اما سیامک برگشت گفت : میهمان ها مگر برای رضای خدا نیامده اند ؟ من چرا خوش آمد بگویم ؟ صاحب عزا کس دیگری است . من چه بگویم ؟

یعنی انقدر اعتقاد داشت که کار باید برای خدا انجام بشود . شهید معمار زاده یک همچین انسانی بود .

همیشه خدا خدا می کردم که برای بچه ها اتفاقی نیفتد

ما در گردان ایشان را خوب نمی شناختیم . البته چهره ایشان را دیده بودیم . لباس پوشیدن و سکناتش طوری بود که مشخص بود بچه بالاشهر است . وقتی برای مراسم صبحگاه می آمدیم ، یک کلاه عرقچین مشکی به سرش می گذاشت و می آمد . وقتی می رفتیم و می دویدیم ، اینطور شعار میداد : خمینی عشق است ، بر عشق خمینی صلوات .

از این لحن شعار دادن می فهمیدیم که این ادبیات بالاشهری هاست اما نمیدانستیم ایشان کیست و چه شخصیتی دارد . بعد از شهادتشان رفتیم خانه پدرشان و ایشان توضیح داد و فهمیدیم چه ویژگی هایی داشت.

تا آنجا که یادم هست فکر میکنم شهید سیامک معمارزاده در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3876
  • نویسنده : حاج علی بهجانی ممقانی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه